•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت254
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- ببخشید آقای محبی، یه سؤال داشتم، اگه کسی با معده ی خالی قرص بخوره چه عوارضی میتونه داشته باشه؟
علی آقا متوجه قضیه شد و دلخور نگاهش رو به من داد، آب دهنم رو قورت دادم نباید بذارم متوجه ترسم بشه، یاد ابهتش موقع دعوایی که با حدیث توقطار کرد افتادم، سرم رو پایین انداختم که گفت
- زهرا خانم، منظورشون شما هستید؟
لبم رو تر کردم و آروم گفتم
- راستش...خانم هاشمی شوخی میکنن، والا خودتون که دیدین وقتی اومدین داشتم غذامیخوردم
سرش رو از روی تأسف تکون داد ونگاهی به ساعتش کرد وگفت
- شما اسم اینو میذارین نهار؟؟ اونم تو این ساعت؟
- خب...خب مهم اینه که رفع گرسنگی بشه.
چند قدمی نزدیکتر شدو گفت
- قرص هایی که دکتر به شما داده، خیلی قویه، خدایی نکرده اگه با معده ی خالی بخواین بخورین، ممکنه راهی بیمارستان بشین!!چرا به فکر سلامتیتون نیستین آخه!
نگاهی به ته مانده ی لقمه م کردم، جوابی برای گفتن ندارم، حق با ایشونه، سرم رو بالا گرفتم و گفتم
- شرمنده م، حق با شماست. ولی... من نمیخوام...
دلخور شد و گفت
- ولی چی...نمیخواین که من امرو و نهی کنم و حواسم به سلامتیتون باشه؟ یا خودتون میتونین مواظب سلامتیتون باشین، درسته؟ باشه من اصلا کاری ندارم ولی به همین امام رضایی که اومدیم زیارتش قسم، مدیون منین اگه مراقب خودتون نباشین و خدایی نکرده حالتون بدشه!
رو به سحر گفت
- خانم هاشمی، شاید ایشون از اینکه من میگم، معذب هستن. از همین لحظه به بعد شما مراقب سلامتیشون باشین، اگر هم غذانخوردن و باز هم تکرار کردن، بهم اطلاع بدید
برگشت تا بره که صدیقه خانم گفت
- کحا پسرم، مگه نگفتی میخوای یه سری وسایل برداری؟
ناراحت گفت
- بعدا میام صدیقه خانم، فعلا یاعلی
پاکج کرد و دلخور از پیشمون رفت.وقتی از رفتنش مطمئن شدم رو به سحر گفتم
- خیالت راحت شد؟ سکه ی یه پولم کردی، گفتم که نگو
نزدیکم شد و جواب داد
- آخه قربونت برم به خاطر خودت میگیم، از من ناراحت نشو نگرانتم خب...
صدیقه خانم هم حرفش رو تایید کرد و گفت
- راست میگه دخترم، قدر جوونی و سلامتیت رو بدون.
بعد به طرف آشپزخونه رفت
سحر با محبت دستم رو گرفت و گفت
- زهرا به جون خودم، به خاطر خودت گفتم، نمیخواستم ناراحت شی!
همه نگرانتیم، دوستت داریم، من و تو خیلی به هم وابسته ایم خودت که اینو خوب میدونی!
- میدونم سحر، همه ی شما به من لطف دارین. منم به همتون وابسته م، هر کدوم از بچه ها که چهره ش غمگین و ناراحت میشه دلم میگیره، دوست دارم کمکش کنم. باور نمیکنی اگه بگم الان خیلی برای سعید ناراحتم
سحر اخم ریزی کرد وگفت
- چی میگی باخودت، هربلایی که سرت اومده، تقصیر سعیدِ. نمیخواد براش دلت بسوزه، باید تاوان کارهاش رو بده، همین الان قرص هایی که مجبوری بریزی تو اون معده ی بیچاره ت، مقصرش این پسرخالته.
- همه ی ما اشتباه میکنیم، اونم عاشق بود، فکر می کرد مهسا هم عاشقشه، ولی دیدن اینکه زندگی یه نفر داره خراب میشه، قلبم رو به درد میاره. سحر من اون لحظه که سعید گفت یکی دیگه رو دوست داره، از درون شکستم. الانم مهسا یکی دیگه رو دوست داره و سعید رو پلی برای رسیدن به خواسته ش کرده، ولی فرق زن و مرد تواینه که، برا یه مرد خیلی سخته زنش باهاش بیرون بره و تو روش بگه عاشقتم، بعدا بفهمه همون لحظه دل زنش پیش یکی دیگه بوده. از یه طرفم اینکه ما ازدواج نکرده بودیم، فقط یه حرف بود، اگه عقد می کردیم و بعداز عقد سعید میگفت قضیه خیلی فرق داشت، ولی سعید قبل عقد گفت. حالش خیلی خرابه سحر!
نگاهی به قیافه ی ناراحت سحر کردم، جواب داد
- نمیدونم چی بگم، حالا ازکجا فهمیدی حالش خرابه؟
- قبل اینکه بیایم مشهد، بهم زنگ زد و گفت حلالش کنم و برا زندگیش دعا کنم
سحر کمی مِنّ و من کرد وگفت
- هنوزم دوستش داری؟
- نه، هیچ حسی بهش ندارم. خصوصا از وقتی که متأهل شد، کلا خاطراتشم از ذهنم سعی کردم پاک کنم.
سحر من و سعید هم کفو هم نبودیم، من یکی رو میخوام که دستم رو بگیره و باهم برای سعادت و خوشبختیمون تلاش کنیم. خط فکری من و سعید خیلی باهم متفاوته.
- پس...پس چرا نمیخوای قبول کنی یکی هست که دوست داره و خودتو به ندیدن میزنی؟
با تعجب گفتم
- کی؟
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت254
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- ببخشید عزیزم، حال خانم سحر هاشمی چطوره؟ خیلی وقته تو اتاق زایمانه ولی خبری ازش نشده
لبخندی زد و با مهربونی گفت
- خواهرته؟
- نه زنداداشمه، خیلی نگرانشم
- صبر کن الان یه خبری میگیرم
تشکری کردم و منتظر شدم تا بره داخل و بپرسه، طولی نکشید برگشت و گفت
- پرسیدم گفتن احتمالا زایمانش طول بکشه، اگه حالش همینجوری ادامه پیدا کنه فکر کنم بره اتاق عمل
با نگرانی گفتم
- مگه حالش چطوره؟
- یکم فشارش بالاست، ضربان قلبشم بالا و پایین میشه. حالا معلوم نیستا ولی دکتر گفت اگه حال بچه بد بشه باید سریع عمل شه
بعد از رفتن پرستار، نگرانیم چندبرابر شد. چجوری به حمید خبر بدم
- سلام
با شنیدن صدای حمید نگاه از در اتاق زایمان برداشتم و جواب سلامش رو دادم.
- خبری ازش داری؟
بهتره بهش بگم و اینجا بمونه چون ممکنه هر لحظه برای بردن به اتاق عمل نیاز به امضاش داشته باشن
- راستش از پرستار پرسیدم گفت یکم فشار سحر بالاست، احتمالا ببرن اتاق عمل
با این حرف رنگش پرید، اب دهنش رو به سختی قورت داد
- یا صاحب الزمان
- نگران نباش، هیچی نمیشه! هر روز کلی ادم با شرایط سحر میرن اتاق عمل و به سلامتی بچه شون رو به دنیا میارن
بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، شماره ی مامان رو گرفتم، حرفای پرستار رو بهش گفتم و قرار شد بعد از اینکه نهار بابا رو داد بیاد بیمارستان!
یاد پروانه خانم افتادم رو به حمید گفتم
- پروانه خانم خبر داره سحر بیمارستانه؟
- نه، چند بار زنگ زدم گوشیش جواب نداد، به اقا سید هم زنگ زدم در دسترس نبود.
خیره به در اتاق بودم که پرستاری بیرون اومد و گفت
- همراه خانم سحر هاشمی کیه؟
حمید سریع بلند شد وبا نگرانی گفت
- من همسرشم، چیزی شده
پرستار خیلی خونسرد گفت
- نه فقط بیاین برگه رضایت رو امضا کنین تا ببریم اتاق عمل
حمید با شنیدن این حرف با نگرانی بهم نگاه کرد، سعی کردم ارومش کنم و بگم که قرار نیست اتفاق بدی بیفته. برگه رو امضا کرد و منتظر موندیم. بالاخره انتظار به سر رسید و با خبر به دنیا اومدن حلما کوچولو خنده روی لبهامون اومد.
خداروشکر گفتن حال هر دوشون خوبه و به زودی به بخش میدن.
حمید دل تو دلش نبود تا دختر نازش رو ببینه و تو این فاصله رفت دسته گل بزرگی رو خرید و باهم به اتاقی که سحر رو انتقال داده بودن رفتیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞