eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
11هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❀ عزیز من😔 زیبای من😞 اه ای مرگ خونین من کجایی چقدر واسطه برایت فرستادم💔😭 قرائت یادداشتی از سپهبد قاسم سلیمانی توسط دختر فرمانده‌ی شهید در حضور بسیارشنیدنی👌 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 چرا حضرت تشریف نمیارن❓ * اللهم صل علی محمد و آل محد و عجل فرجهم*🌈🌍 اللهم عجل لولیک الفرج🤲📿 { 🌱🕊} ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
بهترین خوب‌ترین...خواهرِ دنیا آمد...😍 سلام الله علیها 🌱 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انتقاد رهبرانقلاب از بیماری دانشگاه‌گرایی! ⁉️ وضعیت یک نفر با مدرک دکترا ولی بیکار بهتر است یا کسی که دانشگاه نرفته و در زمینه فنی حرفه‌ای، امروز شغل مناسب و وضعيت روحی خوبی دارد؟ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌸 ولادت با سعادت حضرت زینب سلام الله علیها مبارک باد 🌷 برای خشنودی حضرت زینب و بهره مندی از شفاعت ایشان، ۱۴ صلوات بفرستیم و ثوابش را به ایشان هدیه کنیم. 💫 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(س)💚 🎥 باز کردن درب حرم‌ مطهر خانم سیده زینب (سلام الله علیها) توسط شهید سپهبد حاج ، 🌺حضرت زینب(س) : «ما رأیتُ الّا جمیلاً» کسی که تسلیم امر خدا باشد حتی در رنج و مصیبت هم جز زیبایی نمی بیند،🍃 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐بیرق و پرچم مدیون زینب 💐عالم و آدم مجنون زینب 🎤 👌فوق زیبا روز‌پرستار‌مبارک🌸♥️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_هشتم با رفتن امیرمحمد و بسته شدن در چوبی هال، امیر علی ت
_شروع کلاسها خوبه محیا جون؟ صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم _ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درسا یه خورده یعنی بیشتر از یه خورده سخته! کلاسمون ترم اولی حسابی فشرده است. _رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟ نگاهم چرخید روی امیرمحمد: _انتخاب خودمه نرفتم مشاوره!حل کردن مسئله های ریاضی حس خوبی به من میده! عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت: _دیوونه است دیگه.آخه کی از ریاضی خوشش میاد ؟ -من! نگاه ذوق زده ام و به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو بالا انداخت: _نه بابا!کی میره این هم راهو. خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه! امیرعلی ابروهاش و بالا داد: _آها یعنی منم دیوونه ام!؟ عطیه لبش و به طرز مسخره ای گزید: _بلانسبت داداش،من محیا رو گفتم! امیرعلی خنده اش گرفته بود ولی سعی میکرد جدی باشه: _محیاهم خانوممه دوباره نبینم بهش بگی دیوونه ها! من بیشتر از قبل ذوق کردم ... نگاه پرتشکرم رو به امیرعلی دوختم و عطیه براق شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود! _ کار خوبی کردی محیا خانوم. آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه.اگه رشته ات رو دوست نداشته باشی علاقه ات هم به درس خوندن از بین میره! سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم اینبار مخاطب امیرمحمد عطیه شد: _ خب عطیه خانوم ان شاالله امسال که دیگه سخت می خونی.یک رشته خوب قبول بشی ؟ _دارم می خونم دیگه حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم! امیرمحمد خندید به لحن جسور عطیه ! دیگه به ادامه صحبت امیرمحمدو عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بودو رفته بود توی فکر گفتم: _فردا هم میری؟ با پرسش سربلند کرد که گفتم: _کمک عمو اکبرت ؟ لبخند محوی زد: _معمولا هر جمعه میرم. _میشه یک روز منم باهات بیام؟ چشمهاش گشاد شد: _جدی که نمی گی؟ لبهام روبازبونم تر کردم: _چرا اتفاقا جدی جدی هستم! میون بهت نیشخندی زد: _محیا هنوز یادم نرفته روز تشییع جنازه اون مامان بزرگت رو ! قلبم فشرده شد از یاد مامان بزرگ مادریم، سوم راهنمایی بودم که فوت شد و و روز تشییع جنازه موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یک ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم که خودش سخت عزادار بود! مامان با فوت مامان بزرگ رسما تنها شد. بابابزرگ رو قبل دنیا اومدن من از دست داده بود...مثل من تک دختر بودو بافوت مامان بزرگ دو دایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم میدیدیم و دیدارهامون رسید به عیدتا عید! گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های سفیدش که همیشه بافته بود! _ولی دوست دارم بیام ! سری به نشونه منفی تکون داد: _اصلا نمیشه. وارفتم فکر می کردم استقبالم میکنه: _چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟ امیرعلی با مهربونی بهم خیره شد: _من فرق می کنم محیا،من یک مردم باید بتونم به ترس هام غلبه کنم! با لجبازی گفتم : _خواهش میکنم فقط یک بار اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون ! _ دوست ندارم بازم برات کابوس شب درست کنم.نمیشه !میدونم ترسویی! اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم: _امیرررعلی!!!!!!!!! خندید و گفت: _جونم ؟ گرم شدم از جونم گفتنش و اخمهام باز شد و یادم رفت دلخوریم . ادامه دارد.. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_نهم _شروع کلاسها خوبه محیا جون؟ صحبتم رو با عطیه تموم ک
توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی میکرد اومد سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ کشیده شد روی من. چشمکی بهش زدم وتوپ رو اروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دوتا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شدو من بی حواس بلند گفتم: _الهی قربونت برم نفسم! با اون دندونهای برنج دونه ات. یک دفعه سکوت کامل شدواول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: _ چته تو با این قربون صدقه رفتنت، همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره! لب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن. ونفیسه امیرسام رو که بغلش بود بلند کردو گرفت سمت من: _بیا زن عموش،به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار میکنی! دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من یک لنگ ابروش بالا رفته بود! امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد باذوق دست زدن،محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش. _گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟ نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم، چه خوب که بعد ازاون بحث مسخره حالا راجع به چیزهای معمولی حرف میزدیم بدون دلخوری! _آره،حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم. دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم وبچگی کنم بی دغدغه! عطیه آروم و زیر لبی گفت: نه که الان خیلی بزرگی ! بچه ای دیگه! می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشمهام براش خطو نشون کشیدم که لبخند دندون نمایی زد: _ پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حسهای مادرانه خفته ای که داری. حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیر محمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به صحبت های نفیسه نبود.عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید: _ان شاالله بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی. بیشتر خجالت کشیدم،امیرعلی ظاهرا به صحبتهای عمو گوش میکرد ولی چین ظریف پیشونیش نشون میداد متوجه حرفهای ماهم هست و من بیشتر احساس شرم کردم. خنده ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم ،از بین دندونهام "کوفتی" نصیبش کردم که میون خنده اش گفت: _مطمئنم امیرعلی الان حسابی آتیشیه. متنفره از این حرفها و صحبتها که به جای باریک میکشه. لب پایینم رو زیر دندونم گرفتم: _عطی خجالت بکش می فهمی چی میگی! عروسک امیرسام رو براش کوک می کرد: _عطی و درد. اسمم و کامل بگو خوبه بهت هشدار داده بودم.شوهرت همین الانم برزخیه ها. زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم روی امیرعلی ...نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود. ولی اخم رو پیشونیش مونده بود! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
⓵قرآنو ختم کنیدباخوندن۳بارسوره توحید ⇪ ⓶پیامبرانوشفیع‌خودتون‌کنید‌باذکریک صلوات⇩ ⦅اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم‌اَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین⦆ ⓷مومنین‌رو‌ازخودتون‌راضےنگه‌داریدباذکر⇩ ⦅اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات⦆ ⓸یه‌حج‌و‌سه‌عمره‌به‌جابیاریدباگفتن⇩ ⦅سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَکبر⦆ ⓹خوندن‌هزاررکعت‌نمازبا³بارگفتن‌ذکر⇩ ⦅یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِه‌وَیَحکُمُ‌مایُریدُبِعِزَتِه...⦆ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄