6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️امام صادق علیه السلام:
إِنَّ فَاطِمَةَ بِنْتَ مُحَمَّدٍ تَحْضُرُ لِزُوَّارِ قَبْرِ ابْنِهَا الْحُسَيْنِ فَتَسْتَغْفِرُ لَهُمْ ذُنُوبَهُمْ.
💬 یقیناً فاطمه دختر پیامبر صلی الله علیه وآله در جمع زائران مزار فرزندش حسین علیه السلام حاضر میشود و برای گناهانشان استغفار میکند.
📚 کامل الزیارات، باب۴۰، حدیث۴.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖤روز ششم چلّه حدیث کساء به نیت فرج (پنجشنبه)
Haajatmandi_.mp3
3M
#تذکر
🔺نیاز حقیقی ما امام زمان ماست!!!
🌟اگر حاجتمندی برای فرج آقا #امامزمان علیه السلام دعا کن!
💚یقین داشته باش امامت بر تو نظر میکند!
🏴#اللهمالعناعداءفاطمةالزهراسلاماللهعلیها
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🏴
🌼🌿به نیت فرج مولا این پست رو با لینک نشر دهید تا افراد زیادی با حضرت اشنا شن
http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت226
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
زینب و برادرش مشغول صحبت بودن، بی توجه بهشون آروم شروع به قدم زدن کردم، نگاهم به گنبد طلایی حرم افتاد ناخواسته اشکی سمج از روی گونه م پایین ریخت، با پشت دست پاکش کردم، نمیخوام زینب و برادرش متوجه بشن گریه کردم.
با صدای پاشون برگشتم، زینب مثل همیشه لبخند به لب داشت، برادرش نگاهی بهم کرد، دیگه از اون اخم چند لحظه ی پیش خبری نبود.
علی آقا جلوتر از ما حرکت کرد و من و زینب با فاصله ازش رفتیم.
- زهرا جان، پسرخاله ت چی می گفت؟ چرا ناراحت بودی؟
- چی بگم، زنگ زده میگه فردا میری مشهد برا زندگیم دعا کن.
- مگه زندگیش مشکلی داره؟
- اره متاسفانه.
- ان شاالله مشکلشون حل شه، منم براشون دعا میکنم
الان بهترین موقعیته از زینب بپرسم چرا برادرش ناراحت بود
- میگم زینب جان، داداشت چرا ناراحت بود؟ حس میکنم بعداز تماس سعید ناراحت شد.
نگاهی به برادرش که جلوتر از ما میرفت و تسبیح عقیق دستش بود، کرد و جواب داد
- آخه چجوری بگم، علی....گفتنش سخته...
چشم هام رو ریز کردم و تو صورتش دقیق شدم
- علی آقا چی؟
- هیچی بابا، آخه داداش رو منم حساسه، فکر کرد مزاحمت شدن. الان بهش توضیح دادم که پسرخاله ت بود
ابرو بالا انداختم
- اگه روی تو حساس باشه، باز یه چیزی. ولی من...
- خب بالاخره رو تو هم غیرت داره...چون...خواهر دوستشی، وظیفه ی خودش میدونه اگه کسی مزاحم خواهر دوستش هم بشه...
خنده م گرفت و گفتم
- باشه بابا... اینقدر به مغزت فشار نیار، به هر حال ممنونم.
با اینکه حرف زینب قانعم نکرد، اما خوشحالم... دلیلش رو نمیدونم.
از پشت سر نگاهش کردم، سر به زیر جلو میرفت و هر از گاهی به پشت سرش نگاه میکرد تا مطمئن بشه ما دنبالشیم.
وارد حرم شدیم و دست به سینه گذاشتیم
- السلام علیک یا فاطمة المعصومه
کمی خم شدم و برادر زینب قبل از اینکه جدا شیم گفت
- نماز رو خوندین همین جا باشین تا بیام
بعداز رفتنش تجدید وضو کردیم و نماز رو با جماعت خوندیم. طبق گفته ی علی آقا همونجایی که گفته بود منتظر موندیم، بالاخره اومد و به طرف ماشین حرکت کردیم.
سوار ماشین که شدیم زینب گفت
- زهرا ساعت چند میری مسجد؟
- ساعت پنج
علی آقا از اینه نگاهی کرد و پرسید
- مگه قراره برید مسجد
- بله، قراره برم کمک خانم اسلامی، زنگ بزنیم
- اتفافا منم مسجد کار دارم ساعت چهارونیم با زینب میام دنبالتون.
- نه ممنون شاید داداش حمید خونه باشه میگم خودش میرسونه، به شما زحمت نمیدم
لبخندی گوشه ی لبش نشست
- زحمت نیست، رحمته! ما که میخوایم بریم مسجد، میایم دنبالتون.
نزدیک در خونه نگه داشت. چاره ای نیست مجبورم باهاشون برم، تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم.
چند قدمی دور نشده بودم که زینب صدام زد
- زهراجون، آباژورت جاموند
چقدر حواس پرت شدم، دوباره برگشتم و آباژور رو از دست زینب گرفتم و بعداز خداحافظی وارد خونه شدم.
مامان و خانم جون دراز کشیده بودن، سلام دادم و وارد اتاقم شدم.
آباژور روی میزنم گذاشتم وسیمش رو به برق زدم.
با روشن شدنش، اسم یا صاحب الزمان خودنمایی می کرد، از خرید امروزم خیلی راضیم، لباس هام رو عوض کردم و کمی روی تخت دراز کشیدم. ساعت گوشی رو روی چهار تنظیم کردم تا خواب نمونم.
باصدای هشدار گوشیم بیدار شدم و به طرف سرویس رفتم، آبی به دست و صورتم زدم.
مامان مشغول پختن افطار بود،سلام دادم و مامان پرسید
- چرا چیزی نخوردی؟
همونطور که در یخچال رو باز می کردم، گفتم
- خیلی خسته بودم
یه دونه تختم مرغ برداشتم و نیمرو درست کردم. لقمه ی آخر رو تودهنم گذاشته بودم که گوشیم روشن شد، پیام از طرف زینبه، بازش کردم
- سلام عزیز، چهارو نیم دم در باش
جوابش رو دادم و به اتاق رفتم و آماده شدم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تذکر
🔺بدترین فرد دنیا اگه هستی دست از امام زمان علیه السلام بر ندار
🎙#دکترمحمددولتی
🏴#اللهمالعناعداءفاطمةالزهراسلاماللهعلیها
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🏴
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🥀مگر می شود، دلت داغدار آن گلبرگِ نیلی باشد و اشکانت منتقم مادر را تمنا نکند؟!
بی تردید، شفاعت شفیعه محشر از آنِ ماست،
وقتی بر زخمهای فرزندش مرهم میگذاریم با دعا برای فرج
یا فاطر بحقّ فاطمه عجل لولیک الفرج...
🏴#اللهمالعناعداءفاطمةالزهراسلاماللهعلیها
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🏴
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
چادرت را بتکان روزی مارا بفرست🏴
جای همتون خالی عزیزان....
تو مجلس عزای مادر مولاجانمون به یادتون هستم🖤