•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت312
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خندید و چشمکی زد، بعداز رفتنش سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
خدایا چه روزهای سختیه...کی تموم میشه تا منم راحت شم، میدونم همه ی اینا امتحانه...شاید میخوای من رو قوی کنی تابتونم رو پای خودم وایستم...اما نمیدونم درباره علی اقا چیکار کنم.
چته زهرا... تو که نمیتونی خودتو گول بزنی...واقعا بهش فکر نمیکنی و دلت نلرزیده؟ اصلا خودت فهمیدی به زینب چی گفتی ؟
اگه دوستش نداشتی پس برا چی بهش گفتی اره...چرا وقتی اونو میبینی دست و پات رو گم میکنی؟
تا کی میخوای بین عقل و عشق گیر کنی...ها... جواب بده دیگه!
سرم رو از روی زانوهام برداشتم و زل زدم به گنبد...
چیکار کنم اقا شما بهم بگین، چطوری خاطرات گذشته رو فراموش کنم؟ چرا این قدر اون خواب و انگشتر ذهنم رو مشغول کرده... از کجا بدونم اصلا اون شخص کیه... کاش زودتر میفهمیدم و از این بلاتکلیفی راحت می شدم
آهی کشیدم...چقدر دلم برای مامان تنگ شده، کاش مامان اینجا بود دلم میخواست الان سرم رو روی زانوش میذاشتم و مثل همیشه دستش رو لای موهام میبرد و نوازش می کرد تا آروم شم... نگاهی به دست باند پیچی شده م کردم و دوباره یاد نگاه آخرش افتادم با یاد اوری حرف هایی که به زینب گفته لبخند کم رنگی روی لب هام نشست
نگاهی به اطراف کردم دیگه از سیاهی شب خبری نیست و خورشید همه جا رو با نور خودش روشن کرده...
گنبد طلایی امام رضا زیر نور خورشید درخشش خاصی پیدا کرده.
یاد این جمله افتادم که " پایان شب سیه سفید است"
کاش این روزها زود بگذره و منم به آرامش برسم.
دست چپم رو تکیه ی زمین کردم و بلند شدم، خاکهای چادرم رو با دست پاک کردم و به سمت اتاقمون پا کج کردم.
همه جا درسکوت مطلقه، آروم اروم از پله ها پایین رفتم و وارد اتاقمون شدم.
هرسه شون خوابیدن، چادرم رو باز کردم وبعداز عوض کردن لباس هام، کنار خانم جون دراز کشیدم.
درسته مامان اینجا نیست اما خانم جون بوی مامان رو میده...خودم رو نزدیکتر کردم و دستش رو گرفتم، خانم جون متوجه حضورم شد و شروع به نوازش موهام کرد، کم کم چشم هام گرم شد و خوابیدم.
باصدای زنگ گوشیم به سختی چشم هام رو باز کردم و با دیدن شماره خاله سرجام نشستم، فقط حمید تواتاقه که اونم خوابه، تماس رو وصل کردم. صدای خاله تو گوشم پیچید
- الو زهرا جان
برای اینکه حمید بیدار نشه، آروم جواب دادم
- سلام خاله مریم، خوبین
- سلام به روی ماهت عزیزم، زیارت قبول
- ممنون خاله، چه خبرا حاج احمد و بقیه خوبن؟
- سلام دارن بهت عزیزم. زهرا جان، شرمنده این دوسه روز سرم شلوغ بود نتونستم زنگ بزنم...
- خواهش میکنم ان شاالله که خیره
خاله سکوت کرد، صدای پچ پچی رو از پشت گوشی شنیدم حس کردم میخواد چیزی بگه و روش نمیشه.
- چیزی شده خاله؟اتفاقی افتاده
- نه گلم، فقط میخواستم اگه امکانش هست اجازه بدی سعید باهات حرف بزنه
با اینکه بخشیدمش اما اصلا دلم نمیخواد حتی صداش رو بشنوم، از یه طرفم دوست ندارم دل خاله بشکنه، اما حمید اینجا خوابه، بفهمه با سعید حرف میزنم ممکنه دوباره عصبانی بشه. بهتره به خاله بگم بعدا حرف بزنم
- الو زهرا جان...پشت خطی؟
- اره خاله، شرمنده من چند دقیقه ی دیگه خودم بهتون زنگ میزنم
از خاله خداحافظی کردم و آماده شدم برم بیرون تا بتونم دوباره به خاله زنگ بزنم. از شانسم خبری از کسی نیست وارد نماز خونه شدم، خانم جون و مامان زینب به همراه چند نفر از خانم ها دور هم نشسته بودن، سلامی دادم و به آشپزخونه رفتم. اینجا هم کسی نیست، پس سحر کجارفته. هر چی هست برا من خوب شد میتونم به خاله دوباره زنگ بزنم...شماره ش رو گرفتم بعداز چند بوق صدای سعید تو گوشم پیچید
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت312
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با دیدن دکتر میانسالی که تقریبا پنجاه ساله به نظر میومد نزدیکتر رفتم
- سلام حالتون خوبه؟
با شنیدن صدام، عینکش رو دراورد و گفت
- خانم فلاح؟
لبخندی زدم
- بله، از دیدنتون خوشبختم
بلند شدو با خوشرویی باهام دست داد و روبوسی کرد
- اقای دکتر خیلی تعریفت کرده عزیزم، خیلی خوش اومدی.
تشکری کردم و بعد از پرسیدن یه سری سوالها یه آزمایش کلی نوشت. کارم که تموم شد بیرون اومدم و از فاطمه تشکر کردم، و شماره ی علی رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
- الو سلام علی جان کجایی؟
- سلام عزیزم تا تو بیای پایین، منم رسیدم
باشه ای گفتم و ازپله ها پایین رفتم. با دیدن ماشین علی سریع سوار شدم و سر راه جزوه هارو از دوستم گرفتم. قبل از اینکه به خیابونی که منتهی به خونمون میشد برسیم، نگاه ملتمسانه ای کردم
- میگم علی جان... دورت بگردم...تاج سرم حالا که از این مسیر میری بریم یه تعداد لباس از اقای امیری بگیریم؟
با دیدن قیافه م لبخند کجی روی لبش نشست چشمهاشو ریز کرد
- ازدست تو، من که نمیتونم تو حرفت نه بیارم خصوصا با این قیافه ای که به خودت گرفتی!!
هر دو زدیم زیر خنده، تو دلم جشن به پا بود، با اینکه هر از گاهی برا خودم خیاطی میکردم اما این یه چیز دیگه ست. با پولی که اقای امیری در قبال دوخت لباسها میده خیلی کارا میتونم بکنم. هم پارچه میتونم سفارش بدم هم اینکه از پولش برای مهدویت خرج کنم،
از کاری که میخوام بکنم خیلی خوشحالم.
علی ماشین رو جلوی تولیدی نگه داشت، تو این فاصله ی زمانی گوشیمو چک کردم.
طولی نکشید برگشت و وقتی سوار ماشین شد گفت
- پسرش اونحا بود گفت اقای امیری مریض شده، احتمالا میخوان کارگاه رو جمع کنه
با شنیدن این حرف کل خوشحالیم فروکش کرد.
- منو باش کلی برنامه ریخته بودم
- این نشد یکی دیگه! برا چی ناراحت میشی؟ مگه نمیگفتی میخوای بزنی تو کار حجاب و لباسهای پوشیده؟ از من میشنوی دیگه لباس از تولیدی نگیریم اگه میخوای کار کنی خودت شخصی دوزی رو شروع کن.
- خب اصل هدفم همینه، فقط این پول تولیدی رو برای خرید پارچه و اینجور چیزا میخواستم
- پولشو جور میکنیم خدا کریمه!
خیابون رو دور زد و ادامه داد
- میدونی زهرا تازمانی که بچه وارد زندگیمون نشده تموم تلاشتو بکن تا کار دوخت ودوزت روی روال بیفته. منم دنبال وام خیریه میشم برای زدن تولیدی که بتونیم خانمای بی سرپرست رو وارد کار کنیم. اما دارم میگما اگه بچه دار شدی، الویت بچمونه قبول؟
با خنده چشمی گفتم و تا برسیم خونه، هزار جور فکرو خیال به سرم زد، دوست دارم زودتر فردا بیاد چند نمونه مدل لباس پوشیده و محجبه پیدا کنم و کم کم به امید خدا کارمو شروع کنم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞