eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با لبخند قبول کردم و از اینکه درکم میکنه تشکر کردم. از در ورودی که وارد شدیم، صدای استاد میومد. از حمید جدا شدم و به سمت اتاقمون پا کج کردم. وارد اتاق شدم،چادرم رو باز کردم و دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. چه روز سختی بود امروز، خدایا آخرو عاقبت هممون رو ختم بخیر کن. با اینکه خیلی دلم میخواست پایین باشم و سخنرانی استاد رو گوش بدم اما با اتفاقاتی که افتاده اصلا آمادگی روبرو شدن بابچه ها رو ندارم. نگاهی به ساعت روی دیوار کردم، وقت قرصم شده. بی حوصله چادرم رو سر کردم و سمت آشپزخونه رفتم، لیوان آبی پر کردم و قرص رو خوردم. دوباره برگشتم به اتاق برم که باصدای زینب پایین راه پله همونجا وایستادم. - داداشِ من اگه میخواست میومد پایین دیگه! - زینب جان حالا تو برو بهش بگو، با اینکه حمید گفت حالش خوبه میخوام خودم ببینمش - بذار یکم بگذره میرم دنبالش - چرا نمی فهمی زینب، از وقتی رفته مردم و زنده شدم... منتظر بقیه صحبت هاشون نشدم، وارد اتاق شدم و دوباره دراز کشیدم. طولی نکشید چند تقه به در خورد. بفرمایید گفتم ، در باز شد و زینب داخل اومد. - اجازه هست خلوتت رو بهم بزنم؟ - اره بیا تو سرجام نشستم، نزدیکم شد و کنارم نشست. - بهتری؟ - اره خداروشکر با گوشه ی روسریم شروع به بازی کردم، که گفت - تو که سخنرانیهای استاد رو دوست داشتی، نمیخوای بیای گوش بدی؟ - الان حوصله ندارم، بعدا از سحر ضبط شده ش رو میگیرم - میگم سؤال دارم، میتونم بپرسم - چیه تو هم میخوای بپرسی اونی که پشت خط بود کیه؟ غمگین نگاهم کردو گفت -نه بابا این چه حرفیه! خدا بگم چیکار کنه این حدیث رو! میدونی بعد رفتنت بچه ها چقدر دعواش کردن؟ - دعوا به چه دردی میخوره، وقتی ادم رو خیلی راحت قضاوت میکنن. - علی همه ی حرفات رو شنیده بود، خصوصا وقتی گفته بودی اونایی که فکر میکنی من خودشیرینی میکنم ارزونی خودت. منظورت علی هم بود؟ سکوتم رو که دید، دیگه حرفی نزد. چند دقیقه ای گذشت، دوباره گفت - میای بریم پایین؟ همه سراغت رو میگیرن میدونم بیشتر به خاطر علی آقا میگه، اما الان به تنهایی بیشتر نیاز دارم. - نه زینب جان، الان حوصله ندارم. بمونه برا بعد وقتی حالم رو دید، بلند شد و گفت - باشه، هرجور راحتی. کاری داشتی زنگ بزن... یکم استراحت کن مشخصه خسته ای! از اتاق رفت و دوباره دراز کشیدم. چشم هام رو بستم و خوابیدم. صدای باز شدن در باعث شد بیدار شم. خانم جون به همراه سحر و حمید وارد شد. به احترام خانم جون نشستم، انگار خیلی وقته من رو ندیده نزدیکم شد و با دلخوری گفت - زهرا جان، دخترم کجا گذاشتی رفتی؟ نمیگی نگرانت میشیم؟ حرفی برای گفتن ندارم، فقط به یه ببخشید اکتفا کردم. حمید که از حال روحیم خبر داره، رو به خانم جون گفت - حالا اتفاقیه که افتاده، پاشین آماده بشین بریم حرم. خانم جون هم دیگه حرفی نزد، من که فقط یه چادر میخواستم سر کنم، منتظر شدم تا بقیه آماده بشن. از اینکه قراره دوباره برم حرم، مثل پرنده ای که از قفس آزاد میشه خوشحالم. خدارو شکر مااهل بیت رو داریم، هر جا دلمون گرفت میدونیم کسی هست که باهامون همدردی کنه و درکمون کنه. خانم جون جلوتر از ما به همراه حمید رفت. سحر قبل خارج شدن از اتاق یهو محکم بغلم کرد - دیوونه، این چه کاری بود کردی! میدونی چقدر نگرانت بودم محکم بغلش کردم، سحر رفیق روزهای خوب و بدمه. - معذرت میخوام منو از خودش جدا کردو گفت - مهم اینه الان حالت خوبه و اینجایی. بریم پایین زیاد منتطر نمونن. هردو از اتاق خارج شدیم و به در ورودی که رسیدیم، با دیدن علی آقا و خانواده ش سرجام خشکم زد. نگاه دلخور علی آقا روم ثابت موند... 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بالاخره بعد از کلی پرس و جو مسیر درست رو پیدا کردیم، چند باری احمد اقا زنگ زد تا خیالش از بابت پیدا کردن راه راحت بشه! به خاطر اینکه از اتوبان اصلی دور بودیم و جاده فرعی بود، هیچ روشنایی وجود نداشت و به راحتی نمیشد مقابل رو دید. با هم گرم صحبت بودیم که یهو ماشین بالارفت، علی گفت - من نمیدونم یه رنگ چیه که روی سرعت گیرا نمیزنن، اونم تو این جاده ی تاریک، اگه یه لحظه ادم حواسش جمع نباشه معلوم نیست چه اتفاقی میفته. دستش رو گرفتم و گفتم - دورت بگردم اینقدر اعصابتو سر این چیزا خورد نکن. حالا نمیدونی چقدر موندیم؟ - نیم ساعته احتمالا برسیم، اونجور که احمد میگفت دوتا روستارم رد کنیم رسیدیم. نگاهی به فضای تاریک بیرون که کوههای بلندی اطرافش دیده میشد کردم، خدانکنه ادم تو این جور جاها گم بشه یا ماشینش خراب بشه! بالاخره دوتا روستارو هم رد کردیم و بعد از تماس با احمد اقا قرار شد پیش پمپ بنزین منتطر بمونیم تا بیاد. ماشین رو کنار جاده پارک کرد و گفت - میگما اینورا فکر نکنم قنادی باشه، خیلی بد شد دست خالی میریم - مگه سوهان نخریده بودی؟ همونو میدیم منم یه روسری برا خانمش و یه پیرهن برا دخترش دوختم. نور ماشینی به چشممون خورد، علی گفت - احتمالا خودشه وقتی نزدیکمون رسید، دوتا بوق زد و ازمون خواست پشت سرشون بریم. ماشین رو روشن کرد و با فاصله ی ده متری پشت سرشون رفتیم، بعد از گذشتن از چند تا کوچه بالاخره سمت راست داخل بن بستی پیچید و مقابل در بزرگی نگه داشت. از ماشین پیاده شدیم، علی با دوستش دست داد و همدیگرو بغل کردن، با دیدن خانمش که چادر ملی گلداری سر کرده بود، نزدیک رفتم و باهم سلام احوالپرسی کردیم. از همون نگاه اول میشد فهمید چقدر مهربون و خونگرم هستن، در حیاط رو باز کرد و خودش جلوتر رفت و علی هم پشت سرش ماشین رو زیر سایبانی که گوشه ی حیاط با درخت درست کرده بودن پارک کرد و پیاده شد. احمداقا به علی کمک کرد تا وسایلارو برداره و داخل بریم. خانمش که اسمش لیلا بود دستم رو گرفت - بفرمایین ، خوش اومدین! تشکری کردم و پشت سرش وارد خونه شدم، تا حالا خونه ای به این با صفایی ندیده بودم، از ورودی که رد میشدیم پذیرایی بود، یه قسمت رو گلخونه ی بزرگی ساخته بودن و گلهای رنگارنگ زیادی داخلش بود. احمد اقا اشاره به اتاقی کرد و گفت - علی جان وسایلاتونو ببرین تو اون اتاق بذارین، بیاین شام بخوریم وسایلهارو تو گوشه ی اتاق گذاشتم، تونیک نخی که تازه دوخته بودم تنم کردم و چادر گلدار خونگیم رو سر کردم. علی هم شلوار خونگیش رو پوشید و به پذیرایی رفتیم. با دیدن سفره ی رنگارنگی که برامون تدارک دیده بودن شرمنده شدیم و کنار هم دور سفره نشستیم. احمداقا همونطور که نون داخل سفره میذاشت گفت - شرمنده ها ما امشب ابگوشت گذاشتیم حالا نمیدونم از ابگوشتای ما خوشتون میاد یا نه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌