•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت337
از اینکه استاد میاد خوشحالم، ولی با فکر اینکه میخواد درباره ی پسرش صحبت کنه، انگار دنیا رو سرم خراب شد
به دیوار تکیه دادم و از استرس پام رو تکون دادم، سحر متوجهم شد و گفت
- چی شد یهو؟
درمونده گفتم
- سحر! اگه استاد درباره پسرش بپرسه چی بگم؟
- واااا... خب میگی نه؟
کلافه گفتم
- تو که میدونی باهاش رو دربایستی دارم، اگه دلیل جواب رد دادنم رو بپرسه چی بگم
با شیطنت گفت
- خب یک کلام بگو یکی دیگه رو دوست دارم
- الان وقت شوخیه؟؟بگم پسرتون چه ایرادی داره که جواب رد میدم؟
کمی به فکر رفت و گفت
- خب به نظرم بگو فعلا قصدشو نداری یا اینکه بهتره با پدرو مادرم مشورت کنم...ولی زهرا حالا اگه خیلی اصرار کرد بذار بیان خواستگاری، بالاخره اونم یکی از گزینه هایی میتونه باشه که بهش فکر کنی!
- نمیتونم!
- چرا مثلا؟
یاد قولی که به علی آقا دادم افتادم، اون به من اعتماد کرده نمیتونم زیر قولم بزنم، از یه طرفم نمیخوام سحر متوجه قولم بشه. به خاطر همین گفتم
- چون...چون من هیچ علاقه ای بهش ندارم، از یه طرفم برا چی بگم بیان در حالی که جوابم منفیه! این کار انسانی نیست که بخوام اون پسر رو امیدوار کنم و بگم بیاین خونمون، بعد جواب رد بدم!
- راست میگی اصلا به اینجاش فکر نکرده بودم.
صدای پا باعث شد برگردم و به استاد که بهمون نزدیک میشد نگاه کنم. سعی کردم ناراحتیم رو نشون ندم، ولی استاد زرنگتر ازایناست، تو چهره م دقیق شد و پرسید
- چرا رنگت پریده؟
- چیزی نیست استاد، بریم؟
با محبت نگاهم کرد و گفت
- بریم
تومسیر استاد هر از گاهی صحبت می کرد اما فکرم به قدری درگیر اینه که میخوام چه حوابی بدم اصلا متوجه صحبت هاش نشدم، سحر اروم به پهلوم زد و گفت
- استاد با توعه، حواست کجاست
سریع جواب دادم
- بله استاد، چیزی گفتین
خندید و گفت
- میگم دیشب با مادرت تلفنی حرف زدم
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و جواب دادم
- درباره ی...چی؟
- بهت نگفته؟ حالا بذار برسیم مفصل برات توضیح میدم
طوری که استاد متوجه نشه، دست سحر رو گرفتم و فشار دادم، سحر نگاهم کرد و آروم گفت
- نگران نباش، مرگ نیست که چاره نداشته باشه
نگاهم رو به روبرو دادم و از فکر اینکه اگه علی آقا متوجه بشه، چه فکری میکنه، اعصابم خورد شد. نمیدونم چیکار کنم ولی اگه ببینم استاد خیلی اصرار داره و چاره ای ندارم به زینب میگم تاخودش به علی اقا بگه، اینجوری بعدا سوتفاهم نمیشه.
به ورودی حرم رسیدیم و بعداز گذشتن از قسمت کنترل وسایل وارد حیاط اصلی حرم شدیم.
همیشه دلم میخواست پیش استاد باشم اما امروز برعکس اون موقع ها دلم میخواد هرچه زودتر این ساعتها بگذره، تا بحث من و اقا مهدی تموم شه.
استاد به سمتی پا کج کرد و ماهم دنبالش رفتیم، برخلاف تصورم که فکر می کردم استاد جایی رو برای نشستن انتخاب کرده، به قسمتی که یکی از خادمین خانم رو اونجا بود رفت و شروع به سلام و احوالپرسی کرد، ماهم دنبالش رفتیم وسلام دادیم. ناراحتی چند لحظه پیشم یهو فراموشم شد یه فکری که به سرم زد و
احساس کردم از خوشحالی بال در آوردم، رو به سحر گفتم
- به نظرت میتونه یه کاری کنه ماهم چند ساعتی خادم بشیم
سحر شونه بالا انداخت و گفت
- نمیدونم، بذار از استاد بخوایم شاید جورکنه
استاد متوجه پچ پچ ما شد، با خنده گفت
- چی شده شما دوتا پچ پچ میکنین؟
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم
- ببخشید استاد، امکانش هست صحبت کنین یه چند ساعت افتخار خادمی تو حرم رو داشته باشیم؟
- بذار بگم ببینم میشه کاریش کرد
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت337
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
چند متر جلوتر چشمم به یه چیزی خورد که پشت درخت رفت، به قول لیلا خانم این قبرستان با جاهای دیگه خیلی فرق داره، خصوصا اشکال عجیبی روی بعضی قبرهاست که تو هیچ جایی ندیده بودم.
چشمهام رو ریز کردم ببینم پشت درخت چیه، علی برگشت و گفت
- زهرا اون گورکن ها رو میبینی؟
- همونی که رفت پشت درخت؟
با سرتأیید کرد
- اره نگاه چقدر بزرگن !
با دیدنشو یجوری شدم، فکرم مشغول شد و رو به لیلا خانم گفتم
- اخه من موندم این قبرا که بدن اجسادشون پوسیده شده، پس این گورکنا اینجا چیکار میکنن؟
لیلا خانم کامل بهم چسبیده بود و با ترس گفت
- چه بدونم! چه جای عجیب و غریبیه
از حرفش خندیدم و گفتم
- عجیب و غریب نیست، فقط مدل قبراشون فرق میکنه، اما میدونی ادم به این فکر میکنه کیا اینجا خوابیدن؟ یه زمانی برا خودشون صاحب مقام و منزلت بودن و دبدبه و کبکبه ای داشتن، اما الان زیر خروارها خاک خوابیدن، با این قدمتی که داره احتمالا چند نسل ازشون فوت شده و کسی نیست بیاد سر مزارشون!
برخلاف لیلا خانم که میترسید اما من خوشم اومد، از بچگی جاهای قدیمی رو دوست داشتم. سمت راستم چشمم به یه اتاقک کوچکی که روی سکوی سیمانی ساخته شده بود افتاد، بیشتر که دقت کردم داخلش چند نفری نشسته بودن و یه آقای میانسالی هم اطراف سکو رو گلدانهایی رو می چید.
نمیدونم این چه حس عجیبیه که منو به سمت خودش می کشونه!
دوست داشتم اول برم اونجا اما با دیدن علی و احمداقا که خیلی جلوتر از ما رفته بودن به سرعت قدمهامون اضافه کردیم تا زودتر بهشون برسیم.
کنار یه مزاری که پارچه سبز روش کشیده بودن ایستادن، احمداقا محیا رو روی نیمکت آهنی گذاشت و شروع به خوندن فاتحه کردن.
نزدیکشون که شدیم فاتحه ای رو نثار روحپاکش کردم و چشمم به تابلوی که چند قدمی از ما فاصله داشت افتاد.
نزدیکتر رفتمتا ببینم چه شخصیتی اینجا دفن شده!
اسمش مرحوم عبدالغفار خویی بود ، با خوندن اتفاقی که برای این بزرگوار افتاده بود چشمهام پر اشک شد ، ایشون کسی بوده که برای دفاع از حضرت زهرا سلام الله علیها مجبور به فرار میشه، همین باعث شده تا مورد توجه خاص امام زمان علیه السلام باشه و اقا کمکش کنه.
نوشته ها رو با دقت میخوندم که حضور علی رو کنارم حس کردم، اونممثل من محو خوندن نوشته های روی تابلو بود.
به حالش غبطه خوردم، چه توفیقی داشته که امام زمان اینجوری دستش رو گرفته و کمک کرده!
حالا میفهمم اگه ما یک قدم به خاطر خدا و دفاع از اهل بیت برداریم تو بدترین شرایط دستمون رو میگیرن.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞