•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت332
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سخنان استاد به قدری به دلنشین و جالبه، که دوست دارم تا صبح فقط بشینم گوش کنم. کار پاک کردن برنج که تموم شد صدیقه خانم گفت
- دخترم دستت درد نکنه، بده من ببرم بشورمش
لبخندی زدم و سینی رو به صدیقه خانم دادم. سحر هم پاک کردن زرشک و کشمش رو تموم کرد و گفت
- میگم بیا بریم تو نمازخونه بشینیم و گوش کنیم، به صدیقه خانم هم بگیم اگه کاری داشت صدامون کنه. باهاش موافقت کردم و بعداز اینکه به صدیقه خانم گفتیم، وارد نماز خونه شدیم، اطراف رو نگاه کردن، خبری از زینب نیست، احتمالا بالا رفتن. با خیال راحت گوشه ای نشستیم و سحر بقیه ی سخنرانی رو زد تا گوش کنیم
استاد ادامه داد
- مرحوم شیخ طوسی هم در امالی روایتش، رو آورده که:
یه مردی از بنی هاشم وضعش خوب نبود، امام هرسال میومد کیسهای از سکه ها رو (پنجاه دینار) یعنی خرج یک سال طرف رو به شخصی میداد میگفت ببر به اون بنده خدا بده. به یکی از یارانشون دادن گفتن بده به فلانی ولی بهش نگو که من اینو دادم.
رفت در خونه ی طرف و کیسه رو گذاشت چون این کار تکرار میشده، فهمید که لطف همون کسی هست که سالهای قبل هم کمک میکرده.
خیلی خوشحال شد و ازش تشکر کرد و گفت خداخیرش بده هرسال به من لطف میکنه. باپولی که به من میده من تا سال آینده زندگی میکنم.
بعداز گفتن این حرفها رو کرد به خونه امام صادق علیه السلام و گفت : این جعفربن محمد (امام صادق علیهالسلام) با اینکه پولدارم هست یه درهم هم نمیده.
این یعنی ما، اینهمه نعمتی که امام عصر به ما میده، اصلا نمیبینیم.
رو به سحر با ناراحتی گفتم
- چقدر اخلاق ماها به این مرد شباهت داره. واقعا جای تأسف داره، از همه تشکر میکنیم به غیر از اماممون، تو رو نمیدونم اما خودِ من خیلی تو این مورد بی معرفتم.
سحر آهی کشید و گفت
- نترس فقط تو نیستی، اوضاع هممون همینه. میدونی چرا؟ چون بهمون یاد ندادن تو هرکاری اول از ولی نعمتمون تشکر کنیم
حرف سحر رو تأیید کردم، دوباره حواسم رو به سخنرانی دادم
- دقت کنین به این حرفم...کسی صبح میتونه وقتی از خواب بیدار شد اول از همه به صاحبش سلام بده، که شب رو به یاد امام عصر خوابیده باشه!!!
وقتی کسی ازصبح به یاد مولا باشه تاشب یعنی هرکاری که انجام میده... هرجا گرفتار شد... یاد امام عصرش بیفته.
سختی کشید به یاد امام عصر باشه، نعمتی بهش رسید یاد امام عصر باشه، این آدم توفیق دعای با حضور قلب برای امامش رو به دست میاره!
برای داشتن حضور قلب در دعای برای تعجیل در فرج، مهارتش رو باید کسب کرد.
حالا اگه این یاد و تذکر رو تکرار کردیم و دائما شکرگزار امام بودیم، خود به خود متوجه امام میشیم و دیگه میشه ملکهی وجودمون، اونوقت میفهمیم الحجة قبل الخلق، مع الخلق وبعدالخلق. اگر واقعا تمرین بشه انتظار فرج و دعای با خلوصِ نیت در زندگی رخ میده...
امیدوارم روی عرایضم فکر کنید عزیزان، چون میدونم همه شما عزیزان احتمالا میخواید به زیارت برید، همین جا بحث رو تموم میکنم و از همتون میخوام برای ظهور مولا هم دعا کنین.ان شالله بقیه ی عرایضم رو فردا خدمتتون عرض میکنم
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین
ان شاالله که خداوند ما رو موفق به دعای به تعجیل در فرج بکنه صلواتی بفرستید.
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت332
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
محیا مشغول خوردن خوراکی بود و هر از گاهی بدون اینکه حواسش باشه دستش رو به پیرهنش میزد لیلا خانم چند بار گفت بره عوض کنه اما هر بار یه بهونه ای میاورد و قبول نمیکرد.
نمیدونم احمداقا چی کنار گوشش گفت که با ذوق باشه ای گفت و به اتاق رفت تا لباس رو عوض کنه، علی گفت
- ببینم چی تو گوش بچه خوندی که قبول کرد؟
لیلا خانم سرش رو تکون داد احتمالا میدونه چی گفته، احمداقا با خنده گفت
- بهش قول دادم رفتیم شیراز ببرمش بازار براش یه اسباب بازی بخرم.
لیلا خانم گفت
- اخه احمدجان اینجوری محیا رو بدعادت میکنی، اونوقت هر کاری ازش بخوایم انجام بده باید یه رشوه ای بدیم تا قبول کنه، شما بگین من بد میگم؟
علی همونطور که نگاهش به احمد اقا بود گفت
- والا من دوست ندارم تو تربیت کسی دخالت کنم، ولی با حرف خانمت موافقم احمدجان.
احمداقا پشت سرش رو خاروند و با خنده گفت
- چشم... من تسلیمم. بعد این هر چی شما بگی خانم جان خوب شد؟
لیلا خانم لبخندی از سر رضایت زد، محیا لباسش رو با یه بلوز و شلوار خونگی که عکس خرگوش روش داشت عوض کرد و اومد کنارم نشست.
دستی به موهای بلندش کشیدم ، محیا هر چی داخل سینی پفیلا بود رو با دودستش پر کرد و همونطور که مشغول خوردنش بود رو به لیلا خانم گفت
- مامان فردا میخوام پیرهنی که خاله دوخته بپوشم برم خونه مادرجون باشه
لیلا خانم لبخندی زد و باشه ای گفت. چشمم به چشمهای قرمز علی افتاد
- خوابت میاد؟
با سرتأیید کرد، چشمم به ساعت افتاد، چه زود دوازده شد . مثلا قرار بود امشب زود بخوابیم. لیلا خانمم متوجه خستگیمون شد و ازمون خواست بریم بخوابیم
تجدید وضو کردیم با شب بخیری به اتاق رفتیم.
روسری رو باز کردم، از صبح روی سرم بود شروع به خاروندن موهام کردم. علی دستی به موهام کشید
- بیچاره ها فقط شبا میتونن یه نفسی بکشن
- اره ... اما یکم باید کوتاهشون کنم اینجوری خیلی اذیت میشم
به شوخی اخم کرد
- نخیر یه سانتم اجازه نداری کوتاه کنی، من عاشق این موهام. خصوصا وقتی بازشون میذاری نمیدونی چقدر خوشگل میشی
- من همیشه خوشگلمآقا
خندید و رختخوابمون رو پهن کردیم خوابیدیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞