eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از اینکه باعث دردسر شدم خجالت میکشم، از یه طرف من، از یه طرفم حدیث. باز خدا رحم کرد، شاید حکمت رستوران رفتنمون این بود که حدیث رو ببینیم. چقدر این دختر نترسه! بیچاره علی اقا به جای اینکه بره حرم عزاداری کنه، مجبوره با ما همراه بشه! نگاهم به سمت حرم کشیده شد، جمعیت در حال رفت و آمد بودن، بغضم ترکید. کاش میرفتم حرم عزاداری می کردم، شیشه رو پایین دادم تا صدای عزاداری رو بشنوم، دلم گرفت وگریه کردم. اب دماغم رو بالا کشیدم و این باعث شد علی آقا متوجه بشه، به عقب برگشت و با دیدن حالم نگران گفت - مشکلی پیش اومده؟ - نه خوبم نگران نباشین! کلافه آهی کشید و دوباره به روبرو نگاه کرد نمیدونم چطور این همه محبتش رو جبران کنم، سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم. بالاخره ماشین جلوی در نگه داشت، علی آقا زودتر پیاده شد و در پشت رو باز کرد. دستم رو به در ماشین گرفتم و آروم پیاده شدم.حدیث هم بلافاصله بعد از من پیاده شد. علی آقا جیب هاش رو گشت تا کلید رو دربیاره و در رو بازکنه، اما هرچی گشت پیدا نکرد - احتمالا وقتی حالتون بد شده کلیدهام افتاده آشپزخونه! به ناچار زنگ رو زد و رفتم کنار دیوار تکیه دادم، حدیث هم مثل بچه ها هر جا میرفتم پشت سرم میومد، کنارم به دیوار تکیه داد. هر دو به علی آقا که عصبی به نظر میومد نگاه کردیم. چند باری زنگ زد اما متاسفانه کسی در رو باز نکرد. نا امید به اطراف نگاه کرد، راننده که هنوز نرفته بود رو به علی آقا گفت - اگه حالشون خوب نیست خونه ی ما همین نزدیکیاست، میخواین بریم اونجا استراحت کنن علی آقا نگاهی به من کرد و گفت - نظرتون چیه؟ میخواین بریم اونجا استراحت کنین؟ دلم میخواد برم حرم، با صدایی که از ته چاه در میومد جواب دادم - نه اگه میشه بریم حرم! علی آقا نگاهی به حالم کرد وگفت - آخه با این حالتون نمیتونین تو حرم بشینین! برم حرم و کنار بقیه باشم بهتر از اینه اینجا جلوی در بمونم - من خوبم میتونم راه برم. تازه یادش افتاد برام سوپ خریده، درمونده گفت - ولی این سوپ رو چیکار کنم، شما الانم به خاطر سِرم یکم حالتون بهتره، باید حتما مایعات بخورین خصوصا سوپ که براتون خوبه الان - من الان اصلا اشتها ندارم، بخورم احتمالش هست دوباره بالا بیارم مظلومانه نگاهم کرد و دوباره گوشیش رو درآورد - بذارین دوباره زنگ بزنم به حمید ببینم جواب میده، یه کلید هم دست حمید هست شروع به شماره گیری کرد، کمی از ما فاصله گرفت تا حرف بزنه. حدیث به محض این که چشم علی آقا رو دور دید گفت -زهرا جون خواهش میکنم، نذار مامانم بفهمه از التماس های حدیث کلافه شدم و گفتم - من بهش میگم ولی نمیدونم قبول کنه یانه! گوشی حدیث زنگ خورد و با دیدن شماره رنگ از صورتش پرید - مامانمه! 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با تکون های دستی از خواب بیدار شدم - زهرا جان پاشو عزیزم، من دیرم شده کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم - مگه ساعت چنده؟ صبحونه خوردی؟ - نه هنوز، پاشو دست و صورتت رو بشور صبحونه بخوریم زود بریم باشه ای گفتم و به سرویس رفتم. وقتی برگشتم علی سفره رو پهن کرده بود. - بیا بشین نیمرو پختم تشکری کردم و صبحانه رو که خوردیم سریع اماده شدم و باهم به سمت خونه ما رفتیم. ماشین رو جلوی در خونمون نگه داشت، خداحافظی کردم و پیاده شدم. در حیاط رو باز کردم، دستی تکون داد، تک بوقی زد و رفت. وارد خونه شدم و با دیدن مامان که نون تازه خریده بود و یکی یکی تا میکرد تا داخل جانونی بذاره سلام دادم و به گرمی جوابم رو داد. - بیا بشین برات چایی بریزم - دستت درد نکنه تازه خوردم با محبت نگاهم کرد - حالا اگه یه دونه هم با من بخوری اتفاقی میفته؟ باشه ای گفتم و کنار سفره نشستم. چشمم که به قوری قدیمی مامان بزرگ‌افتاد پرسیدم - چه عجب از این قوری استفاده میکنی؟ لبخندی زد - این یادگار مامان بزرگته، بابات خیلی دوستش داره! هر از گاهی توش چایی دم میکنم که بابات فکر نکنه از وسایل مادرش خوشم نمیاد - بابا که خودش میدونه چقدر مامان بزرگ رو دوستش داشتین. - اره خب، ولی همین یه کار کوچیکم خیلی خوشحالش میکنه. یه تیکه از نون برداشتم و همونطور که میخوردم گفتم - مامان میگم به نظرتون احتمالش هست بچم زودتر به دنیا بیاد - نمیدونم‌والا، اصلا نمیشه پیش بینی کرد. الان سحر زودتر از تاریخی که دکتر گفته بود دردش گرفت، ولی رویا دیرتر! - این روزای اخر واقعا کسل کننده ست، دیگه حوصله م سر رفته! به دکتر میگم خدا کنه زودتر به دنیا میاد میگه بذار بچه کامل بشه بعد به دنیا بیاد زایمان زود خیلی هم خوب نیست برام چایی ریخت و با اب جوش کتری یکرنگش کرد. به سمتم گرفت و به شوخی گفت - فکر این چیزا رو نکن، تا چشم بهم بزنی رفتی بیمارستان بچه ت به دنیا اومده و شبا از بیخوابی همش میگی کاش همون حامله بودم و شبا راحت میخوابیدم. از حرفش خندیدم و یه قلپ از چاییم رو خوردم. در باز شد و سحر با حلما داخل اومد و با خنده گفت - دخملم ببین کی اینجاست دست حلمارو گرفت و تکونش داد - سلام عمه جون خوبی؟ با خوشرویی سلام دادم و حلمارو ازش گرفتم. نگاهم به گلسر صورتی رنگی که براش خریده بودم افتاد، موهاش رو نوازش کردم و یه تیکه نون دستش دادم تا مشغول شه! مامان به سحر هم چایی ریخت و بعد از خوردنش به هال رفتم و دراز کشیدم. مامان پرسید - زهرا نهار چی بذارم خیلی هوس کلجوش کردم خصوصا تو کاسه های چینی که طرح گل رز داره! - میشه کلجوش بذاری؟ سحرم از حرفم استقبال کرد و مامان باشه ای گفت و دست به کار شد. بعد از خوردن نهار کمی استراحت کردیم و اماده شدیم تا به جشن بریم. چادرم رو سر کردم و وقتی برگشتم دیدم حلما پیراهن سفید عروسکش رو پوشیده، کلی قربون صدقه ش رفتم. مامان هم کیفش رو برداشت و به جشن رفتیم‌ و بعد از دوساعتی مولودی خوانی و پذیرایی به خونه برگشتیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌