eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ بعداز رفتن حمید و سحر، زینب و خانم اسلامی هم بیرون اومدن، زینب با دیدن نامزدش خوشحال شد و با هم آروم گرم صحبت شدن، از صحبت هاشون فهمیدم میخوان برن بیرون، خانم اسلامی رو به علی آقا گفت - آقای محبی کار ما تموم شد، بی زحمت فردا بگین نون و وسایلی که قراره بسته بندی بشه رو آماده بذارن، من و چند نفر از خانم ها بیایم زود بسته بندی کنیم. سر به زیر چشمی گفت، رو به خانم اسلامی گفتم - بریم؟ آقای محبی سریع سرش رو بالا آورد و گفت - کجا؟ من به حمید گفتم که میرسونمتون، بمونید همراه خانم اسلامی میبرم میرسونم. نگاهی به لیلی و مجنون کردم، آقا محمد حرف میزد و زینب ریز ریز میخندید، اگه زینب با نامزدش بره نیازی نیست که برادرش مارو برسونه، خنده م رو کنترل کردم وجواب دادم - ممنون مزاحم نمیشیم. زینب هم به جمع پا پیوست و رو به علی آقا گفت - داداش من و آقا محمد میریم بیرون، اگه میشه به مامان بگو شام آقا محمد هم خونه ی ماست با گفتن این حرف‌، برادر زینب نگاهی به ما کرد. زودتر خداحافظی کردیم و موقع خروج علی اقا به آقا محمد گفت - شام اگه تو میخوای بیای، بگم یه دیگ بار بذاره، از بس شکمویی. با صدای بلند شوخی می کردن و میخندیدن. به خانم اسلامی گفتم - میگم خانم اسلامی نگاهی به من کرد و گفت - زهرا میتونم ازت خواهش کنم به من نگی خانم اسلامی؟ اینجوری حس صمیمیت ندارم باهات. - خب چی بگم عزیزم - بگو مریم، اینجوری راحتترم. - باشه مریم جون، میگم تو چیکار کردی؟ بالاخره بابات راضی شد با ازدواجتون؟ خانم اسلامی آهی کشید وچشم هاش پر اشک شد - زهرا هر کاری میکنیم به در بسته میخوریم، نمیدونم دیگه چیکار کنم. مامانم تمام تلاششو میکنه، ولی بابا کوتاه بیا نیست - خب سر چی داره مخالفت میکنه؟ - اصلا معلوم نیست هربار یه حرفی میزنه، یه بار میگه این خانواده هم کفو خانواده ی مانیست، یه بار به کارش گیر میده، مامانم از زیر زبونش کشیده میگه این پسره کس و کار نداره. الانم مریم بخواد با این پسره ازدواج کنه باید بره پرستار اون پیرزن باشه. دختر ته تغاری من باید زندگی خوبی داشته باشه، نه اینکه توسختی زندگی کنه! چشم هام از تعجب گرد شد و گفتم - یعنی چی؟ - قضیه ش مفصله، صادق پدر ومادرش رو وقتی بچه بود از دست میده و پیش مادربزرگ پیرش زندگی میکنه، بابامم فکر میکنه من میخوام برم از مادربزرگش مراقبت کنم، در حالی که صادق و مادر بزرگش گفتن که یه خونه ی جدا میگیریم، باور میکنی صادق هر شب میاد خونمون تا رضایت بابام رو بگیره، آخر سر که بابام راضی نشد توحیاط منو دید، چشم هاش پر اشک شد گفت از تنهایی خسته شدم، دوساله دارم میرم میام، خداشاهده نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. مامانم شنید و گفت هر طور شده راضیش میکنم. نمیدونم زهرا بابام برا هیچ کدوم از بچه هاش سخت نگرفته ، ولی برا من هربار یه بهونه میاره از حرف هاش ناراحت شدم، انگار خیلی دلش میخواست با یکی حرف بزنه، بهش گفتم - باید مفصل برام تعریف کنی، حالامیریم مشهد از خود آقا میخوایم راضیش کنه، نگران نباش. با بغض گفت - زهرا اگه صادق دلسرد بشه چی؟ دوساله داره التماسِ بابام میکنه، خب اونم تا یه حدی صبر داره - نگران نباش، اگه واقعا عاشقت باشه دلسرد نمیشه، اگه کم آورد و پا پس کشید بدون واقعا عاشقت نبوده - میدونی چیه زهرا، صبح ساعت شش میره سر کار تا ساعت نه شب مشغوله، اون روز که با مامان باهم بودیم برگشت گفت" حاج خانم خداشاهده از شش صبح تا نه شب بکوب دارم کار میکنم که بتونم دخترتونو خوشبخت کنم، تفریح و بقیه چیزا رو گذاشتم بعداز اینکه به مریم رسیدم، حاج خانم من از بچگی تنها بزرگ شدم، نیاز به یه همدم دارم وقتی شب از کار برمی گردم با محبتش تموم خستگی رو از وجودم ببره " دعا کن زهرا منم نمیتونم دوریش رو تحمل کنم، خیلی تنهاست، خیلی. حال مادربزرگشم خوب نیست، اونروز مادربزرگش زنگ زد و گفت " من دیگه نفس های آخرمه، حاجی رو راضی کنین دست این دوتا جوون رو تودست هم بذارم، با خیال راحت بمیرم، تنهاییِ صادق، داره دلمو آتیش میزنه" گفت " از کله ی سحر میره سر کار تا شب، وقتی هم شب میاد خسته میفته یه گوشه ی خونه، این بچه تنهاست، خدا رو خوش نمیاد، دوساله داره تلاش میکنه تا بتونه برای دخترتون زندگی خوبی بسازه" 👇👇👇👇
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان و سحر باهم وارد شدن و چیزی که بیشتر خوشحالم میکرد، دوتا قابلمه ای بود که یکیش تو دست مامان بود و یکیشم دست سحر! به سمت در ورودی رفتم و با هر دوشون گرم سلام و احوالپرسی کردم. قابلمه رو به دستم داد و گفت - بیا مادر، گفتم کار میکنین و خسته این، براتون نهار بپزم بیارم. لبخندم پهن تر شد - دست شما درد نکنه حالا چی هست؟ - همون چیزی که دوست داری، خورشت کرفس تشکری کردم و از دستش گرفتم. مادرجان با دیدن مامان و سحر وسایلی که دستش بود رو روی زمین گذاشت و به سمتمون اومد. کلی بابت نهار تشکر کرد و با اومدن حاج اقا سفره رو روی موکت وسط اتاق باز کردم و خوردیم. مادرجان گفت که دوروز پیش فرشها رو به قالیشویی داده و از حاج اقا میخواست بعد از تماس بگیره ببینه کی میارن. سفره رو جمع کردم ومامان و سحر به خاطر اومدن بابا و حمید خداحافظی کردن و رفتن و گفتن که بعد از رفتنشون به مغازه دوباره برمیگردن. چند تا از موکت هایی که کثیف شده بودن رو زینب به حیاط برد تا بشوره، استینهام رو بالا زدم حمام و دستشویی رو تمیز شستم. تقریبا نزدیک ساعت پنج بود که مامان و سحر دوباره اومدن و کمی کمک کردن تا کارهامون زودتر تموم شه. نزدیک ساعت هفت علی به همراه ماشینها اومد وبا تماس مامان حمید هم برای کمک به جمعمون اضافه شد و به همراه علی و راننده ها اثاث رو داخل ماشینها بار زدن.. چون از صبح سر پا بودم، حس میکردم مهره های ستون فقراتم‌دارن از هم جدا میشن، از فرصت استفاده کردم و وارد یکی از اتاق ها شدم. روزنامه باطله ای پیدا کردم و همون جا کمی دراز کشیدم تا دردش آروم بشه و دوباره بلند شم. از شدت درد صورتم جمع شد، در باز شد و با فکر اینکه ممکنه نامحرم باشه مثل برق از جا پریدم، خداروشکر کسی غیر از علی نبود، به خاطر درد اخ ریزی گفتم. سریع به سمتم اومد و با نگرانی پرسید - چی شده؟ حالت خوب نیس؟ همونطور که از شدت درد صورتم مچاله شده بود، گفتم - چیزی نیست، کمرم درد میکنه. فکر کنم زیادی بهش فشار اوردم دلخور گفت - کمرت درد میکنه اونوقت روی زمین سفت، روی یه تیکه کاغذ خوابیدی؟ به شوخی گفتم - به نظرت غیر از این تیکه کاغذ چیز دیگه ای اینجا پیدا میشه پرفسور علی؟ به قول یارو گفتنی لنگه کفشی در بیابان نعمت است از لحن شوخیم خودشم خنده ش گرفت - اخه فدات شم، خب میگفتی من برات میاوردم با محبت نگاهم کرد و ادامه داد - نوکرتم زهرا، مامان گفت که از صبح خیلی کار کردی و خسته شدی! - این چه حرفیه، مامان تو هم مثل مامان خودم عزیزه، نمیتونستم که بذارم تنهایی کار کنه. صورتم رو بوسید - خدا خیرت بده، جبران میکنم برات. حالا دستتو بده من، که الان میخوان بیان وسایل اینجا رو ببرن، تو برو تو ماشین بشین یکم کمرت آروم بشه. ماهم اینجا رو جمع کنیم تموم شه باشه ای گفتم، دستم رو گرفت و به کمکش بلند شدم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌