•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت338
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- بذار بگم ببینم میشه کاریش کرد، شما برین اونجا بشینین منم میام.
از استاد جدا شدیم، خیلی خوشحالم، امیدوارم قبول بکنن و ماهم چند ساعتی خادم افتخاری بشیم.
همراه سحر گوشه ای نشستیم و منتظر استاد موندیم.
یاد پسر استاد افتادم، دلهره عجیبی دارم. انگار چیزی به قلبم چنگ میزنه، رو به سحر گفتم
- چیکار کنم سحر؟ بازاسترسم شروع شد
سحر نگاه از صفحه ی گوشیش برداشت و گفت
- صلوات بفرس تا اروم بشی، مطمئن باش استاد منطقیه، اگه راحت حرف دلت رو بهش بگی قبول میکنه.
- امیدوارم
به دیوار تکیه دادم، استاد از دوستش خداحافظی کرد و به سمت ما اومد.
هرچی استاد بهم نزدیکتر میشه، دلهره ی منم بیشتر میشه. بالاخره استاد اومد و کنارم نشست. با محبت نگاهم کردو گفت
- خب زهراجان، امروز فرصت خوبی شد تا بتونم راحت باهات حرف بزنم
نگاهی به سحر کرد و ادامه داد
- البته سحر هم که غریبه نیست،هم رفیق صمیمیت هست هم زنداداشت!
ببین زهرا جان، تو خانواده ما رو تا حدودی میشناسی، ماهم شما رو میشناسیم، پسرم اقا مهدی از وقتی تو رو دیده پاش رو کرده تو یه کفش که هرچه سریعتر بیایم خواستگاری!
احساس میکنم خون به مغزم نمیرسه، استاد بادیدنم گفت
- حواست به من هست؟
- بله، بفرمایین!
- دیشب از خانم جون شماره مادرت رو گرفتم و به مادرت زنگ زدم. ایشونم گفتن بعداز این که از مشهد برگشتیم خدمت خانواده ت برسیم، تا اگه خدا بخواد، قسمت شد و توهم راضی بودی دست شمادو تا رو تو دست هم بذاریم
حس میکنم نفس کشیدن برام سخته، انگار تو عمل انجام شده قرار گرفتم، نه میتونم بگم نیاین چون روی حرف مامان حرف میزنم، نه میتونم بگم بیاین چون به علی آقا قول دادم. تمام امتحانات زندگیم تو این مدت فقط ختم به دو راهی میشه
- خب زهراجان، دخترم چرا سکوت کردی؟ میخوای قبل اینکه برگردیم از پدرو مادرت اجازه بگیرم با پسرم یه صحبتی بکنین
دستپاچه نگاهی به سحر کردم و گفتم
- والا چی بگم استاد، من... هنوز آمادگیش رو ندارم یعنی...
بالبخند نگاهم کرد و گفت
- همه ی دخترا اولش همینو میگن، آمادگی نداره که. مطمئنم یه بار با پسرم حرف بزنی خودت متوجه میشی چه پسر مؤمنی و با محبتیه!
- بله میدونم استاد، ولی من....
نتونستم بقیه ی حرفم رو بزنم و سرم رو پایین انداختم، استاد ادامه داد
- خجالت نکش، هر دختری بالاخره باید بره سرخونه و زندگیش...درضمن منم مادرشوهر خوبیم بهت قول میدم.
از حرفش خندیدم و ادامه داد
-پس من با مادرت هماهنگ میشم که فردا یا پس فردا با پسرم یه صحبتی داشته باشین و سنگ هاتون رو باهم وا بکَنین
درمونده به سحر نگاه کردم، اونم مثل من نتونست حرفی بزنه. بهتره این مسئله رو با زینب مطرح کنم و بگم به برادرش بگه که من عمدی زیر قولم نزدم و شرایط پیش اومده باعث شد قبول کنم.
نمیدونم انگار اتفاقاتی که میفته دست من نیست، شاید حمکتی تو کاره و تقدیر من قراره با یکی دیگه رقم بخوره. به هرحال من به خدای خودم اعتماد دارم هر چی اون بخواد منم به اون راضیم، حتی اگه قرار به این باشه که من با علی آقا ازدواج نکنم. نگاهم به چشم های مهربون استاد که بهم خیره بود افتاد که پرسید
- دخترم چرا ساکتی؟ فردا رو ان شاالله هماهنگ کنم خوبه؟
- چی بگم، هرچی خودتون صلاح میدونین!
سحر متوجه حال درونیم شد، میدونه قبول کردن اینکه با اقا مهدی حرف بزنم خیلی سخته، چون تا حدودی از علاقه ی من و علی اقا به هم خبر داره، برای اینکه جو رو عوض کنه و بیشتر تو منگنه نباشم، پرسید
- ببخشید استاد درباره خادمی صحبت کردین؟
استاد نگاهی به سحر کرد و با ارامش جواب داد
- اره عزیزم، گفت صحبت میکنم ان شاالله اگه جور بشه یکی دوساعت به عنوان خادم افتخاری اینجا باشین
تمام غم و غصه م باشنیدن این خبر تا حدودی از دلم رفت وبرای چند لحظه فراموش کردم.از شنیدن اینکه میتونیم خادم بشیم تو دلم جشن گرفتم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت338
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کنار علی روی نیمکت آهنی نشستم و خیره به پارچه ی سبزی که روی قبرش کشیده بودن شدم.
با شمع هایی که اب شده بود، مشخصه خیلیا اینجا میان و با این بزرگوار خلوت میکنن.
علی پارچه ی سبز رو برداشت و کنار کشید تا بعدا دوباره روش بندازه!
روی قبر رو رنگ سبز زده بودن و بالای قبر دعای فرج نوشته شده بود. گاهی وقتا خیلیا که برای حضرت کار میکنن در طول زندگی غریبن، اما پیش اهل بیت جایگاه ویژه ای دارن مثل این شخص!
از داخل گوشیم سوره ی یس و واقعه رو خوندم.
محیا بی قراری میکرد و همش میخواست زودتر بره تو ماشین تا بتونه با اسباب بازی جدیدش بازی کنه!
احمداقا بغلش کرد و رو به لیلا خانم گفت
- لیلاجان من محیا رو میبرم تو ماشین، هوا هم گرمه ممکنه گرما زده بشه. اکه دوست داری بیا اگه هم دوست داری بمونی بمون
لیلاخانم هم موند. یه ربعی نشستیم، دلم میخواد هر چه زودتر برم به اون اتاقی که دلمو هوایی کرده!
رو به علی گفتم
- علی جان تو میخوای زیاد بشینی؟
- چطور؟
- اخه دوست دارم زودتر بریم اونجا که مداحی روشن بود
- تو با لیلا خانم برو من یکم بشینم بیام.
باشه ای گفتم و به همراه لیلا خانم راه افتادم
هر چی نزدیکتر میشدم دلم بیشتر بیقراری میکرد مطمئنم اینجا یه شخصیت بزرگواری دفنه که اینجوری دلم بی تاب شده.
تپش های قلبم با هر قدمی بیشتر میشد. تو چند قدمیش که رسیدیم چندتا خانم چادری دیدم که مشغول حرف زدن بودن.
از کنار گلدان های رنگا رنگی که موقع رفتن پیرمرد روی پله ها می چید گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم.
وارد که شدیم دوتا خانم چادری که احتمالا خادم اینجا هستن با خوشرویی ازمون استقبال کردن و شربت پرتقال بهمون تعارف کردن.
با دیدن اتاق تقریبا بیست متری که یه سازه ی الومینیومی وسطش بود و داخلش یه قبر دیده میشد. کلی سؤال تو ذهنم رژه رفت.
دوست داشتم هر چه زودتر درباره صاحب این قبر بپرسم، نزدیک یکی از خانمها که با یه دختری حرف میزد رفتم
- شرمنده عزیز یه سوال داشتم
با خوشرویی بفرماییدی گفت و پرسیدم
- این قبر متعلق به کیه
با مهربونی جواب داد و گفت
- اینجا متعلق به یکی از نوادگان امام حسن مجتبی علیه السلامه، اسمشون به بی بی خدیجه معروفه و خیلیا هم از اینجا حاجت گرفتن
با شنیدن این حرف چشمهام پر اشک شد، پس اون حس عجیب و بی تابیم بی دلیل نبوده!
به بقیه ی حرفاش گوش دادم که گفت
- فرزندان امام حسن مجتبی علیه السلام همشون مظلومن، اصلا یه حس غریبی به همه دست میده فکر کنم شمام همین حس رو داشته باشید درسته؟
- اره اتفاقا وقتی داشتیم میرفتیم مزار سرباز گمنام حس کردم یه نیرویی منو به اینور می کشونه!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞