eitaa logo
♡مهدیاران♡
1.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
16 فایل
دل💔پر زخم زمین🌍 گفته کسی می آید ... ⁦ -فعالیت تخصصی درزمینه #مهدویت درقالب ارائه متن،کلیپ،صوت،کتاب،عکس نوشته... 📞پاسخگویی : @Majnonehosain 🌐کانال مرجع: @emamzaman 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 همراه ما باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
✍دلنوشته مهدوے... از سختی تمامی دوران دلم گرفت از این همه گناه فراوان دلم گرفت از این همه دورویی وبی مهری و نفاق از قحطی نبودن ایمان دلم گرفت نوری که بی توجلوه کند تارمیشود حتی بهشت بی تو همان نار میشود 🌱 ♥ 【 @emamzaman_12
Maze-khoshe-khoshbakhti.mp3
1.78M
حـرم‌حسیـن چجوری‌دلت‌میادنـرم‌حسیـن..😔 🥀 @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
📌واسه‌امام‌زمانت‌چی‌کار‌کردی؟. حواسمون باشه، حواسمون باشه؛ من و شما مسئولیم؛ به خدا قسم باید جواب ب
📌چشم‌بینای‌خدا... آیا حضرت صاحب عجل‌الله که از دست دشمن ها در پشت پرده غیبت است، از دوستانش هم غافل است که هرچه بر سرشان آمد، آمد؟..🎋 «۳۰» @emamzaman_12
🔸خطرناڪتر از بمب اتم 🔰مهمترین خطر استراتژیڪ برای تمدن غرب به شمار می آید. ۳۸ ♥ 【 @emamzaman_12
🌱خودسازی... ⭕️بخش معرفی و عواقب اخلاق ناپسند... موضوع پست: ۵ 💯ابن ابی یعفور از امام صادق (ع) روایت می کند ک فرمود: یمین غموس"(یعنی سوگندی ک صاحبش را در گناه فرو می برد) چهل روز نکشد ک وبالش ب صاحبش باز گردد. قسم دروغ چ عواقبی بدنبال دارد؟🧐🥺 ❌ کیفر سریع ❌فقرو بدبختی ❌کوتاهی عمر وخرابی دیار ❌عقیم شدن ❌رفتن برکت و تباهی کالا ❌هلاکت ساکنان شهرها ❎_فُلیح بن ابی بکر شیبانی از امام صادق(ع) نقل می کند ک فرمودند: دروغ [ نزد قاضی ک ب حق کشی انجامد] نسل انسان را فقیر و بینوا می کند. 📚۱. مستدرک الوسائل، ج ۱۶، ص۴۰، حدیث ۱۹۰۶۲. @emamzaman_12
پُرسِشۍبَدنِگَران‌ڪَردِھ‌مَنِ‌مَجنۅن‌را اَربَعین،ڪَربُ‌بَلآحَک‌شُدِھ‌دَرتَقدیرَم؟!💔 🌱 ✨ 【 @emamzaman_12
Amir Kermanshahi - Tasavor Kon Arbaeen Karbala (128).mp3
5.25M
فکرشـوبڪن بگن‌ـاربعیـن‌ڪربلابستہ‌شـد..🥀 🌱 @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
#فرار‌از‌جهنم🔥 #رمان📚 #پارت_سیزدهم به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحب
🔥 📚 فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم … پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم … دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست … شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن … از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیح کرد … تفننی مواد مصرف می کردن … سیگار می کشیدن … به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد … و … این رفتارها برای یه نوجوون ۱۶ ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه … اما برای یه مسلمان؛ نه… . من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم … یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست … و آینده ای نداره … . حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق …چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم … من یکی به حاجی بدهکار بودم … . رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم … ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم … مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ احد... دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت … زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم… سکوت عمیقی کرد … به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ … . چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم… من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو … منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود … صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم … بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش … – هی احد … برگشت سمت من … – من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی … چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام … نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه … آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته،شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …خندیدم … سرم رو بردم جلوتر … شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی … . و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم .. چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه ۶۰ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود … اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید … – نه … مشکلی نیست … . – مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ … – بله … از دوست های قدیمی پدرمه … با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … . باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … . یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد … – نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم … سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ … زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … . با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … . چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه … 📚رمان‌واقعی‌به‌نویسندگی‌ شهیدمدافع‌حرم‌‌سیدطاها‌ایمانی ... 【 @emamzaman_12
هدایت شده از ♡مهدیاران♡
3581288140.mp3
346.1K
🌱قرائت‌ هرشب ‌دعای ‌فرج ‌به ‌نیت‌ ظهور... 🤲 🦋 «اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے... هرچند عرصه، تنگ است ... هرچند جان به لب شده‌ایم ... هرچند بغضی همواره، راه نفس را بسته است ... هرچند غم، پنجه در جان‌های خسته‌مان انداخته ... ... اما آمدنتان نزدیک است ... شما می‌آیید و صورت آفتابتان تا ابد ما را بی‌نیاز می‌کند ... ... می‌آیید ... 🌱 ♥ 【 @emamzaman_12
Mahmoud Karimi - To Dele Baroon.mp3
3.77M
ازدلم‌یه‌پُل‌تا‌دیاٰرتـو‌میزنم‌همیشه♥️.. جاٰن‌مادرت‌هیچ‌کجابرام‌ڪربلا‌نمیشه.. 🥀 @emamzaman_12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقـم‌‌ازحـرم‌زنگ‌زده میگه‌الان‌جلوگنبـده ..😔🥀 🕊 @emamzaman_12
هدایت شده از شایلین
نظام تقديم 11.mp3
4.2M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره @emamzaman_12
🌱خودسازی ⭕️معرفی موضوع پست: ۱ : تهمت ب چه معناست؟🤔 ✔️یعنی به کسی چیزی یا عیبی که در او نیست یا واقعیت نداره رو نسبت بدیم تهمت، افترا، بهتان، دروغ از گناهان کبیره ایست که در قرآن و روایات به سختی نهی شده و عقوبت های شدیدی برای اون ذکر شده پیامبر اکرم ص می فرمایند: هر کس مرد یا زنی را تهمت زند یا چیزی که در او نیست بگوید خدا او را روز قیامت در محلی از آتش نگه می دارد تا از عهده آنچه گفته است برآید》[1] امام صادق(ع) می فرمایند: هرکس برادر مومنش را تهمت زند، ایمان در دلش ضایع میشود و از بین می رود چنانچه نمک در آب حل می شود.》[۲] خلاصه آنکه تهمت موجب فساد عقل و زوال ایمان است❌❌❌ [۱]بحارالانوار ،ج ۱۶، ص۱۷۰ [۲] کافی ص۳۶۱ @emamzaman_12
🔸نبرد رسانه ای 🔰برخی از متفکران معاصر غربی از انقلاب ایران، به عنوان نخستین عبور از خط قرمز غرب یاد می کنند. ۳۹ ♥ 【 @emamzaman_12
hossein taheri - salamo allah alaik - 128 - musicsweb.ir.mp3
5.89M
سلام‌الله‌علیک‌،میشنوی‌سلامم‌و. عطرسیب‌حرمت،پُرکرده‌مشامم‌و.♥️ 🌱 @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
#فرار‌از‌جهنم🔥 #رمان📚 #پارت_چهاردهم فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذ
🔥 📚 هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن … زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو – هی، شما جوجه مواد فروش ها … . با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … . .یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد … .دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … . – هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم …  سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … . – به چی زل زدی؟ … – جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … . محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … بردمش کافه – من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … . منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه… پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم … یکی یکی از در کافه میومدن تو … . – هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم … تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من … – هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … . و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … . – اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … . – امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم … همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … . .از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … . – اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن … – منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم … سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه 📚رمان‌واقعی‌به‌نویسندگی‌ شهیدمدافع‌حرم‌‌سیدطاها‌ایمانی ... 【 @emamzaman_12
🌱قرائت‌ هرشب ‌دعای ‌فرج ‌به ‌نیت‌ ظهور ..🤲 🕊 🦋 «اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
دلنوشته مهدوے... ای کاش دست‌های خالی‌مان به آستان اجابت، گره بخورد ای کاش زمزمه‌های مداوم دعای فرج، گره گشا بشود ای کاش این بغض گلوگیر و مداوم، راه باز کند ای کاش شما بیایید... 🌱 ♥ 【 @emamzaman_12
4_5796329365503485653.mp3
3.18M
اشڪ‌اذن‌دخول‌ِحرم‌ـہ‌یاٰره جزحرم‌گداجایي‌ندارـہ؛...💔 🥀 @emamzaman_12