eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ چند تقه به در خورد و زینب در رو باز کرد دستپاچه گفت - بچه ها بیاین پایین ببینین چه خبره..... هردو باهم رو به زینب گفتیم - چی شده؟ هیجان زده گفت - زود باشین دیگه، خودتون بیاین ببینین چادرهامون رو سر کردیم و پشت سر زینب باعجله از پله ها پایین رفتیم. صدای خنده تو راه پله پیچیده بود. کنار در نمازخونه که رسیدم. از در نیمه باز، هرسه نگاه کردیم و با دیدن صحنه ی روبروم نمیدونستم بخندم یا به حال اونی که زیر پتوعه گریه کنم. حمید و آقا محمد و دوتا از پسرای کم سن و سال، پتو رو روی یه نفر انداخته بودن و تا میتونستن کتک میزدن. باورم نمیشه حمید که همیشه میگم مظلومه،الان هم داره میزنه و هم میخنده. کمی فکر کردم زیر اون پتو و کتک ها کی میتونه باشه، تازه دوزاریم افتاد نکنه علی اقاباشه. افکارم رو پس زدم، نه...نه امیدوارم اون چیزی که فکر میکنم نباشه، آقا محمد چند قدمی عقب رفت و با یه شیرجه روی اون شخص افتاد که دادش بلند شد و با این کار آقا محمد، بالاخره دست از کتک زدن کشیدن و هر کدوم یه گوشه افتادن و از خنده ریسه رفتن. نگاهم به حمید بود تاحالا اینجوری خوشحال ندیده بودمش. قیافه ش با اون خندیدنش، با نمک تر و شیطون تر از قبل شده بود. همشون مثل بچه های چهار پنج ساله به هم نگاه می کردن و میخندیدن. شخصی که زیر پتو بود، تکونی به خودش داد تا از،زیر پتو بیاد بیرون، همین که خواست پتو رو کنار بزنه قلبم به تپش افتاد، بالاخره پتوکاملا کنار رفت و بادیدن قیافه ی علی آقا دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و خندیدم. موهاش بهم ریخته و مثل پسر بچه های مظلوم به حمید و بقیه نگاه می کرد و خودشم میخندید. نگاهش به من افتاد، لبخندش عنچمیق تر شد وسریع موهاش رو مرتب کرد. حمید که هنوز نفس نفس میزد و میخندید، رو به علی آقا گفت - خب... داداش... دیگه... نبینم سگرمه هات...تو هم باشه ها....وای خدا چه کیفی داد، تا حالا این قدر نخندیده بودم علی آقا که هنوز میخندید گفت - خدا بگم چیکارت کنه حمید، همچین مظلومانه گفتی دلت هوای زیارت عاشورای دوران سربازی رو کرده، منم کلی توذهنم مداحی آماده کرده بود. حمید کمی خنده ش رو کنترل کرد وگفت - خب چه اشکالی داره الان میخونیم علی آقا جواب داد - تموم حس و حالم رو بردی دیگه. روبه آقا محمد گفت - حالا توهم با حمید دست به یکی میشین که منو بزنین اره؟؟بذار به خانمت بگم اونوقت حساب کار دستت میاد!!! آقا محمد که زینب رو دید سرش رو خاروند و گفت - همش تقصیر حمیده، گفت حوصله نداری من رو از راه به در کرد. فقط خواهشا منو با خانمم در ننداز بعد چشمکی به علی اقا زد و اشاره به حمید کرد. تو یه حرکت پتو رو روی حمید انداخت و اینبار همشون سر حمید ریختن و تا میتونستن کتک زدن، صدای اخ حمید که بلند شد دلم به حال حمید سوخت، سحر که تا الان فقط میخندید با دیدن حال حمید گفت - زهرا تو رو خدا یه کاری کن، بیچاره رو الان میکشن زینب داخل رفت و پشت سرش رفتم اصلا نفهمیدم چی شد یهو گفتم - خواهش میکنم بس کنین، بیچاره رو کشتین علی آقا نگاه خاصی بهم کرد و دست از زدن کشید با خنده بقیه رو کنار زد.حمید همونجور رو زمین خوابیده بود و پتو رو کنار نمی کشید، نگران شدم نکنه اتفاقی براش افتاده. علی آقا که متوجه نگرانیم شده بود، پتو رو خودش کنار زد با دیدن حمید که دست رو شکمش گذاشته بود و از شدت خنده کل بدنش میلرزید خودمم خنده م گرفت. بقیه هم زدن زیر خنده، علی آقا دست حمید رو گرفت و کمک کرد تا بشینه. زینب کنار گوشم به شوخی گفت - ببینم زهرا خانم فقط داداشت برات عزیز بود که دلت به حالش سوخت، بیچاره داداشم چند برابرشو کتک خورد از شوخیش خودمم خنده گرفت و گفتم - به جای این که به من گیر بدی میرفتی کمکش، درضمن بیشتر از همه نامزد جنابعالی کتک زدن، خصوصا شیرجه ی آخرش .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ یک ساعتی زیر درخت نشستیم، با دیدن موتور احمداقا که علی هم پشتش نشسته بود، محیا بالاو پایین پرید و از اینکه باباش رو میدید خوشحال شد -مامان من میرم سوار موتور شم - باشه مامان صبر کن باهم بریم محیا باشه ای گفت و سریع وسایل رو داخل سبد جادادیم. چادرم رو کمی بالا کشیدم تا زیر پام گیر نکنه و اروم اروم پایین رفتیم. لیلاخانم و محیا پیش احمداقا رفتن، علی به سمتم اومد و تو چند قدمیم ایستاد - چطوری خانم، خوب خوابیدی؟ - اره خستگیم کلا رفت، کجا رفتی بی خبر؟ - دوست احمد ماشینش خراب شده بود زنگ زد یه وسیله براش ببریم، دنبال کارای اون بودیم.اینجا قشنگه نه؟ - اره خیلی! کاش مام یه باغ داشتیم جمعه ها همه جمع میشدیم اونجا با لبخندی گفت - ان شاءالله میخریم. ان شاءاللهی گفتم و احمد اقا گفت - علی جان میتونی یکم دل از خانمت بکَنی بریم برا شام‌وسایل بخریم ؟ نگاهی به من کرد با سرتأیید کردم و بعد از خداحافظی دوباره رفتن. لیلا خانم برای اقا چایی و میوه برد و رو بهم گفت - میای بریم پشت بوم بشینیم؟ - اره حتما، خیلی دوست دارم شبا تو پشت بوم بشینم - شبا اینجا حشرات عجیب و غریب زیاد میشه، من که خودم میترسم، ولی الان خوبه! - خب پس حرفمو پس میگیرم. خندید و وارد خونه شد، دوباره داخل همون سبد میوه گذاشت و دوتا چیپس فلفلی و پیاز جعفری با ماست موسیر، از کابینت برداشت و کنار میوه ها گذاشت . چادرم رو جمع کردم و از نردبونی که تکیه به دیوار داده بودن بالا رفتیم. چون لبه ی دیوار نربون رو گذاشته بودن ادم وحشت میکرد. بالاخره موفق شدم و روی پشت بوم ایستادم، لیلا خانم زیراندازی رو پرت کرد و سریع گرفتمش و زمین انداختم. اروم از نربان بالا اومد و کنارم نشست، سرم رو بالا بردم و آسمون آبی که حالا رو به تاریکی میرفت رو نگاه کردم. - خوشبحالت میای اینجا، خیلی دنج و ارومه، ما تو شهر اینقدر شلوغی و دود ماشین میبینیم که دنبال همچین جایی هستیم دو روز هفته بیایم همونطور که چیپس رو باز میکرد با خنده گفت - من اگه اینجا نبود دق میکردم، کل هفته رو درگیر کاریم، پنجشنبه جمعه رو احمد دوست داره بیایم اینجا و شبو بمونیم. دوتا چیپس برداشتم و به خاطر ضررش دیگه نخوردم. افتاب کامل غروب کرد و ستاره ها کم کم خودشونو نشون دادن. به خاطر نبودن نور زیاد ستاره های زیادی دیده میشدن اما تو شهر اینقدر نور و چراغ هست ستاره ها گم شدن ودیده نمیشن. لیلا خانم گفت - میگم فردا صبح زود بیدار شیم بریم شهر ، شیراز جاهای باصفا زیاد داره با سر تأیید کردم و ادامه داد - مامانم تو خود شیراز میشه، اقا چون نمیتونه مدت طولانی تو ماشین بشینه میذاریم میمونه خونه، به یکی از همسایه ها میسپرم خودمون میریم . - باشه چون ما هم فکر کنم دوروز اینجاییم فردا بریم شیراز، پس فردا هم یه برنامه دیگه میچینیم و روز بعدش برمیگردیم. صدای موتور باعث شد حرفمون نصفه بمونه، یه سوسک به فصله ی یه متریمون در حال قدم زدن بود، سریع بندو بساط رو جمع کردیم تا پایین بریم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌