eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - من که نمیگم کاری برام نکرده، من مشکلم اینه چرا فکر میکنه من بچه م. منم به فکر آینده م هستم میخوام خوشبخت شم و با اونی که دوست دارم ازدواج کنم! از اینکه تو این سن کم جلوی مادرش از این حرفا میزنه متعجب شدم. نکنه به اون پسره علاقه داره ولی اونی که من دیدم به خاطر ترس از علی آقا پابه فرار گذاشت. صدیقه خانم با اخم جواب داد - با کی هان؟ اون پسره لااوبالی و بی غیرت که هر روز با صدتا دختر حرف میزنه؟ حدیث اخمی کرد و رو بهش گفتم - حدیث خانم! به حرف مادرت اعتماد کن، هیچ مادری دلش نمیخواد زندگی دخترش نابود شه! الان هر چقدر به مادرت احترام بذاری و کمک دستش باشی بچه های خودت هم همونجوری باهات رفتار میکنن. فکر کردی محبتی که پسرهای بیرون به یه دختر میکنن از روی علاقه و دوست داشتنه، نه فقط دنبال یه خوشگذرونین که وقتشون رو بگذرونن. آخرشم مثل یه زباله میندازن تو سطل آشغال و میرن با کسی ازدواج میکنن که با پسری دوست نشده و درست زندگی کرده باشه! حدیث زیر لب به توچه ای گفت که شنیدم. صدیقه خانم بلندشد، مقابل حدیث ایستاد و با تندی بهش گفت - حدیث کور خوندی، من حاضر نیستم جنازه ت رو هم دست این پسره بدم. با این همه سختی تو رو بزرگت نکردم که بدمت دست این پسره ی بی غیرت! باخودم گفتم میام، تو با زهرایینا میگردی یکم ازشون یاد میگیری و سر به راه میشی! سرم رو پایین انداختم، خدایا عزتی بهمون بده که پیش همه روسفید باشیم. حدیث با طعنه گفت - بله اگه منم جای زهرا بودم و یکی بهم توجه و محبت می کرد... نگاهش که به علی آقا افتاد بقیه ی حرفش رو خورد، علی آیا متوجه طعنه ی حدیث شد و جواب داد - اگه توهم درست زندگی کنی مطمئن باش خدا کمکت میکنه، دست از این کارات بردار حدیث! زندگیت رو نابود نکن، اینهمه مادرت رو عذاب نده. اگه تو پاک زندگی کنی مطمئن باش وقتی به سن ازدواجت رسیدی خدا بهترین همسر رو نصیبت میکنه. حرفای این پسر باد هواست، اون اگه میتونست زندگی بچرخونه یه فکری به حال مادرش می کرد که هر روز نفرینش پشت سرش نباشه! ببین حدیث ماهمه دوستت داریم به خاطر خودت میگیم، پس زندگیت رو نابود نکن! حدیث با بغض گفت - نه هیچ کدومتون دوستم ندارین، همش دروغه، اگه واقعا من براتون مهم بودم وقتی مامان میخواست دست روم بلند کنه چادر زهرا رو نمی کشیدی که مانعش بشی!!! فکر کردی ندیدم؟ نگاهم به علی آقا که کمی آرومتر شده افتاد، بدون مکث جواب داد - اره نذاشتم چون باید تنبیه میشدی! تا الانم چون خیلی بهت محبت کرده این همه خودسر شدی! مادرت تا الان صورتش رو با سیلی سرخ کرده. باید یه سیلی میخوردی تا بفهمی بی کس و کار نیستی! کاش اون لحظه که موقع رفتن به حرم، بهم زنگ زد و گفت تو نیستی، اونجا بودی و میدیدی چه حالی داشت! پس اون سیلی حقت بود. اگه خواهر خودم ازاین کارای تو میکرد یه درسی بهش میدادم که یادش نره! چشمم به لبهای خشکیده ی صدیقه خانم افتاد،صبح تا شب اینجا زحمت میکشه اخر شب هم با کارای حدیث این همه حرص میخوره. بلند شدم برم یه لیوان آب بیارم، علی آقا زود پرسید - کجا میرین؟ سریع جواب دادم - میرم یکم آب برا صدیقه خانم بیارم رنگ نگاهش عوض شد و گفت - اگه ممکنه یه لیوان آب هم برای من بیارین چشمی گفتم و به سمت آشپزخونه پا کج کردم 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از سجده بلند شدم و با دیدن محسن که چایی و بیسکوییت اورده بود، اشکامو پاک کردم - پسر مؤمن چته؟چرا این همه استرس داری ؟ با صدای گرفته ای گفتم - محسن!تا حالا تو این حال ندیده بودمش، بنده خدا خیلی درد داشت. الان یک ساعت و نیم گذشته ولی خبری ازش نشده سینی رو روی زمین گذاشت و کنارم نشست، با خنده گفت - تازه یه ساعت و نیمه پسر! من از ساعت دوازده شب که خانمم رو آوردم تا یک ظهر منتظر موندم، حتی نتونستم چشم رو هم بذارم. نمیگم سخته درسته ادم نگران میشه ولی خب کاری از دست ما برنمیاد. با این روالی که تو پیش گرفتی ادم شک میکنه که هرروز باکلی مریض سروکار داری لبخندی زدم - نمیدونم چی بگم، دست خودم نیست. لیوان چایی رو به دستم داد - نمیخواد چیزی بگی، بیا این چایی رو بخور که لبهات خشک شده. چایی رو گرفتم و یه قلپ ازش خوردم - یکم دراز بکش چشمات قرمز شده، من فعلا هستم به خانم اسماعیلی هم میگم اگه خبری شد بگه - تا خبر سلامتیشون رو نشنوم، نمیتونم بخوابم. بعدم اینکه اقای خوش فکر خودت میگی تا ظهر نتونستی چشم رو هم بذاری بعد الان داری نسخه ی خواب برا من می پیچی خندید و سرش رو تکون داد - منو باش فکر سلامتیتم! اصلا بشین تا صبح مناجات کن، برا منم دعا کن. من باید برم بخش بازم میام بهت سر میزنم، فعلا یا علی دست روی پام گذاشت و رفت. یه تیکه از بیسکوییت رو برداشتم تا بخورم دوباره یاد زهرا افتادم، چجوری از گلوم پایین بره! بیسکوییت رو سر جاش گذاشتم و به اقایونی که با خیال راحت خوابیده بودن نگاه کردم. خودمو کنار دیوار کشیدم و زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. چشمهام رو بستم و با تسبیح ذکر گفتم. کم کم چشمهام سنگینی کرد. با صدای اذان گوشی از خواب پریدم، تازه یادم افتاد کجام. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. سریع بلند شدم و کفشهام رو پوشیدم، نکنه وقتی من خواب بودم زایمان کرده باشه! با قدم های تند به سمت اتاق زایمان رفتم. اطراف رو نگاهی کردم. خبری از پیرزنی که باهام حرف میزد نبود احتمالا بچه شون به دنیا اومده، با دیدن خانم اسماعیلی که از دور میومد انگار نور امیدی تو‌دلم روشن شد. با عجله به سمتش رفتم - سلام خانم اسماعیلی خبری نشد؟ همونطور که حدس زده بودم با اینکه سعی داره به خودش مسلط باشه اما چهره ش کمی نگرانه! - نه اقای دکتر فعلا زایمان نکردن، شما برید من خودم اگر زایمان کردن بهتون اطلاع میدم. نگرانیم بیشتر شد،با اجازه ای گفت و از کنارم رد شد و رفت. گوشی رو از جیبم بیرون اوردم و شماره مادر جان رو گرفتم. هر چی منتظر موندم جواب نداد، کلافه روی صندلی نشستم و سرم رو مابین دستهام گرفتم. خدایا این انتظار سختتر از هر چیزیه، کی تموم میشه! چشمم به تصویر زمینه صفحه ی گوشی افتاد، انگار یه چیزی مثل پتک به سرم خورد. زیر لب تکرار کردم. انتظار...انتظار....انتظار چه واژه ی سنگینیه! با اینکه ادعا داریم منتظریم ولی منتظر واقعی نیستیم. از وقتی زهرا رو اوردم برای دیدنش اروم و قرار ندارم! برای امام زمانمم همینجوری منتظرم؟ از وقتی زهرا رفته تو، مثل اسپند روی اتیشم...پس چرا برای امامم اینجوری نیستم. تازه فهمیدم خدا چی رو میخواد یادم بندازه! اگه واقعا برای ظهور حضرتم اینهمه بی تاب بودم و اینجوری منتظرش بودم اونوقت اسم منتظر رو میتونستم‌ روی خودم بذارم!!! یه عمر خودمو گول زدم،حالا میفهمم اتفاق امشب تلنگر بزرگی برام بود. حتی اگه منتظر واقعی هم بودم باید حواسم جمع میشد یه لحظه خواب غفلت سراغم نیاد اما.... همیشه تو خوابیم مثل چند لحظه ی پیشم، با اینکه گفتم منتظر خبری از زایمان زهرام بازم خوابم گرفت و غافل شدم از حالش!!!! حلقه ی‌اشک تو چشمهام جمع شد و بغض کردم. اقاجان قربونت بشم حق داری... حق داری از دست محب هایی مثل ما سر به بیابون بذاری. با این اتفاق درس بزرگی بهم دادی و فهموندی که این همه ادعا نکنم و ادای ادمای منتظر رو‌درنیارم. من فقط تو حرف مناظرم نه تو عمل! صدای زنگ گوشی باعث شد از فکر بیرون بیام، با دیدن شماره مادرجان سریع تماس رو وصل کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌