•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت638
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
آروم گفتم
- اره عزیزم، تا وقتی پیشمی، حالم خوب خوبه!
چشمکی زد و خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد، نمیدونم کی زنگ زده، ببخشیدی گفت و بیرون رفت تا راحت حرف بزنه.
از اینکه تنها موندم و هیچ کسی نزدیکم نیست، خودم رو با گوشی مشغول کردم، خانم جون با مادرشوهر گلنار و سکینه خانم و مادر آقا مصطفی گرم صحبت بود و حواسش بهم نبود، برگشتن گلرخ هم خیلی طول کشید، سرم رو بالا آوردم تا ببینم گلرخ نمیاد، برادر شوهر گلنار که روبروم نشسته و بهم زل زده بود، وقتی دید نگاهم بهش افتاد چشمکی بهم زد،اعصابم بهم ریخت اخمی کردم و بلند شدم تا ببینم علی کجا رفت.
تو دلم کلی بد و بیراه بهش گفتم، از خونه بیرون اومدم و دنبال علی گشتم. بالاخره صداش رو از حیاط شنیدم، از پله ها پایین رفتم و نزدیکش شدم. با دیدنم مثل قبل دستش رو به سمتم دراز کرد،با وجودش دل بیقرارم آروم شد، دستم رو گرفت و همونطور که با تلفنش حرف میزد باهم قدم زدیم.
بعد از اینکه صحبتش تموم شد خداحافظی کرد و نگاهم کرد
- جان دلم چی شد اومدی بیرون
تو دلم گفتم، من یه جان دلم گفتنای تو رو به کل دنیا نمیدم، دنبال بهونه ای گشتم و گفتم
- آخه تو خونه احساس غریبی کردم، گفتم بیام پیشت. دلم نمیخواد این یه روزی که اومدی ازت جدا بشم.
لبخندی زد، دستم رو بالا آورد و بوسید.
- دورت بگردم، من مثل توأم. بریم تو!
از اینکه قراره دوباره اونو ببینم دلهره گرفتم. به ناچار باشه ای گفتم و از پله ها بالا رفتیم، با دیدن صحنه ی روبروم پوفی کردم.
برادرشوهر گلنار جاش رو عوض کرده بود و دقیقا جایی که من و علی باهم نشسته بودیم به دیوار تکیه داده بود. علی دستش رو پشتم گذاشت و به جای دیگه ای اشاره کرد تا بشینیم.
خداروشکر این بار دیگه روبروش نیستیم و جلوی دیدش نیستم.
کم کم سفره رو پهن کردن و به کمک هم وسایل هارو چیدن.
از اولشم دلم راضی نبود به این مهمونی بیام، کار خدا بود که علی بیاد.
علی برام برنج ریخت، تو یه ظرف دیگه هم گوشت مرغ شکم پر ریخت و روش سس مخصوصی که درست کرده بودن ریخت و مابین دوتامون گذاشت.
- علی جان این گوشت خیلی برام زیاده
لبخندی زد و گفت
- برا دوتامون ریختم.
لبخندی بهش زدم، همه مشغول خوردن بودن و کسی حواسش به دیگری نبود. اما علی تمام حواسش به من بود که غذام رو کامل بخورم، کلی سالاد داخل بشقاب ریخت و کنارم گذاشت
- عوض این یه هفته رو باید بخوری
همین که علی پیشمه و تنهانیستم، جای شکر داره. معلوم نبود اگه علی نمیومد این پسره چه رفتاری میکرد.
بعد از تموم شدن شام، با گلرخ مشغول صحبت بودم که علی گفت
- اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم
با اینکه از حرفش تعجب کرده بود ولی تو دلم جشنی به پا شد. دوست دارم هر چه زودتر از این فضا دور شم.
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت638
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بالاخره روز رفتن علی از راه رسید، لباساش رو جمع کردم و زیپ ساکش رو بستم.
دلم اروم و قرار نداره، از اینکه قراره یک هفته نبینمش دلم میگیره، از طرفی با بهونه گیریهای فاطمه هم نمیدونم باید چیکار کنم.
همونجا کنار ساک نشستم و به فاطمه که خوابیده بود نگاه کردم، اینقدر که فاطمه وابسته ی علیه، خدا خودش این چند روز رو کمکم کنه.
قطره ی اشکی ناخواسته روی صورتم ریخت، کاش میشد منم همراهشون برم.
با صدای پایی به عقب برگشتم و علی رو دیدم که تو چارچوب در ایستاده و نگاهم میکنه.
سعی کردم متوجه ناراحتیم نشه و سریع لبخندی زدم
- وسایل خریدی؟
با مهربونی گفت
- اره عزیزم، همه رو خریدم هم برای تو راهم، هم برای شما که وقتی من نیستم لنگ نمونین.
اومد کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد
- اینجوری نکن دیگه دل منم میگیره، تا چشم به هم بزنی رفتم و برگشتم
- ان شاءالله، اخه یک هفته کم نیست، از طرفی فاطمه رو چیکارش کنم؟ تو که میدونی یه شب که تو بیمارستان میمونی اینقدر سراغتو میگیره کلافه م میکنه
- نگران نباش هر روز براش از خودم فیلم میگیرم میفرستم، در ضمن میتونم باهاش تصویری هم حرف بزنم.
فاطمه رو بهونه کرده بودم، بیشتر از اون خودمم که کلافه م و دلم تنگ میشه
- دل خودمو چیکار کنم؟ از همین الان انگار تو قفسه! علی تو رو به خدا مراقب خودت باش
- چشم قول میدم مراقب خودم باشم، عزیز من، تنها که نیستم با بچه های دیگه باهمیم. فقط یه دونه محسن نمیاد و الا محمدم قراره همراهمون بیاد، میتونین دلتون تنگ شد برین با زینب و حسین با هم باشین حوصله تون سر نره
لبخند تلخی زدم
- دورت بگردم این دل من تو رو میخواد، دور و برم شلوغم که باشه دل من دنبال دلدار خودشه
لبخند دندون نمایی زد
- قربون اون دلت بشم من، نوکرتم هستم. خیالت راحت کارم تموم شد زود برمیگردم.
فقط تو هم مراقب خودتو فاطمه باش، تو خونه هم تنها نمون یا برو خونه باباتینا یا خونه ی ما!
اینجوری فاطمه هم سرگرم میشه زیاد دلتنگی نمیکنه
باشه ای گفتم و به سمت فاطمه رفت و بیدارش کرد. برخلاف همیشه که نمیذاشتم بیدارش کنه، اما چون الان میخواد بره بهتره قبل رفتن یکم باهم بازی کنن و الا فاطمه کچلم میکنه.
اروم فاطمه رو بیدار کرد و بغلش گرفت و به هال برد.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞