•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت406
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
وارد آشپزخونه که شدم، یاد لحظه ای که حالم خراب شد و علی آقا با نگرانی به سمتم اومد افتادم.
یاد زهرا گفتن هاش و التماسش برای باز نگه داشتن چشم هام، ناخواسته لبخندی کنج لبم نشست.
در یخچال رو باز کردم و پارچ آب رو برداشتم، سه تا لیوان از روی آبچکان برداشتم و داخل سینی گذاشتم و خواستم به سمت نمازخونه برم که نگاهم به کلیدهای علی آقا افتاد.
خم شدم از روی زمین برداشتم، نگاهی به جاکلیدی چرمی کردم که روش با ظرافت خاصی نوشته شده " یا صاحب الزمان ادرکنی" پشتش رو هم نگاه کردم دوبیتی زیبایی نوشته شده
" ز کدام رَه رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فِتادی"
این شعر چقدر آشناست، کمی به ذهنم فشار آوردم، یادم اومد همون روزی که پام به سیم گیر کرد و کم مونده بود بیفتم و علی آقا هم مشغول نماز بود، وقتی متوجه حضورم شد موقع رفتن زیر لب این شعر رو خوند.
جاکلیدی رو داخل دستم محکم فشار دادم و روی قلبم گذاشتم شاید تپش های بی امانش آروم شه.
بوی عطرتلخ مردونه ش از روی جاکلیدی میاد، چشم هام رو بستم ، خداروشکر که علی اقا رو سر راهم قرار داد. با صدای پا چشم هام رو باز کردم و با دیدن علی آقا که روبروم ایستاده دستپاچه شدم و هینی کشیدم
علی آقا نگران گفت
- ترسوندمتون؟
کاش میتونستم بگم از حضورت نترسیدم فقط نمیخوام متوجه شی که از اومدنت تو زندگیم خداروشکر کردم!
- نه نه چیزی نشد، ببخشید حواسم پرت شد.
سریع سینی رو از روی کابینت برداشتم، از شانسم کلیدها از دستم سُر خورد و جلوی پام افتاد. با صدای افتادنشون علی آقا متوجه کلیدهایی که از دستم افتاد، شد. دستپاچه کلیدهارو برداشتم و با خجالت به سمتش گرفتم.
- کلیدهاتون...روی زمین افتاده بود، بفرمایید
سنگینی نگاهش رو به خوبی میتونم حس کنم. سرم رو بالا آوروم وقتی لبخند کنج لبش رو دیدم سریع سینی رو برداشتم وخواستم برم که گفت
- زهرا خانم؟
برگشتم و بادیدنش تپش قلبم بالا رفت
- بله؟
- هنوز تکلیف دل ما روشن نشده؟
سرم داغ کرد، حس میکنم آب داغِ داغ روی سرم ریختن، با تته پته گفتم
- چرا...یـ....یعنی...
نفس عمیقی کشیدم شاید بتونم هیجان درونم رو پنهان کنم
- راستش نظر من...
خواستم بگم من دلم باهاتونه که گوشیش زنگ خورد، ببخشیدی گفت و تماس رو وصل کرد
- الو سلام حمید جان، چه خبر؟
قربون خدا برم که نجاتم داد، خواستم سریع برم که متوجه شد و با اشاره دست ازم خواست منتظر بمونم. به ناچار همون جا ایستادم
- تازه میخوان قرآن به سر بذارن؟
نگاهی به من کرد و جواب داد
- ببینم اگه تونستم میام
خداحافظی کرد و گفت
- شرمنده، میفرمودین!
- راستش این مدت خیلی فکر کردم، اگه اجازه بدین با خانواده هم صلاح و مشورتی بکنم و بهتون خبر بدم!
منتظر نشدم و پیش صدیقه خانم رفتم. چون اگه بیشتر از اون میموندم ترس داشتم که قلبم ازهیجان سنگ کوب کنه!
سینی رو مقابل صدیقه خانم که به دیوار تکیه داده بود گذاشتم، دو لیوان آب ریختم یکی برای صدیقه خانم یکی هم علی آقا.
حدیث گوشه ای ساکت نشسته بود و با ناخن هاش بازی می کرد، یکی از لیوان هارو برداشتم و به دست صدیقه خانم دادم تشکری کرد و خورد.
علی آقا وارد نمازخونه شد و سینی رو برداشتم و به علی آقا تعارف کردم، تشکری کرد و لیوان رو برداشت. بدون اینکه نگاهش کنم پیش صدیقه خانم برگشتم.
🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت406
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
-الو سلام مادرجان، حالتون خوبه؟ شرمنده بد موقع زنگ زدم، خواب نبودین که؟
- سلام علی جان، خداروشکر خوبیم. نه داشتموضو میگرفتم. خیره ان شاءالله، زهرا خوبه؟
- راستش زهرا نصف شب دردش گرفت آوردمش بیمارستان
صداش رنگ نگرانی گرفت وگفت
- چرا بهم زنگ نزدین؟ الان حالش خوبه؟ زایمان کرده؟
- والا زهرا نذاشت زنگ بزنم، گفت نصف شب نگران میشین. فعلا که منتظرم, هنوز زایمان نکرده.
- باشه پس من نمازمو بخونم بگم حمید بیاره، چیزی لازم داری بیارم؟
- نه چیزی لازم ندارم، من خودم میام دنبالتون، حمید بنده خدا ساعت هفت باید بره سرکار بذارین بخوابه
- باشه هر جور صلاح میدونی، تا بیای منم نمازمو خوندم. مراقب خودتم باش
چشمی گفتم و تماس رو قطع کردم. به خاطر خواب وضوم باطل شده بود دوباره تجدید وضو کردم و نمازم رو خوندم و سریع سمت ماشین رفتم تا دنبال مادر برم.
سوار ماشین شدم و زود حرکت کردم. استرس اینکه نکنه هر لحظه که اونجا نیستم زهرا زایمان کنه، مثل خوره مغزم رو میخورد.
اینقدر فکرم درگیره و استرس دارم، نفهمیدم کی جلوی درشون رسیدم. شماره ی مادر رو گرفتم و گفتم که جلوی درم.
طولی نکشید، در باز شد مادر با سبدی که تو دستش بود بیرون اومد، با دیدن پدر زهرا به احترامش پیاده شدم
- سلام پدر جان
- سلام علی جان، خوبی؟ حال زهرا چطوره؟
-نگران نباشین خوبه.
- منم میخواستمبیام حاج خانم نمیذاره
- شما برین استراحت کنین من و مادرجان هستیم.
- پس بی خبرم نذارین!
چشمی گفتم و سوار شدیم، سریع حرکت کردم وخیلی زود به بیمارستان رسیدیم به محض رسیدن رو به مادر گفتم
- شما پیاده شین من ببرمماشین رو پارک کنم. چون تا اینجا یکم فاصله داره اذیت میشین
باشه ای گفت وخواست سبد فلاکس رو برداره گفتم
- من میارمش.
- باشه
به محض پیاده شدن، سریع حرکت کردم وماشین رو پارک کردم
سبد رو برداشتم و وارد بیمارستان شدم. مادرجان منتظرم بود، باهم به سمت اتاق زایمان رفتیم. پله هارو که بالا رفتم محسن رو دیدم که با گوشیش مشغول بود.
گوشیم زنگ خورد و از جیبم بیرون اوردم و با دیدن شماره محسن رد تماس دادم، انگارکلافه به نظرمیومد
- سلام محسن من اینجام
با شنیدم صدام به عقب برگشت و با عجله به سمتم اومد.
- سلام کجایی پسر گوشیتم نمیگیره!
با نگرانی نگاهش کردم، نکنه وقتی اینجا نبودم خبری از زهرا شده! مادر با نگرانی نگاهی کرد،
- اقا محسن چیزی شده؟
محسن انگار تازه حواسش جمع شد که تنها نیستم شرمنده رو به مادر گفت
- ببخشید اینقدر فکرم درگیر بود یادم رفت به شما سلام بدم.
رو بهم گفت
- خانم اسماعیلی دنبالته، زود باش وقتی تو رو پیدا نکرد اومد سراغ من! میگه سریع برگه رو امضا کن خانمت بره اتاق عمل
انگار دنیا روی سرم خراب شد، نگران شدم و با عجله راه افتادم.
خانم اسماعیلی جلوی در اتاق زایمان منتظرم بود با دیدنم سریع جلو اومد و گفت
- اقای دکتر سریع برگه ی رضایت رو امضا کنین خانمتون باید سزارین شه.
مادرش با نگرانی گفت
- حالش چطوره؟
خودکاری از محسن گرفتم و همونطور که برگه رو امضا میکردم به حرفای خانم اسماعیلی هم گوش میدادم.
- جای نگرانی نیس، ان شاءالله به سلامتی فارغ میشه.
برگه رو دستش دادم، تشکری کردو با عجله داخل رفت، رو به محسن گفتم
- تو خبر داری وضعیتش چجوریه؟
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞