eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ همسر گلنار گفت - کجا آقای دکتر؟ حالا میخوایم میوه و چایی بیاریم. تشریف داشته باشید اما علی بلند شد و با خوشرویی گفت - دست شما درد نکنه، به قدر کافی زحمت دادیم بهتون بعد نزدیک خانم جون رفت و گفت - خانم جون اگه اجازه بدید من و زهرا بریم، برگشتنی میام دنبالتون خانم جون با محبت نگاهمون کرد و با سر تأیید کرد. علی رو بهم گفت - زهرا جان، لطفا آماده شو بریم چشمی گفتم و سریع چادرم رو مرتب کردم. گلنار سهم میوه و شیرینی مون رو داخل ظرفی ریخت و به دستم داد. ازش تشکری کردم، بعداز خداحافظی از همه بیرون اومدیم. دستم رو گرفت و از پله ها پایین رفتیم، تا به در خروجی برسیم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. نگاهش که کردم تو فکر بود. یه لحظه دستم رو محکم فشار داد، نگاهش کردم و گفتم - علی جان، حالت خوبه؟ نفسش رو سنگین بیرون داد، با سر تأیید کرد و به سمت ماشین رفتیم بهتره یکم بگذره ببینم چرا زود بلند شد، سوار که شدیم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دستش رو به سمت ضبط برد و مداحی مورد علاقه ش رو روشن کرد دلم میخواست هر شب جمعه با امام زمان کربلا بودم به دنبال یوسف زهرا در به دم سوی کوچه ها بودم مرا کشته درد شیدایی امان از این عشق و رسوایی این رفتار علی بی دلیل نیست، چرا یهو بلند شد. دستم رو روی دستش که روی دنده بود گذاشتم - علی جان، عزیزم چیزی شده؟ - نه خانومی، چیز خاصی نیست سیبک گلوش بالا و پایین می شد، این یعنی حتما یه چیزی شده و نمیخواد من بفهمم. اخم ریزی روی پیشونیش بود و دست هاش رو به قدری محکم به فرمون فشار میداد که رگهاش بیرون زده بود. طاقت دیدن این حالش رو ندارم. تا اونجایی که یادم میاد قبلا زینب گفته بود وقتی علی ناراحته سکوت میکنه و مداحی گوش میکنه تا آروم شه، الانم حس میکنم از اون وقتاست و ناراحته. چون مدت کمیه باهم محرم شدیم دقیقا نمیدونم چیکار باید بکنم، اما حس درونم میگه باید یه کاری بکنم. به خاطر همین گفتم - جان دل زهرا، آقای خوشگل و خوشتیپم !! با این حرفایی که بهش زدم، لبخند روی لبش اومد انگار داره اثر میکنه. ادامه دادم - قربون اون خنده هات بشم، وقتی اخم میکنی دلم میگیره هااا! بخند تا بخندم دیگه ماشین رو کنار خیابون پارک کرد. الان بهترین فرصته حرف بزنم - علی جان، میتونم بپرسم چی باعث ناراحتیت شده؟ چی شد که بعد شام زود بلند شدی؟ اتفاقی افتاد؟ چشم هاش رو بست و سرش رو به صندلی تکیه داد، دستش رو گرفتم و شروع به نوازش کردم. - مگه خودت اون روز بهم نگفتی زن و شوهر باید تو زندگی باهم راحت باشن و حرفاشون رو بزنن. درسته الان عقد دائم نخوندیم ولی محرم که هستیم. میشه باهام حرف بزنی؟ چشم هاش رو باز کرد و نگاهم کرد 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ساکش رو برداشتم و به هال بردم، وسایلی که برای خودش خریده بود، داخل نایلون جا دادم و کنار ساکش گذاشتم تا یادش نره. فاطمه و علی با هم مشغول بودن، سفره رو باز کردم و وسایل نهار رو چیدم. چون عاشق قیمه بادمجانه، برای نهار پختم و صداشون کردم تا بیان سر سفره. مثل همیشه مسابقه دادن و علی یکی دوباری فاطمه رو دنبال کرد و بالاخره دست از بازی کشیدن و سر سفره اومدن. فاطمه پیاله ی ماستی رو که برای علی گذاشته بودم رو برداشت و تا من دستم بهش برسه تو سفره خالی کرد. همیشه اینجور موقع ها از شیطنتای فاطمه خنده م میگرفت،اما این سری بغضی که به خاطر رفتن علی دارم باعث شده دل و دماغ خندیدنم نداشته باشم. علی متوجه حالم بود و سعی میکرد با شوخی و خنده از این حال و هوا درم بیاره، یه قاشق کوچک به فاطمه داد و یکی هم خودش برداشت. به جای اینکه از ماست داخل پیاله بخورن، همونجوری خالی خالی از ماست ریخته شده تو سفره میخوردن، لب و لوچه ی هر دوشون ماستی شده بود. علی از عمد اینکارو میکرد و وقتی با فاطمه میخواست غذا بخوره مثل بچه ها میشد و این کارش باعث میشد تا فاطمه با اشتهای زیاد غذا بخوره. فاطمه هر دو دستش رو تو ماست زد و به صورت علی مالید و گفت - مامان ببین بابارو لبخند کمرنگی زدم و گفتم - قربونت بشم، بابا میخواد بره بیرون عزیزم لباساش کثیف میشه ها عاشقانه هر دوشون رو نگاه میکردم و غذا خوردنشون رو تماشا میکردم، با اینکه میگن فاطمه شبیه منه اما چشماش و بینیش به باباش رفته. علی و فاطمه نهارشون رو خوردن و برخلاف اونا من فقط دو سه قاشق با بی میلی خوردم و سفره رو جمع کردم. رو به علی گفتم - ساعت چند حرکت میکنین؟ نگاهی به ساعت کرد -نیم ساعت دیگه فاطمه شلوار علی رو میکشید تا بغلش کنه، وارد اتاقمون شدم و لباساش رو که صبح اتو داده بودم روی تخت گذاشتم. خیره به عکسش نگاه میکردم هیچ وقت باورم نمیشد یه نفر اینقدر تو دلم برای خودش جا باز کنه که ندیدن یه هفته ایش منو به این حال و روز بندازه، به قول حمید خیلی لوس شدم. لبخند محوی زدم، اگه همسر ادم‌واقعا نیمه ی گمشده ش باشه، اینجوری میشه. طاقت دوریشو ندارم، اهی کشیدم و با مشتی که به پشتم خورد مثل فنر پریدم. بر گشتم و با دیدن علی و فاطمه که میخندیدن و با شیطنت نگاهم میکردن، خودمم خنده م گرفت. همیشه دوست دارن سر به سرم بذارن، خدا بخیر کنه فاطمه بزرگ بشه ببین چه نقشه هایی دوتایی برام میکشن. - خب زهرا بانو این دخملو بگیر من کم کم اماده شم. دستامو باز کردم تا فاطمه رو بغلش کنم، اما مقاومت میکرد و نمیومد. به زور ازش جدا کردم و به هال رفتم تا علی لباساشو عوض کنه. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌