eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️از اشعار امیرالمومنین علیه‌السلام: 🔸️انگار خودم و فرزندانم را در میدان کربلا می‌بینم محاسن ما با خون خضاب می‌شود همانطور که لباس‌های عروس خضاب می‌شود رحمت خدا بر قیام‌کننده ما... حسین من! او انتقام من و تو را خواهد گرفت. ✋۹ روز تا عید هم‌عهدی (غدیر)
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ آروم گفتم - اره عزیزم، تا وقتی پیشمی، حالم خوب خوبه! چشمکی زد و خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد، نمیدونم کی زنگ زده، ببخشیدی گفت و بیرون رفت تا راحت حرف بزنه. از اینکه تنها موندم و هیچ کسی نزدیکم نیست، خودم رو با گوشی مشغول کردم، خانم جون با مادرشوهر گلنار و سکینه خانم و مادر آقا مصطفی گرم صحبت بود و حواسش بهم نبود، برگشتن گلرخ هم خیلی طول کشید، سرم رو بالا آوردم تا ببینم گلرخ نمیاد، برادر شوهر گلنار که روبروم نشسته و بهم زل زده بود، وقتی دید نگاهم بهش افتاد چشمکی بهم زد،اعصابم بهم ریخت اخمی کردم و بلند شدم تا ببینم علی کجا رفت. تو دلم کلی بد و بیراه بهش گفتم، از خونه بیرون اومدم و دنبال علی گشتم. بالاخره صداش رو از حیاط شنیدم، از پله ها پایین رفتم و نزدیکش شدم. با دیدنم مثل قبل دستش رو به سمتم دراز کرد،با وجودش دل بیقرارم آروم شد، دستم رو گرفت و همونطور که با تلفنش حرف میزد باهم قدم زدیم. بعد از اینکه صحبتش تموم شد خداحافظی کرد و نگاهم کرد - جان دلم چی شد اومدی بیرون تو دلم گفتم، من یه جان دلم گفتنای تو رو به کل دنیا نمیدم، دنبال بهونه ای گشتم و گفتم - آخه تو خونه احساس غریبی کردم، گفتم بیام پیشت. دلم نمیخواد این یه روزی که اومدی ازت جدا بشم. لبخندی زد، دستم رو بالا آورد و بوسید. - دورت بگردم، من مثل توأم. بریم تو! از اینکه قراره دوباره اونو ببینم دلهره گرفتم. به ناچار باشه ای گفتم و از پله ها بالا رفتیم، با دیدن صحنه ی روبروم پوفی کردم. برادرشوهر گلنار جاش رو عوض کرده بود و دقیقا جایی که من و علی باهم نشسته بودیم به دیوار تکیه داده بود. علی دستش رو پشتم گذاشت و به جای دیگه ای اشاره کرد تا بشینیم. خداروشکر این بار دیگه روبروش نیستیم و جلوی دیدش نیستم. کم کم سفره رو پهن کردن و به کمک هم وسایل هارو چیدن. از اولشم دلم راضی نبود به این مهمونی بیام، کار خدا بود که علی بیاد. علی برام برنج ریخت، تو یه ظرف دیگه هم گوشت مرغ شکم پر ریخت و روش سس مخصوصی که درست کرده بودن ریخت و مابین دوتامون گذاشت. - علی جان این گوشت خیلی برام زیاده لبخندی زد و گفت - برا دوتامون ریختم. لبخندی بهش زدم، همه مشغول خوردن بودن و کسی حواسش به دیگری نبود. اما علی تمام حواسش به من بود که غذام رو کامل بخورم، کلی سالاد داخل بشقاب ریخت و کنارم گذاشت - عوض این یه هفته رو باید بخوری همین که علی پیشمه و تنهانیستم، جای شکر داره. معلوم نبود اگه علی نمیومد این پسره چه رفتاری میکرد. بعد از تموم شدن شام، با گلرخ مشغول صحبت بودم که علی گفت - اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم با اینکه از حرفش تعجب کرده بود ولی تو دلم جشنی به پا شد. دوست دارم هر چه زودتر از این فضا دور شم. 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️خداوندا، تو را به تنهایی و غربت حضرت مسلم قسم می‌دهیم، به تنهایی و غربت مولای ما پایان بده! 🤲 علیه‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5931772460557927819.mp3
8.46M
پسرعمو جانم تنهایم میا به کوفه ای آقایم شهادت حضرت علیه السلام
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔من الغریب الی الغریب 🥀 حسین میا به کوفه....😭 🏴 سلام ما به حسین و سفیر عطشانش...... 🏴 که در اطاعت جانان، گذشت از جانش ⚫ ۹ ذی الحجه سالروز شهادت غریبانه حضرت مسلم ابن عقیل (علیه‌السلام) سفیر حضرت عشق تسلیت باد التماس دعای ظهور....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ همسر گلنار گفت - کجا آقای دکتر؟ حالا میخوایم میوه و چایی بیاریم. تشریف داشته باشید اما علی بلند شد و با خوشرویی گفت - دست شما درد نکنه، به قدر کافی زحمت دادیم بهتون بعد نزدیک خانم جون رفت و گفت - خانم جون اگه اجازه بدید من و زهرا بریم، برگشتنی میام دنبالتون خانم جون با محبت نگاهمون کرد و با سر تأیید کرد. علی رو بهم گفت - زهرا جان، لطفا آماده شو بریم چشمی گفتم و سریع چادرم رو مرتب کردم. گلنار سهم میوه و شیرینی مون رو داخل ظرفی ریخت و به دستم داد. ازش تشکری کردم، بعداز خداحافظی از همه بیرون اومدیم. دستم رو گرفت و از پله ها پایین رفتیم، تا به در خروجی برسیم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. نگاهش که کردم تو فکر بود. یه لحظه دستم رو محکم فشار داد، نگاهش کردم و گفتم - علی جان، حالت خوبه؟ نفسش رو سنگین بیرون داد، با سر تأیید کرد و به سمت ماشین رفتیم بهتره یکم بگذره ببینم چرا زود بلند شد، سوار که شدیم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دستش رو به سمت ضبط برد و مداحی مورد علاقه ش رو روشن کرد دلم میخواست هر شب جمعه با امام زمان کربلا بودم به دنبال یوسف زهرا در به دم سوی کوچه ها بودم مرا کشته درد شیدایی امان از این عشق و رسوایی این رفتار علی بی دلیل نیست، چرا یهو بلند شد. دستم رو روی دستش که روی دنده بود گذاشتم - علی جان، عزیزم چیزی شده؟ - نه خانومی، چیز خاصی نیست سیبک گلوش بالا و پایین می شد، این یعنی حتما یه چیزی شده و نمیخواد من بفهمم. اخم ریزی روی پیشونیش بود و دست هاش رو به قدری محکم به فرمون فشار میداد که رگهاش بیرون زده بود. طاقت دیدن این حالش رو ندارم. تا اونجایی که یادم میاد قبلا زینب گفته بود وقتی علی ناراحته سکوت میکنه و مداحی گوش میکنه تا آروم شه، الانم حس میکنم از اون وقتاست و ناراحته. چون مدت کمیه باهم محرم شدیم دقیقا نمیدونم چیکار باید بکنم، اما حس درونم میگه باید یه کاری بکنم. به خاطر همین گفتم - جان دل زهرا، آقای خوشگل و خوشتیپم !! با این حرفایی که بهش زدم، لبخند روی لبش اومد انگار داره اثر میکنه. ادامه دادم - قربون اون خنده هات بشم، وقتی اخم میکنی دلم میگیره هااا! بخند تا بخندم دیگه ماشین رو کنار خیابون پارک کرد. الان بهترین فرصته حرف بزنم - علی جان، میتونم بپرسم چی باعث ناراحتیت شده؟ چی شد که بعد شام زود بلند شدی؟ اتفاقی افتاد؟ چشم هاش رو بست و سرش رو به صندلی تکیه داد، دستش رو گرفتم و شروع به نوازش کردم. - مگه خودت اون روز بهم نگفتی زن و شوهر باید تو زندگی باهم راحت باشن و حرفاشون رو بزنن. درسته الان عقد دائم نخوندیم ولی محرم که هستیم. میشه باهام حرف بزنی؟ چشم هاش رو باز کرد و نگاهم کرد 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌