🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_پنجم با تمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبالخره من هم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_ششم
خواب آلود گوشی را برداشتم.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم صدای اس ام اس است نه زنگ..از گوشم جدایش
کردم وبه صفحه نگاه کردم.
یک پیام از یک شماره ی ناشناس. فورا بازش کردم.
"بهار،حالا که دقیق فکر میکنم؛میبینم ازدواجت فاجعه اس.تو رو جون مستی بچه بازیش نکن...حوریه"
با حرص گوشی را پرت کردم.باید خطّم را هم عوض میکردم.حتما از تأثیری احمق گرفته بود..پشت بندش دوباره
صدای پیام آمد.
این بار امیراحسان بود.پر انرژی بازش کردم:
"صبح بخیر خانوم"
همین.کوتاه وساده اما پر ازحس مردانگی.خوشحال و با ذوق تایپ کردم :
_صبح بخیر اقا.
جوابم را نداد.عادت کرده بودم.سرش بسیارشلوغ بود. بلندشدم وپرازحس خوب از اتاقم زدم بیرون.بلند وشاد
گفتم:
_صبح بخیر همگی!
همگی جوابم را با خوشرویی دادند. پدرهنوز موضع خود را حفظ کرده بود و دیگر نمیدانست که دیشب صدبارنگاه
نگران وعاشقش روی خودم را شکار کرده بودم. با پررویی دست در گردنش انداختم و محکم بوسیدمش!
پدر کم آورد ودستم را کشید ومن را بغل کرد، شادیم دیگر کامل کامل شده بود. ازشانه ی پدر؛نگاهم به فرید
افتاد. در خودش بود.این را به خوبی حس کردم.سعی کردم مستی را به آشپزخانه بکشم.
آهسته گفتم:
_مستی چند لحظه بیا!
وارد اشپزخانه که شد گفتم:
_رد کن بیاد.
خندید وگفت:
_هزینه برمیداره.
_چقد؟
_وصل اینترنتم.بیست هزارتومن میشه.
_چه خبره؟!
_طرح میزنم
ودندان نما لبخند زد!
_خیلی خب سریع بگو!
_مامان داشت میگفت حاج خانوم گفته تورو میخوان زودتر ببرن چون امیراحسان همه چیش آمادست. فرید یه
خرده خورد تو ذوقش آخه میدونی که...
_هوووم...برو دمت گرم.
_فدات، اون قضیه رم اوکی کن!
_خیلی خب!
برای خودم چای ریختم و دوباره کنار جمع نشستم این بار دیدم که نسیم هم
بغض دارد، ناراحت اشاره کردم که چه شده اما فقط ابرو انداخت.
صدای گوشی ام دوباره من را به اتاق کشاند.نام زیبایش روی صفحه خاموش وروشن میشد.
_جانم؟
_بهار جان...
نمیدانم این موّدت چه بود که درموردش زیاد میشنیدم. هرچه بود حالا به شدت درکش میکردم.صیغه که خواندند خودبه خود خودمانی تر شدیم.پراز حس خوب پاسخ دادم:
_جانم؟
_ب..ه..ا..ر
همهمه ی اداره در گوشی پیچیده بود وصدایش قطع ووصل میشد:
_عزیزم صدات درست نمیاد.
_ب..ها..ر
کلافه شدم.گوشی را قطع کردم وبرایش نوشتم:
"صدات درست نمیاد"
"خواستم بگم عصرمیام دنبالت"
"اوکی عزیزم.منتظرم"
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_ششم خواب آلود گوشی را برداشتم.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_هفتم
هرلباسی که تا به حال محبوبم بود ودلم نمیامد استفاده کنم،حالا آورده بودم دم دستم باشد.ازبینشان بهترین را
برداشتم. هروقت مستی این مانتوی صورتی ولطیفم را میدید؛میگفت مثل گلبرگ گل محمدی میماند.
شال سفید وشلوارسفید پوشیدم.چادر وکیفم را برداشتم و از جمع خداحافظی کردم.با لبی خندان سوارماشینش
شدم. دستش را خیلی رسمی جلو آورد وگفت:
_سلام خانوم.
آهسته دست دادم وگفتم:
_سالم آقا!
به حالت بامزه ای گفت:
_حسامو پیچوندم!
خنده ام گرفت وبا تعجب گفتم:
_شنیده بودم خیلی وظیفه شناسی!
_شوخی کردم.اجازه داد دوساعت مرخص بشم.
با ناراحتی گفتم:
-فقط دوساعت؟
یک آن حس کردم زیادی خودمانی شدیم.ساکت وشرمزده به بیرون نگاه کردم:
_کجا بریم؟
باصدای ضعیفی گفتم:
_ذرّت بخوریم.
نرم ومردانه خندید:
متعجب گفتم
_چی شد؟؟
_هیچی! اما اصلا بهت نمیومد شکمو باشی! من میگم کجا بریم؟ تومیگی "ذرت بخوریم"!
لبم را گزیدم وسپس غش غش خندیدم.با مهربانی نگاه کوتاهی به من انداخت. آرام گفت:
_چه خوب میخندی.
ته ابراز هیجانش بود! خوب میخندم.نگفت خوشگل نگفت بامزه!پس ، از طنین خنده ام خوشش آمده بود.اکثراً کاش دلم خون نبود.خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم.
به پارک بزرگ ودلبازی رفتیم.درحالی که قفل فرمان را میزد گفت:
_اینجا هم خوبه هم ذرّت داره.
پیاده شدیم.دلم میخواست دست دردست راه برویم اما او تنها کنارم قدم زد.
روی نیمکت نشستیم ومن با لذت هوای بهار را بلعیدم.تازه داشت ازاین فصل خوشم می آمد.
_همینجا باش؛بوفه اونطرفه.زود برمیگردم.
سرتکان دادم، رفت زود برگشت.همانطور که قول داده بود.با لبخند قدوقامت رشیدش را نظاره میکردم اما چیزی نگذشت که لبخندم جایش را به یک حس خفگی داد. درحالی که دولیوان ذرت در دستانش بود وبه سمتم می آمد؛باد لبه های کتش را به بازی گرفته بود وباهر
قدمش چشمم به اسلحه وبیسیمش می افتاد. انگار او هم متوجه شد که حالم عوض شده است،چرا که قدم تند کرد
ونگاهش رنگ نگرانی گرفت.دراین مدت فقط با لباس شخصی بود وهیچگاه تجهیزاتش را ندیده بودم.
حالاهم لباسش شخصی بود اما بخاطر آنکه یکراست از محل کارش آمده بود فرصت جدا کردن آن تجهیزات ترسناک را نداشت.جدیت ماجرا را انقدر درک نکرده بودم.
دستانم یخ زده بود.به من رسید وذرت هارا کناری گذاشت.نگران دست هایم را گرفت وگفت:
_حالت خوبه؟!
با چشمان متوحش نگاهش کردم وسرم را چند بار به نشانه ی تأئید بالا وپائین کردم
_پس چرا اینطوری شدی؟ رنگت پریده،دستات سرده!
با حالی دگرگون شده نفس گرفتم وسرم را پائین انداختم
_تو نگرانی.کاملامشخصه.فقط...یه چیزی مشخص نیست.اینکه اگه نگرانی؛نگران چی ؟چه مشکلی داری!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_هفتم هرلباسی که تا به حال محبوبم بود ودلم نمیامد استفاده ک
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_هشتم
برخودم مسلط شدم، کنجکاو بود اما به روی خودش نیاورد وچرخی زد تا لیوانها را بردارد.باز نگاهم به آن لعنتی ها افتاد. اسلحه اش را روی مغز خودم تصور کردم.
_بگیر.
نگاهم را از کُلت کمریش جدا کردم وبه او دوختم، اما او دستم را خواند و رد نگاه سابقم را گرفت.با یک
دست آزادش لبه ی کتش را به خودش نزدیک کرد وروی آن را پوشاند.با لبخند مرموزی نگاهم کرد وگفت:
_بگیر.دستم خسته شد.
لیوان را گرفتم:
-ممنون.
لیوان خودش را برداشت ودرحالی که نگاهش به روبه رو بود صدایش زدم؛
-امیراحسان آقا ؟
خنده ام گرفت.گاهی امیراحسان بود گاهی آقا هم چاشنیش میشد.
_جانم؟
حالا من به روبه رو نگاه میکردم
-تو ازمن خوشت میاد؟
متوجه شدم او هم به روبه رو نگاه میکند:
_خب حس میکنم هرچی بیشتر میگذره بیشتر از تو خوشم میاد اما اینکه بگم عاشق دو آتیشتم ...
_یعنی مثلا اگه مشکلی برام پیش بیاد برات مهم نیست؟
_مهمه.اون موقع که فقط خواستگارت بودم با فهمیدن بیماری دروغینت خواستم کمکت کنم،حالا که دیگر
محرمی.
لبخند زدم.دلم گرم شد.اما مثل آنکه متوجه منظورم از "مشکل" نشده بود.
_مشکل که مثلا تو فکر کن من دزدی بکنم. دستگیرم میکنی؟
با خنده گفت:
_خیلی شبیه فائزه ای.
_لطفا جواب بده.
_چی شده؟ چی دزدیدی ؟ راستشو بگو!
با حرص گفتم؛
_روزی که برای بار اول دیدمت گفتم چه پسرسنگینی،متوجه شدم دلخور شد.با ناراحتی گفت:
_حالا اگه همونطور زهرماری رفتار کنم دوست داری؟ اون موقع غریبه بودی، دوست داری همونطوری باشم؟
درضمن؛بهتره یه تحقیق تو آگاهی بکنی! آرزوی پرسنله که لبخند منو ببینند.
با لحن نادمی گفتم:
_نه...درکل میگم بحثمون جدیه.جدی جواب بده.ببخشید منظور خاصی نداشتم.
_چی شده بهار؟
ونگاه خیره از روبه رویش را با تأخیر به من داد.
ای وای بر من! کاش همان طور شوخ میماند! جدی وبازجویانه نگاهم میکرد.آب دهانم را قورت دادم وبا تته پته گفتم:
_ه....هیچی! فقط خواستم بدونم عکس العمل تو...
اخم هایش را درهم کشید وپرسید:
_عکس العمل من چه موقعی؟ منظورت چیه؟
_هیچی.ولش کنیم.
آمدم قاشق را در لیوان بکنم که مُچم را نرم گرفت:
-نه.باید جملتو تموم کنی.
_فقط خواستم بدونم اگه من خطایی بکنم تو چی کار میکنی؟
_واضحه تحویل قانون میدمت.الان که سهله. زیر یه سقفم که باشیم؛ حتی مادر بچه هامم که باشی؛اگه بخوای قانون شکنی کنی،مقابلت هستم.نه کنارت.این از این تا بدونی کلا ..حالا خیالت راحت
شد؟
اشک در چشمانم حلقه زده بود.بهت زده نگاهش میکردم که بی رحمانه ادامه داد؛
_بخور سرد شد.
لیوان را روی نیمکت گذاشتم وبا پرخاشگری گفتم:
_نمیخورم.
هردو لیوان را برداشت وپرت کرد در سطل زباله وگفت:
_باشه بلندشو بریم.
ایستاد که با بغض صدایش زدم اما برنگشت:
_امیراحسان؟؟؟
آستینش را گرفتم:
_چرا بداخلاق شدی؟
_برای اینکه ازاین سؤال متنفرم. روزخوشمونو خراب کردی سرچیزای مسخره. تو از یه اسلحه وحشت داری چطوری میخوای خلافکار باشی؟؟ یه چیز مسخره وبی ارزشو محالو میکشی وسط.
سوار ماشین شدیم و او درسکوت من را به خانه رساند.هر دو دلخور بودیم...این از روزهای اول...خدا باقیش را
خیر کند.
حالا تکلیفم را میدانستم.باکسی طرف بودم که دلش به هیچ وجه نرم نمیشد. دلم میخواست بسنجمش وببینم اگر
راه دارد یک روزبرایش اعتراف کنم شاید دستم را بگیرد.اما او با کارش مهرسکوت را روی لبانم پررنگ کرد..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_هشتم برخودم مسلط شدم، کنجکاو بود اما به روی خودش نیاورد وچ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_نهم
چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من. از هم بیخبر بودیم.حاج خانم به خانه امان زنگ زد وبه مادرم گفت که
تا آخر همین ماه جشن بگیریم.مادرم بسیار مراعات نسیم وفرید را میکرد.در لفافه به حاج خانم فهماند که تا
نسیم نرود درست نیست ما برویم.
زندگی من ونسیم برعکس بود؛داماد من آماده بود ومن آماده نبودم.اما جهاز نسیم کامل بود وفرید توانایی بردن
عروسش را نداشت.
همان موقع گوشی ام زنگ خورد. امیراحسان بود.با وجود آنکه دلم برایش پر میکشید گذاشتم تا حسابی زنگ
بخورد وبعد جواب بدهم:
-الو؟؟
-بله.
-سلام.
-سلام.
-خوبی؟
-خداروشکر.
-خبری نمیگیری...
-تو چرا خبری نمیگیری؟
_زنگ نزدم دعوا کنیم.مادرم داره با مادرت صحبت میکنه مشکل شما چیه واسه تعویق مراسم؟
-مگه تو هم خونه ای؟
-آره.مرخصم.
-چطور؟؟
-مرخصی و نمیای اینجا؟
-کلا با من جنگ داری.خسته بودم واز طرفی فکر میکنم یادت رفته آخرین بار درچه حالی ازهم جدا شدیم!
_ اونکه باید ناراحت بشه منم. اخه تو به شدت بیرحمی.حتی اگه قراره "ناموست" رو تنها بذاری لازم نبود انقدر خشن تو روم بزنی.
استغفروالله آرومش رو شنیدم:
_ببخشید که من با گویش شما خانوما آشنایی ندارم! مثل فائزه هم حرف میزنی! یعنی کپی برابر اصل خودشی.با
اون انقدر داستان داشتم که حالا سر تو با تجربه شدم. لطفاً دیگه همینجا تمومش کنیم. منم بخاطر پرخاشم عذر
میخوام. حوصله داری بریم خرید؟
_اره.
-خیله خب.آماده باش.
**** **
سعی کردم خودم را جدی نشان دهم تا بداند دلخور هستم.
_سلام.
_سلام خانوم.
دلم قنج رفت.خنده ام گرفته بود سرم را به طرف پنجره چرخاندم تا نبیند میخندم.
_بخندخانوم.راحت باش.
پق خنده ام بلند شد وپشت بندش قهقهه ام
_ حاج خانم گفت بریم حلقه بخریم.حس کردم زوده آخه مادروپدرت خیلی
سفت وسخت میگفتن حالا نه و...
-دیر و زود که نداره،بریم.
پاساژ مخصوص طلا بود انگار.در حال حاضر که از برقشان کور شدم.کمی جرأت دادم ودستم را دوربازویش حلقه
کردم.با دلی خوش به ویترین های نورانی چشم دوختم.حلقه های یک مغازه به نظرم زیباتر وخاص تر از جاهای
دیگر بود. وارد شدیم ومن بدون نظر خواهی ازاحسان همانی را که خودم میخواستم سفارش دادم بیاورند. تمام
مدتی که شاگرد طلافروش درحال خارج کردن بِیس بود؛امیراحسان بالبخند مرموز نگاهم میکرد.حلقه هارا با ذوق برداشتم وزنانه اش را دستم
انداختم، محشربود.با لبخند عریضی گفتم:
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_نهم چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من. از هم بیخبر ب
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهلم
_قشنگه نه؟
_خیلی عزیزم!
-مشکوک میزنی امیر احسان!؟
_میدونی،این که تو انتخاب کردی کنار مردونش قشنگ میشه یه جورایی مکمل هم هستن.
راست میگفت حالتی داشتند که کنارهم قشنگ میشدند:
_اما مانمیتونیم اونارو داشته باشیم بهار.
_چرا؟؟؟
تکیه اش را از پیشخوان برداشت وسرسنگین گفت:
_من طلا نمیندازم.
_چرا اونوقت؟!
_نمیدونی طلا برای مرد حرومه؟
_اینکه طلای سفیده!
_طلای سفید باشه.فرقی نمیکنه.متأسفم که سطحی ترین احکامو نمیدونی.
_امیر تورو خدا اذیت نکن!
_همین که گفتم بهار.از بچه بازی های زننده خوشم نمیاد. درضمن اسم من امیر احسان هست بگو تا عادت کنی.
از رفتارش ناراحت شدم.اما حالا که سِت نمیخواستیم برای خودم زیبا ترین حلقه ی تک را انتخاب کردم.احسان هم یکی را پسندید.از مغازه خارج شدیم.
همان دم صدای بی سیمش بلند شد. چندنفری که اطرافمان بودند متعجب نگاهمان کردند. امیراحسان خونسرد جواب داد:
_به گوشم؟!
صدای بم وخش داری بود که حرف هایش واضح نبود از حرف زدنشان چیزی نفهمیدم. دراین حد متوجه شدم که باید برود. تقریبا من را دنبال خودش میکشید وعجله داشت.با هیجان گفتم:
_چه خبرشده مگه؟
ــ ببخشید خیلی عذر میخوام. باید حتما برم.
همین که درماشینش نشستیم صدای سیستم و بیسیم ماشینش هم بلندشده بود.
_جناب سرگرد شما کجائید؟
-دارم میام.
_جناب سرهنگ عصبی هستن حتما باهاشان تماس بگیرید.
امیراحسان گوشی اش را از جیبش در آورد و ضربه ای به پیشانی اش زد.
-ای وای...
ــ میشه بگی چیشده امیر احسان؟
در حالی که شماره میگرفت گفت:
ــ سایلنت بودم.امیرحسام صدبار تماس ...الو؟ سلام داداش چیشد؟
صدای فریاد حسام تا اینور خط هم می آمد:
ــ ببین امیراحسان دارم ردیابت میکنم از همون جا بپیچ جاده داداش.الان موقعیت هَشتن.حالا فرصت داری بهشون برسی.
امیراحسان استارت زد ودرهمان حال به من گفت:
ــ ببخشید مجبورم برات آژانس بگیرم.
ــ زحمتت نشه یه وقت؟!
با ناراحتی گفت :
ــ ببخشید.میدونم خیلی سختته.
بلافاصله شیشه را با عجله پائین داد واز عابری پرسید:
ــ ببخشید نزدیک ترین آژانس کجاست؟
انقدر عصبی شدم که نماندم تا جواب بگیرد. از توقفش استفاده کردم وبا حرص پیاده شدم. سریع برگشت وبا
تعجب گفت:
ــ کجا رفتی؟
چقدر این رفتارهایش من را سرد میکرد از تنهایی خودم بغض کردم.سرخیابان ایستادم وتاکسی گرفتم. دیدم که دارد به سمتم میدود.
ــ آقا لطفاً سریع تر برید.
تماس گرفت،رد دادم.دلم شکسته بود.پیام داد:
"لج نکن خانومم "
تایپ کردم:
"به کار مهمت برس.بهار خر کیه؟"
در آخر هم گوشی را خاموش کردم..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهلم _قشنگه نه؟ _خیلی عزیزم! -مشکوک میزنی امیر احسان!؟ _میدو
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_یکم
صبح باصدای متعجب مادرم بیدارشدم:
_هزار ماشاءَالله!خدا حفظت کنه پسرم.
_ممنونم.چقدر خوابید!
_منکه گفتم بذار بیدارش کنم.
_نه،بذارید بخوابه.
صدای مشتاق فرید آمد:
_سید ادامشو بگو!
_همین دیگه...به لطف خدا دستگیرشون کردیم.
شالم را سرم کردم وخواب آلود به پذیرایی رفتم سلام عمومی دادم وبه دست شویی رفتم.دست ورویم را شستم وبرگشتم. نسیم سفره ی کوچک صبحانه ای برایم چیده بود.آرام تشکر کردم ونشستم که گفت:
_از آقا احسان تشکر کن.
سؤالی نگاهش کردمـدرحالیکه حس میکردم احسان رویم زوم است نسیم ادامه داد:
_صبحی حلیم اوُردن برای سرکار خانوم.
ازقصد پوزخند بلندی زدم مادر آرام گفت:
_زشته بهار..آدم باش!
مادرم به بهانه ای به آشپزخانه رفت نسیم و فرید هم به حیاط.احسان بلند شد ودلخور روبه رویم نشست:
_باید دنیارو خبر کنی که قهری؟
اگر یک کلام حرف میزدم؛بغض از دیشب مانده ام میشکست،چیزی نگفتم که ادامه داد:
_تو وقتی گفتی بله؛به شغلمم گفتی "بله" . با این حساب من بخدا شرمندتم.
_من...(وبرای نشکستن کمی سکوت کردم) الان حرفی زدم؟!
(اما در پنهان کردن لرزش صدایم موفق نبودم)
_بهار بخوای گریه کنی بلند میشم میرم.(صدایش را آرام تر کرد) عذر میخوام.
_خب برو! رفتنت چیز تازه ای نیست!
اشک هایم جاری شد سرم را پائین انداختم وصورتم را پاک کردم.چه کسی میفهمید درد من چیست؟! من بدترش را دیده بودم وگریه
نکردم. این ظاهر ماجرا بود.من دردم چیز دیگری بود.درد تنهایی.دردآنکه میدانستم هیچکس پشتم نیست. امیراحسان علنا نشان داده بود دشمن مجرمان است. کنارم نشست ودستش را پشتم گذاشت:
_من چاره ای نداشتم.ببخشید خانوم. خودمم ناراحتم.شما به من بگو گناه من چیه.
نفس عمیقی کشیدم ولرزان گفتم:
_مهم نیست.کلا دلم گرفته.بیخیال...
_الان آشتی؟
_آره.بچه که نیستم.
_خنده اش گرفته بود اما گفت:
:ببخشید..نمیدونم یه چیزی رو الان بگم یا نگم!
_بگو!؟
-تو همیشه فقط جلوی فرید شال سرت میکنی؟
_آره بده مگه؟!
متوجه شدم غیرمستقیم خواست که چادری هم باید درکار باشد.از غیرتش خوشم می امد. حواسش به همه چیز بود.
* * * ** *
شاید چون خودم آرایشگر بودم توقعم بالا بود.اصلا از آرایشم خوشم نیامد. تصور دیگری ازعروس شدنم داشتم. نسیم وفائزه که تعریف کردند اما مستی مثل خودم رک بود.ابتدا چند تعریف مصنوعی ساخت ولی درآخرگفت میتوانستم بهترهم بشوم!
منتظر امیراحسان بودم.حس میکردم هنوز همدیگر را درست نمیشناسیم وخیلی زود پیش رفتیم.انگار که
دنبالمان کرده باشند. ازخواستگاری تا حالا حداکثر شاید یک ماه طول کشیده بود! گفتند داماد آمد.وقتی از آرایشگاه خارج شدم؛چشم درچشم شدیم.
باحرص قبل ازهرحرف دیگری غریدم:
_آخری کراوات نزدی؟!
لبخند مغروری زد وابرو بالا انداخت
_حرصم نده امیراحسان.بگو ازخونه بیارن تورو خدا.حداقل موقع عکس انداختن...
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_یکم صبح باصدای متعجب مادرم بیدارشدم: _هزار ماشاءَالله!خدا
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_دوم
فیلم بردار خنده اش گرفت.امیراحسان دستم را گرم گرفت وفشار خفیفی داد و به سمت ماشین برد. از قضا؛همان ماشین صدجا خورده اش را هم گل کاری کرده بود ومن جری تر ازقبل با عصبانیت در ماشین نشستم.دررا برایم بست ورفت تا ازآنطرف خودش هم سوارشود.با اینکه نمیشنید؛بعدازبستن در سمت من با لج
گفتم
_"خودم بلدم!"
کنارم نشست واستارت زد.بی مقدمه چند لحظه بعدگفت:
_یه کراوات ارزش نداره که بخاطرش خودتو میکشی.
نمیدانم بخاطر شغلش بود که انقدر درصد خشونتش نسبت به نرمشش بیشتر شده بود؟ من هم که خیلی وقت بود شده بودم یک دختر عادی وپرآرزو، دوباره مانند گذشته این چیزهای ساده برایم مهم شده بود.به حالت قهر گفتم:
_من آرزو دارم.چی میشد یه کراوات به قول خودت بی ارزش میزدی؟
_خوشم نمیاد بهار جان.مگه من تورو زور کردم چه مدل آرایش کنی یا لباست چه مدلی باشه؟ تازه الان مگه
چمه؟ (ونگاه خندانی به سمتم انداخت)...در ضمن خیلیم خوشگل شدی عزیزم.
تعریفش عجیب چسبید اما با
ترش رویی گفتم:
_کراوت نزدی اصلًا خیلی بی کلاس شدی.
_چرا انقدرعصبی میشی؟ بخاطر یه تیکه پارچه دراز مضحک داری دوباره بحث میکنی؟؟
_تفکرتو درست کن.وگرنه سازشمون نمیشه!
_تفکر من غلطه؟ بهار بخدا من آدم بدخلقی نیستم اما هر وقت با تو هم صحبت میشم یه چیزی واسه دعوا کردن وجود داره.
ناباور نگاهش کردم و با نفرتی که فقط مختص همان لحظه بود رویم را به سمت پنجره برگرداندم وزدم زیرگریه.متعجب گفت:
_گریه میکنی؟
چیزی نگفتم که حرف اخرش را زد و سکوت کرد:
_واقعا بچه ای.
دیگر حرفی نشد.به تالار که رسیدیم.باهم وارد مجلس زنانه شدیم.امیراحسان گفته بود گروهی بیایند و دف ونی
بزنند! او حتی اجازه ی پخش موزیک را هم نداده بود.با اینکه با شنیدن این خبر ازناراحتی روبه موت بودم،اما حالا
که ازنزدیک دیدم بسیارخوشم آمد ونارحتی ام یادم رفت!
لبخند روی لبم بود،چرا که موسیقی زنده ندیده بودم.آهسته کنارگوشم زمزمه کرد:
_متأسفم...
نگاهم را ازنوازندگان گرفتم وبه او دوختم:
_چرا ؟
_اینجارو نگاه کن.
کتش را بازکرد وازجیب داخل ومخفی آن کراواتی درآورد متعجب گفتم:
_وای عزیزم!
محزون خندید وگفت:
_باوجود نفرت ازاین تیکه پارچه،بخاطر توآوردم تا موقع عکسا ببندم.
لبخندم آنقدرشیرین بود که طعم عسلش را حس کردم.با ذوق گفتم:
_دورت بگردم..این که خیلی خوبه! خب چرا انقدر حرص دادی؟
_اولش خواستم ظرفیتت رو ببینم و شوخی کرده باشم.تو به دعوا کشیدیش، خیلی اعصابت ضعیفه!
عاقد آمد و کم کم ولوله ی جمع خوابید. مدت صیغه ام هنوز مانده بود.آن راباطل کردند وحالا عقد دائم را جاری..
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_دوم فیلم بردار خنده اش گرفت.امیراحسان دستم را گرم گرفت وفش
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_سوم
تمام مدت یک نگرانی وحزن در چشمان امیراحسان میدیدم.حتی حس میکردم از من خجالت میکشد.این از بعداز ظهر برایم سؤال شده بود.کراوات را فرید برایش بست. در مقابل هم خیلی تضاد داشتند.فرید شوخ و تا
حدودی امروزی اما امیراحسان مردانه و جدی.
صامت و بی حرکت در چشمان فرید زل زده بود تا کراواتش را برایش ببندد. با خانم عکاس به نقاط مختلف تالار و حیاطش رفتیم وعکس گرفتیم
مثل دختربچه ها شاد بودم.فرید به نسیم پیام داده بود که خوش بحالتون که حداقل اونور دف ونی دارید!
اینجا مجلس ختمه! نسیم خجالت کشید اما من از خنده ترکیدم.
تازه همان هم طوری بود که نوازندگان کوچک ترین اشرافی به مجلس زنانه نداشتند و مستی به شوخی میگفت
_"صدارو داریم تصویر نداریم!"
...اما کم کم عادی شد و زنان سرخوش مجلس با همان بشکن هم میرقصیدند.
چندبار که امیراحسان به زنانه آمد؛همان نگرانی وشرمندگی را بازهم دیدم.دایم گوشی اش را چک میکرد وفقط
جسمش در مجلس بود.تماس میگرفت، تماس میگرفتند،پیام میداد.یک پایش داخل بود یک پایش بیرون. آخری
کلافه گوشی را از دستش کشیدم وگفتم:
_میشه تمومش کنی عزیزم؟! بابا رقص بلد نیستی،دست زدن که بلدی؟! ببین دختر بچه ها چه خوشگل میرقصن.!
_بهار...مجلس تا ساعت چند بود؟
متعجب ابروهایم بالا رفت:
_من چی میگم تو چی میگی؟!
_از هفت تا ده؟
به نشانه ی تأئید سرتکان دادم
_الان چنده؟
به ساعت موبایلش نگاه کردم وگفتم:
_نه و ربع.
_ببین،من باید برم.خب؟نه نه یعنی چیزه...
نزدیک تر نشست ودستهایم را گرفت وعاشقانه اما شرمنده در چشمانم غرق شد.
_نگاه کن..من باید برم. وقتی بعدازظهر اومدم دنبالت بهم گفتن یه پرونده ای که روش کار میکردیم امروز اجرا شده وبچه ها موفق شدن..یعنی الان امیرحسامم داره میره اداره...یعنی شانس قشنگ من درست توروز عروسیم....
با سرخوشی گفتم:
_اینکه عالیه! چه عروس خوش قدمیم!
بازهم غمگین وشرمنده خندید اما دوباره ادامه داد:
_اما من مسئول پرونده ام.
-خب باشی عزیزم.مگه چیه؟!
_من نمیتونم تا آخر شب کنارت باشم خانومم.
خندیدم.فکر کردم مثل قضیه کراوات دستم انداخته
_شوخی نمیکنم بهار.بخدا شرمنده ی روی ماهتم.اما اگه نباشم نمیشه.میدونی ضروریه.به جان بهار درسته که
کارمون قاطی وبی زمانه،اما انقدر هم مسخره نیست! شانس توءِ که هر بار قراره باهم باشیم،اتفاقات خاص می اُفته!
امیرحسام که از خجالت تو کلا خودشو نشونتم نداد.ندیدی نیومد برای تبریک؟ الان تو راهه.
آرام خندیدم...و خسته چشمانم را چرخاندم طرف جمعیت.دقیقا حالا که اوضاعم بهم ریخته بود؛ملودی نی به
شدت سوزناک بود.
_بهار...یه چیزی بگو خانومم...شرمنده ترم نکن.
آرام ومحزون گفتم:
_مهم نیست.میتونی بری.اصلا همین حالا برو.اصلا فردا وپس فردا هم نیومدی نیومدی.
دستم را گرفت و آرام گفت:
_ببین الان که آخرای مهمونیه خانومم. شمام میری خونه خودمون دیگه..
_با کی برم؟ با آژانس؟!
_نه،امیرحسام یکی ازسربازای پاسگاه رو فرستاده که ببرت.خیلی مطمئنه.
ازعصبانیت نفهمیدم چه میگویم:
_با سرباز؟! امیراحسان تو واقعاً غیرت داری؟!؟! خجالت نمیکشی این حرفو به تازه عروست میزنی؟
دستم که در دستش بود رامحکم فشرد وگفت:
_نشنیدم..!
_دستمو ول کن زورتو به رخ نکش.با بابام میرفتم که سنگین تر بودی! مثلا خیلی لطف کردی؟! هیچ متوجه کارات هستی!؟ انقدر متعجبم که ....
آنقدر از حرفهایم بدش آمد که دستم را به حالت پرتابی رها کرد ویک آن از مجلس خارج شد..
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_سوم تمام مدت یک نگرانی وحزن در چشمان امیراحسان میدیدم.حتی
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_چهارم
همه رفتن امیر احسان را فهمیدند، فامیل های خودش کاملا عادی برخورد کردند! اما امان از اقوام خودم.عمه
ها که تکّه بارانمان کردندو خاله ها غصه دارم شدند. مادرم کبود شده بود و اگر دلداری های نسیم نبود دورازجانش
سکته میکرد. آنقدر حفظ ظاهر کردم که همه باورشان شده بود شرایط سخت امیراحسان را باجان ودل پذیرفته
ام.
لبخند هایم را که میدیدند متعجب میشدند، نمیدانستند من همیشه دلم خون است. آخرشب؛پدرم را دیدم.او
که همه ی زندگی اش شده بود سیداحسانش؛ با لبخند به من گفت:
_آفرین دخترم،مبادا به شوهرت اخم کنیا! خیلی آقاست. خداحفظش کنه...اگه بدونی چقدر جلوی عموهات افتخار کردم! مثل شیر میمونه.
برداشت من با پدر زمین تا آسمان تفاوت داشت،من به چه فکر میکردم و پدرم چه...
_باباجون امیراحسان باهام صحبت کرده گفت چطور بفرستمت. دستم را گرفت وبه سمت ماشین امیراحسان برد.
با همه خداحافظی کردم ودر آخر بافرید که چشمانش غمگین بود مواجه شدم.
حق هم داشت.دوسال بود که
تکلیف خودش ونسیم را نمیدانست حالا ما کمتراز دوماه سرخانه زندگی امان رفتیم.
درعقب ماشین عروس را باز
کردم وتنها روانه ی خانه امان شدم.
درهمان ناراحتی به این فکر کردم که امیراحسان اگر تنها من را با این سرباز فرستاد، حتما اعتماد زیادی به او
دارند و واقعا هم درست بود.تمام مدتی را که در راه بودیم نه یک نگاه به من کرد نه یک کلام حرف زد.
اما بازهم این دلیل نمیشد تنهایم بگذارد.بدون درنظر گرفتن شرایط گریه کردم.سرباز بیچاره معلوم بود آنقدر حساب میبرد که حتی جرات نداشت یک عکس العمل کوچک به "فین فین" های من نشان دهد. تنها مثل یک آدم آهنی من را به خانه ام رساند وگفت:
_خانم رسیدیم.تشریف ببرید،من باید ماشینوبه آقا برسونم.
_ممنون.شب بخیر!
تا مطمئن نشد نگهبان آپارتمان دررا برایم بازمیکند،ازجایش تکان نخورد.درکه بازشد، برایش دست تکان دادم واو از دور چراغ داد و راه افتاد.
نگهبان که پیرمردی بود بالباس آبی وشلوار سورمه ای، کلیدی را که آویز قلبی بهش آویزان بود به دستم داد
وگفت:
_مبارک باشه،آقا سید نیستن؟!
چیزی نگفتم و تنها سری به نشانه ی تشکر تکان دادم وراه افتادم.
کلید را به در انداختم و وارد شدم.خانه تاریک بود. هنوز به جای پریز وکلید ها عادت نداشتم.کمی دستم را سراندم واولین کلید را زدم.
هالوژن های آشپزخانه روشن شد.با همان نور هم میشد ادامه داد.کفش هایم را همانجا درآوردم وبه سمت اتاق رفتم.
لامپ را روشن کردم، سرم را به راست چرخاندم وتصویر خودم را در آینه ی بزرگ میزتوالت دیدم.چون کفش هایم را درآورده بودم؛ دامن بزرگم دست وپاگیرتر شده بود.چنگی به آن زدم وبه آینه نزدیک شدم.همچین هم بد نشده بودم..
چقدر امیراحسان بی احساس بود که راحت از من گذشت! بغض کردم.درآینه به خودم گفتم:
_حق نداری گریه کنی.خود کرده را تدبیر نیست! چه توقعی داری؟؟ که خوشبخت بشی؟ همینش هم برات زیاده.لیاقت ما سه دوست پوشیدن این لباس نیست.ما باید کفن بپوشیم.مایی که فرصت پوشیدن این لباسوبرای همیشه از دختر دیگه ای گرفتیم...
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_چهارم همه رفتن امیر احسان را فهمیدند، فامیل های خودش کاملا
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_پنجم
خشمم را روی لباس سپیدم که به من دهان کجی میکرد
خالی کردم. باقدرت کشیدمش وپاره شدن زیپ پشتش را حس کردم.شنل را وحشیانه درآوردم وگلوله کرده
وپرتش کردم.دوباره اتاق را تاریک کردم.
خودم را روی تخت پرت کردم ونفس عمیقی کشیدم.دیگر حوصله ی گریه هم نداشتم.
راحت وآسوده به سقف کاذب وچراغ های کارشده ی خاموشش زل زدم.
دست دراز کردم آباژور را روشن کنم.حالا بهترشد.ساعت یک بامداد را نشان میداد.آنقدر به پاندول کوچکش نگاه
کردم که چشمانم سنگین شد و خوابم برد.
_السـّـلام علیک اَیّها النّیبیُّ والرحمة الله وبرکاتُ...
غلتی زدم واز درباز اتاق ؛پذیرایی را ناواضح دیدم چندبار خواب آلود پلک زدم واین بار کمی بهتر دیدم.احسان پشت به در اتاق نشسته بود لبخندی روی لبم آمد.چقدر خوش لحن بود. اما یک آن همه چیز یادم آمد.
به شدت دلخور بودم.همانطور نشسته برسرسجاده اش باقی مانده بود.
حتما ذکر میگفت یا دعا میکرد.یک سجده ی طولانی رفت ودوباره نشست.سرش پائین بود.ازاینکه یکهو وبی هوا مخاطبم قرار داد تپش قلب گرفتم وترسیدم:
_سلام...نماز صبحه خانوم.بلندشو.
ازکجا فهمید بیدار هستم؟!! خدایا من چطور میخواستم با این آدم تیز زندگی کنم؟! جوابش را ندادم.
_جواب سالم واجبه ها.
درحد آنکه یک سین بشنود؛سرسنگین جواب دادم:
_س...
_با من قهری.با خدا هم قهری؟!
ازاینکه انقدر ریلکس بود حرصم گرفت:
_حوصله ندارم بعدا میخونم.
سرش را برگرداند و نیم رخ به من گفت:
_امیرحسام قول داد چندوقتی به حال خودمون بذارمون.سختی ها فعلا تموم شد. ببخشید عزیزم.حالا بلند شو نمازتو بخون.
_ولم کن.خستم!.
صدایش ازآن نرمش درآمد وجدی گفت:
_نشنوم بهار.بلند شو.ازفردا توباید منم بیدار کنی.
برای لجش گفتم؛
-اگه خونه بودی،چشم! حتماً!!
_چطور برای بلبل زبونی ودعوا خسته نیستی؟!
دیگرجوش اوردم با عصبانیت لحاف را کنار زدم وپاکوبان نزدیکش شدم پشتش ایستادم ودست به کمرگفتم:
_حاج آقا خیلی مؤمنی؟! ببینم خدای عزیزت نفرمودن رفتارتون با زنتون چطوری باشه؟
شاکی وکلافه غرید:
_تمومش کن بهار.
_برای خودم متأسفم وبرای توبیشتر.
(چهارتاهم رویش گذاشتم وادامه دادم)
_تازه عروست دیشب با اون آرایش بین یه مشت نامحرم بود! هرکسی یه تیکه انداخت و رد شد، راننده و نگهبانو که نگو..اما آقای محترم درحال انجام وظیفه ی فرعیش بود! هاها! اصلو ول کردی و...
با شتاب بلندشد وبه سمتم آمد ازترس ساکت شدم اما قافیه را نباختم ونشان ندادم که ترسیده ام.
پررو درچشمانش زل زدم.هیچوقت این شکلی ندیده بودمش.در حالی که ازعصبانیت نفس نفس میزد گفت:
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
دوستان و همراهان رمان سلام. ☺️✋ فصل اول رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی به پایان رسید. امیدواریم تا این
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_اول
چندماهی از زندگی مشترکمان میگذشت. با همه چیز امیر احسان کنار امده بودم اما دغدغه شغلش و نبودن های گاه و بیگاهش کلافه ام میکرد. همه چیز بخوبی پیش میرفت و انگار گذشته تلخم را از یاد برده بودم.
زنگ واحدمان را زدند و من درحالی لقمه ام را میجویدم به سمت در رفتم.از چشمی نگاه کردم ومتوجه شدم
کسی دستش را جلوی دیدم قرار داده است.همان دم گودی کمرم تیر کشید و درحالی که ماساژش میدادم متعجب گفتم:
_بله؟
جوابم فقط زنگ های پی در پی بود.اگر امیراحسان را نمیشناختم حتما این شوخی مسخره را از او میدیدم اما
میدانستم همچین کاری در قاموسش نیست. با حرص و چاشنی استرس به سمت تلفن رفتم.و با نگهبانی تماس گرفتم :
_آقا ببخشید کسی با ما کارداشت؟ الان کسی اومد بالا؟
_سلام خانوم سرگرد.خوبید؟ آقا سید خوبن؟
زنگ زدن لحظه ای متوقف شد.
_خواهشا بگید کسی اومد؟ من میترسم الان زنگمونو میزنن، جلوی چشمی رو گرفتن اخه.
_بله خانوم فقط نگید من گفتم به من سپردن واسه غافلگیری شما اومدن.
از حرف زدن شل و وارفته اش در این
شرایط عصبی گفتم.؛
_میشه بفرمایید کی؟
_دوتا خانوم جوون.
با عصبانیت گوشی را کوبیدم و به سمت در رفتم.مستی و نسیم همیشه سرکارم میگذاشتند. دستم را به سمت دستگیره بردم و در همان حال گفتم:
_احمقای بیشعور سکته کردم...
همینکه چفت را باز کردم در با شدت کوبیده شدو من تقریبا وسط پذیرایی پرت شدم.
گیج و گنگ از تمام این اتفاقات بهت زده به دو چهره ى آشنای قدیمی خیره شدم. چشمانم از حدقه در آمد:
_شما ؟!
گل و شیرینی مصلحتی ای که میدانستم برای ظاهر سازی جلوی نگهبان همراهشان بود را پرتاب کردند و فقط خشمگین به من نگاه کردند.
زبانم قفل شده بود.با دردی که در کمر وزیر دلم حس میکردم آهسته از زمین بلند شدم و گفتم:
_یا برید گم شید یا میگم کل ساختمون بریزن اینجا.
با پر رویی تمام روی کاناپه نشستند وسرشان را گرفتند.خوب میدانستم چه شنیده اند و چه کار دارند و تا چه حد
حالشان بد است.
با دردکشنده کمرم خودم هم روبه رویشان نشستم و آرام گفتم:
-الان میرسه خونه.برید تا همدیگرو نکشتیم.
حوریه با زاری و عصبانیت غرید:
_بهت گفته بودم بهار.بهت گفته بودم..
از شدت زور نتوانست ادامه دهد انگشت تهدیدگرش را پایین آورد و ساکت شد.
نگاهم روی فرحناز افتاد.چقدر پر بغض به درو دیوار خانه ام نگاه میکرد. چشمانش پر از اشک بود. سنگینی نگاهم را حس کرد و خیره در چشمانم با بغض گفت:
_هرچقدر بخوای بهت میدم
از کیفش دست چک در آورد گذاشت روی میز
_هرچقدر که خودت میخوای بنویس.
با مسخرگی گفتم؛
_جداً ؟؟ چرا؟؟ چه خبره مگه؟!
اما شوخی در کارش نبود.اشک هایش دانه دانه چکید و گفت:
_بهارجان...تو رو خدا....
خیره به دانه های شفاف جاری از چشمان درشت و سیاهش گفتم:
_توروخدا چی فرحناز؟ چیکار کنم؟
_تا دیر نشده طلاقتو بگیر.بخدا اونقدری بهت میدم که بدون شوهر بتونی زندگی کنى.
با حیرت گفتم؛
_طلاق؟! تا دیر نشده یعنی چی؟! تو حد دیرو زود رو چی میدونی؟!
دوباره سرش را در کیفش کرد وکیف پولش را در آورد.گریه اش کم کم اوج میگرفت. با هق هق بلند شد و نزدیکم آمد.کنارم نشست و عکس کوچکی از کیفش در آورد.
عکس یک پسربچه ى پنج وشش ساله بود.با معصومیت به دوربین لبخند میزد.
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_اول چندماهی از زندگی مشترکمان میگذشت. با همه چیز امیر ا
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_دوم
فرحناز با حال خراب گفت:
_ایناها...حدش اینه.حدش اینه که مادر بشی. اونوقت مال خودت نیستی.
اگه خودم بودم و حمید، انقدر حالم بد نمیشد,حالا من مادر این بچه ام,نگرانشم تو رو خدا بهار...توروخدا تا بچه
نداری جدا شو.
با عصبانیت دستش را پس زدم وگفتم:
_به من چیکاردارید ؟! من آدم نیستم؟ من بچه نمیخوام؟ من زندگی نمیخوام؟! ماشاالله جفتتونم میلیاردر شدید! چشم دیدن زندگی معمولی منو ندارید؟!
حوریه فریاد زد:
-احمق چون پلیسه ما ترسیدیم، نفهم اینا اداره هاشون بهم وصله دوروز دیگه همه چی رو بشه یهو دیدی پروندمونو دادن به آقای تو!.
از حرص خنده ی نا متعارفی کرد.بغض کرده از این نا آرامی ها گفتم:
_هیچی نمیشه.من باهاش کنار اومدم دیگه ازش نمیترسم. من میخوام زندگی کنم. اگه شما دوروبرم نباشید من
حالم خوبه و لازم نیست نگران باشید که من چیزی لو میدم یا نه.حالام برید بیرون.
بلند شدم و جلو جلو به سمت در
رفتم. حوریه وحشیانه دستم را کشید اما مقاومت کردم و خودم را به در رساندم.
هردوپشتم جیغ جیغ راه انداخته بودند. التماس و ناسزا درهم شده بود.در را باز کردم و دیدم که امیراحسان با دهان باز و دستی که روی زنگ خشک شده به من نگاه میکند.رنگم را باختم و با وحشت یک نگاه به او و یک نگاه به آن دو انداختم.هردو رنگشان را بدتر ازمن باخته بودند. بدتر از همه بدحجابیشان
بود. امیراحسان به خود آمد و سربه زیر گفت:
_انگار بدموقع مزاحم شدم.بهارجان نگفتی مهمون داری؟!
خنده دار بود که آنها هول شده اند. کسانی که برخورد با جنس مخالف برایشان آب خوردن بود.امیراحسان
آنهارا مخاطب قرارداد وگفت:
_سلام خیلی خوش اومدید...
لال شده بودند.من را آرام کنار زدند و به امیراحسان نزدیک شدند.حالا هرسه
بیرون از در بودند
امیر احسان متعجب ابرو بالا انداخت وخودش را کنار کشید.
چشمم روی تعجب امیراحسان خشک شد. احمق ها باکفش های آنچنانی اشان آمده بودند داخل خانه. به طرف
آسانسور رفتند و حوریه با صدای خفه ای گفت:
_رفع زحمت میکنیم.بهارجون خدافظ.
خود را درون اتاقک پرت کردند و فرار!حالا من ماندم با گندی جمع نشده. امیراحسان آرام گفت:
_ایشاالله اگه دوست داشتی برو کنار که رد بشم.
به در چسبیدم و از کنارم رد شد. درحالی که پشتش به من بود گفت:
_راستی واحد روبه رویی هم مثل ما چشمی داره .
نگاهی به سرووضعم کردم و فوری داخل شدم در حالی که از استرس دست هایم را در هم میپیچاندم پشتش راه افتادم و چشمم روی گل و شیرینی پخش
شده خشک شد, خوشحال از اینکه حواسش نبود آماده شدم تا سریع جمعشان کنم که نرسیده به در اتاق برگشت وبه من نگاه کرد:
_چرا اینا اینجوری شده؟!
مات زده گفتم:
_از دستم افتاد.
تک ابرویی انداخت و گفت:
_حالت پرت شدگی داره نه افتادن.
_مگه صحنه جرم رو تحلیل میکنی میخوای بگو احتمالا ضارب چپ دستم بوده!
نگاه مهربانی بمن انداخت و چیزی نگفت. و من هم تمام تمرکزم را روی ادب کردن نسیم گذاشتم.چرا که او ادرس خانه را به حوریه و فرحناز داده بود..
#ادامه_دارد...
#کپی_حــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄