eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - خدایا یعنی میشه یه روز من و زهرا باهم ازدواج کنیم و صاحب یه دختر یا پسری بشیم که تو خدمت امام زمانمون باشه آهی از ته دل کشیدم و مشغول ذکر گفتن شدم. تقریبا چند دقیقه ای گذشت که باصدای زهرا از حال و هوای خودم بیرون اومدم. متعجب به اطراف نگاه کردم، نکنه خواب نما شدم ، به عقب برگشتم و با دیدن زهرا که نگرانی توچهره ش مشخصه، تعجب کردم از کجا فهمیده من اینجام، پشت سرش مهدی رو دیدم که با عجله به سمتمون میومد دلخور به زهرا نگاه کردم..... باصدای خادمی که تقریبا شصت ساله بود و من رو یاد پدر بزرگم می انداخت از فکر اتفاقات صبح بیرون اومدم. با لبخندی که به لب داشت گفت - سلام جوون، خیلی وقته حواسم بهت هست. گوشیت چند باری زنگ خورده، ولی اینقدر توفکر بودی متوجه نشدی، الانم به اذان کم مونده اگه میخوای افطار کنی برو یکی صحن ها که افطاری میدن تکیه م رو از دیوار برداشتم و با لبخند جواب دادم -ممنون حاجی‌، از بس فکرم مشغوله متوجه نشدم . به دلم افتاد ازش بخوام برام دعا کنه، درمونده گفتم - دعا کنین برام حاجی، تا گره از کارم باز شه دست روی شونه م گذاشت و با لحن محبت آمیزی گفت بهر حاجات اگر دست دعا برخیزد دلبری هست به هر حال به پا برخیزد لطف آقای خراسان ز همه بیشتر است هر زمان از دل پردرد صدا برخیزد آه در سینه ی عشاق به هم مرتبطند وقت نقاره زدن ناله ی ما برخیزد - جوون تا وقتی اهل بیت رو داری، دست نیاز به سمت هیچ احد الناسی دراز نکن. منم امشب برات دورکعت نماز میخونم، ان شاالله به حق جدم مشکلت خیلی زود حل شه تاشنیدم گفت به حق جدم، به احترامش بلند شدم و گفتم - شرمنده آقا سید، کاش زودتر میفهمیدم سید هستین، پدرم همیشه توصیه میکنه مواظب سادات باشین، مبادا بی احترامی بکنین بهشون خندید و گفت - خدا ببخشه جوون، از دور که دیدمت خیلی به دلم نشستی. نگران مشکلت هم نباش آقا خودش هوای هممون رو داره چند باری روی شونه م زد و ادامه داد - عاقبت بخیر بشی پسرم، هرموقع اومدی حرم یه سری هم به من بزن. خواستم دستش رو ببوسم که مانع شد و گفت - اگه نیتت خدایی باشه، مطمئن باش دستت رو میگیره. من میخوام برم صحن انقلاب، اگه میخوای افطار کنی همراهم بیا نگاهی به تماسهای بی پاسخ کردم، محمد چند باری زنگ زده رو به آقا سید گفتم - ممنون آقا سید، راستش ما با کاروان اومدیم و الانم بچه ها تماس گرفتن باید برم آهی کشید و گفت - خوشا به سعادتت، پس شما مهمون آقایی‌....مزاحمت نشم برو به سلامت از آقا سید خداحافظی کردم و بعداز زیارت به سمت سوئیت حرکت کردم. خوش به حالش که از ذریه ی حضرت زهرا هست. حس میکنم بعد از صحبت باهاش آرامشی تودلم به وجود اومد. نزدیک در سوئیت که رسیدم، حدیث رو دیدم که با تلفن مشغول صحبت بود، با دیدنم سریع تماسش رو قطع کرد و سلام داد جوابش رو به آرومی دادم و قبل از اینکه وارد بشم گفت - شرمنده بابت حرفای اونروزم معذرت میخوام، شما در حقم خیلی لطف کردین نباید اونجوری حرف میزدم! - اونی که باید ازش معذرت بخواین من نیستم زهرا خانمه. با این حرفم قیافه ش رو مشمئز کرد و جواب نداد. سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و وارد سوئیت شدم 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مثل همیشه اولین جایی که رفت اتاق خیاطی بود، درش رو باز کرد، وقتی دید نیستم دوباره درش رو بست. سایه ش روی دیوار اتاق افتاد، با قدم های اروم نزدیک میز شد، غافل از اینکه دارم میبینمش، خم شد و اول نگاهی به کیک کرد. در جعبه رو باز کرد و برگه ی آزمایش رو برداشت و خوند. اروم در رو بستم و پشت سرش ایستادم. از صدای بسته شدن در برگشت، بدون اینکه حرفی بزنه تو چشم هام زل زد. لبخندی روی لبم‌نشست - زهرا...قلبم داره از جاش درمیاد، من... واقعا بابا.... شدم؟ تو چشمهاش عمیق نگاه کردم زیر چشمهاش اشک جمع شده بود، از خجالت سرم رو پایین انداختم نزدیکم اومد و برگه رو مقابلم گرفت - این حقیقت داره زهرا؟ بگو‌که شوخی نیس! لبخندی زدم و سرم رو بالا اوردم - مبارکه، بابا...شدی! برگه روبوسید خداروشکر کرد، خودمم دست کمی از اون نداشتم، خنده و اشک باهم قاطی شده بود. کم کم خندید تو یه حرکت از زمین بلندم کردم و دور خودش چرخوند و با صدای بلند گفت - خدایا شکرت، خدایا شکرررررت. بالاخره بابا شدم خدایا شکرررررت از ترس اینکه نیفتم خودمو بهش چسبوندم و چشامو بستم، صدای تپش های قلبش رو میشنیدم که چطور تند تند میزد. - علی... جون من بذارم زمین کم موندم بالا بیارم. سرعتش رو کم کرد و سریع روی تخت گذاشت. - اینقدر هیجان زده م که نمیدونم چیکار دارم میکنم. با عجله پاشد و لامپ رو روشن کرد، مقابلم روی زانو نشست و دستامو تو دستش گرفت. - ممنونم زهرا، تموم خستگیم رفت. قربونت بشم بهترین خبری بود که بهم دادی میدونی از کی منتظر این خبر بودم؟ - ما اینیم دیگه....نمیدونی از دیروز که فهمیدم تا الان به زور خودمو نگه داشتم تا لو نرم. کلی فکر کردم ببینم چجوری سورپرایزت کنم با عشق تو چشمهام نگاه کرد - بهترین سورپرایز عمرم بود زهرا! خم شد و دستم رو بوسید، جورابارو برداشت و بوسید و با خنده گفت - جوراباشو ببین فسقلی بابا... الهی بابا قربونت بشه، ببینم اینارو خودت خریدی؟ با خنده جواب دادم - نه دیروز که دکتر بودیم سحرم باهام بود، گفت میخوام اولین هدیه رو خودم بخرم. - ای ناقلا بگو‌ببیینم دیگه کی میدونه؟ - هیشکی فقط من و سحر و تو! - اگه دیروز بهم میگفتی خداشاهده یکسره رانندگی میکردم و با کله میومدم. اینقدر ذوق زده بود که خودمم خنده م گرفت. - صبر کن الان میام رفتنش رو با چشم دنبال کردم. پاشد رفت اشپزخونه و طولی نکشید برگشت، کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد - این کیک خوردن داره دستم رو گرفت و کیک رو دوتایی بریدیم. گونه م رو بوسید، هر از گاهی بهم خیره میشد و میخندید. یاد دوربین افتادم و با شیطنت نگاهش کردم - چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟ با ابرو به دوربین اشاره کردم، سر چرخوند و با دیدن دوربین، دستش رو دور شونه م حلقه کرد، با دست دیگه ش از خامه ی روی کیک برداشت و روی بینیم زد. با خنده به دوربین نگاه کردو تاریخ امروز و زمان فهمیدن پدرشدنش رو با خوشحالی رو به دوربین گفت. کیک رو با خوشحالی تیکه کرد، بلند شدم و دوربین رو خاموش کردم و به آشپزخونه رفتم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌