#شعر_آخر_شب ☕
بیاعتنا به شرم و خجالت گریستم
بر آستین خود ز ندامت گریستم
مانند شمع، هستیِ من قطرهقطره سوخت
ای سنگدل! ببین به چه قیمت گریستم
در هرم سرزنشگر چشمانِ روشنت
ای آفتابِ صبح قیامت! گریستم
با بغضِ کودکانهی خود، پیشِ پای تو
در انتظارِ دست محبت گریستم
بیزاریات مجالِ خداحافظی نداد
آهسته گفتمت «بهسلامت... »، گریستم
#حسین_دهلوی
❞ زندگی برای علوم انسانی ❝
༺ https://eitaa.com/joinchat/2795962370C57415e19ef ༻
#شعر_آخر_شب ☕
این سینه نیست، مرکز اجماع دردهاست!
دیگر قدم خمیدهتر از پیرمردهاست
قلبی شکسته، قامت خسته: تمام من!
این شهر، بازماندهی بعد از نبردهاست
جان میکَنَد دلم, همه سرگرم میشوند
چون رقصِ تاس در وسط تخته نردهاست
طوفان بکن! مرا بشکن! ...دل نمیکَنَم
دریا تمامِ هستیِ دریانوردهاست
جای گلایه نیست اگر درد میکِشم
صد قرنِ آزگار، همین رسمِ مردهاست...
#حسین_دهلوی
❞ زندگی برای علوم انسانی ❝
༺ https://eitaa.com/joinchat/2795962370C57415e19ef ༻
#شعر_آخر_شب ☕
نه مغرورم نه دلسنگم، نه از تحقير ميترسم
پر از بغضم ولی از "اشک بی تاثیر" میترسم!!
حریفی خسته ام، شطرنج بازی که کم آورده
که از پیچیده بازی های این تقدیر میترسم!!
میایی، چای مینوشی، برایت شعر میخوانم
من از سردرد این رویای بی تعبیر میترسم!!
هم از تهران پر جمعیت آشفته بیزارم
هم از تنها شدن در خانه ی دلگیر میترسم!"
دلم صحرا و دریا را به آتش میکشد روزی
ازین دیوانه، این مجنون بی زنجیر میترسم...
#حسین_دهلوی
❞ زندگی برای علوم انسانی ❝
༺ https://eitaa.com/joinchat/2795962370C57415e19ef ༻