eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعداز صحبت با حمید رو به من گفت - ببینم دخترم داروهایی که دادم رو سر وقت میخوری؟ - بله - از علی حالت رو پرسیدم رنگ از صورتم پرید نکنه همه چیز رو گفته، بیشتر نگران اینم پیش مامانینا بگه روزه گرفته بودم. نگاهی به مامان و بابا که حواسشون به من بود کردم، آب دهنم رو به سختی قورت دادم، دکتر احتمالا متوجه شد و گفت - گفت خدارو شکر حالت خوبه. نفس راحتی کشیدم، روبه مامان گفت. - فعلا دوسه روزی خانم جون تو ای سی یو بمونه، الان که دارو دادم خوابیدن، باهاشون صحبت میکنم در حد دوسه دقیقه بعداز هوشیاری اجازه بدن ببینینش مامان تشکری کرد و بعداز رفتن دکتر، روی صندلی نشستم، حمید گفت - مامان، به خاله میخوای اطلاع بدی؟ مامان نگران جواب داد. - بذار موقع سحر که بیدار شدن زنگ میزنم، الان بخوام زنگ بزنم میترسه! نزدیک سحری حمید هرکاری کرد مامان و بابا برن خونه قبول نکردن، رفت از بیرون غذا گرفت و تو نمازخونه ی بیمارستان خوردیم، نزدیک اذان مامان به خاله اطلاع داد. نمازم رو خوندم و شروع به دعا کردم. باورم نمیشه درعرض یکی دوروز چه اتفاقات تلخی افتاد، نمیدونم حکمت این اتفاقا چیه. به سالن برگشتیم و خاله و حاج احمد اومدن، احتمالا به خاطر اینکه سهیل تنها نمونه سعید نیومده. هر چی هست برا من بد نشد، چون دلم نمیخواست ببینمش، خاله بی تاب تر از مامانه، هرچی مامان میخواد آرومش کنه فایده نداره. یاد خوابم افتادم نمیدونم اون خواب به خاطر خانم جون بوده یا مشکل خودم، هرچی هست فرقی نداره بهتره تو هر مشکلی به مولامون متوسل بشیم. شروع به ذکر کردم، پرستاری که از ای سی یو بیرون میومد، رو بهمون گفت - فقط یکیتون میتونین برین داخل اونم در حد دوسه دقیقه! خاله با التماس نگاه کرد، مامان به خاله اشاره کرد و گفت - خواهرم میاد پرستار با سر تأیید کرد و از خاله خواست دنبالش بره. خاله و پرستار رفتن، دلم میخواست پیش خانم جون بودم‌. دردت به جونم، کاش هیچ وقت تو این حال نمیدیدمت! گرمی اشک رو تو صورتم حس کردم. مامان دستش رو به دورم حلقه کرد، سرم رو به شونه ش تکیه دادم، که با صدای لرزونی گفت - نگران نباش، من دلم روشنه!خانم جون به زودی برمیگرده خونه. قطره ی اشکش روی دستم که افتاد سرم رو بالا آوردم و گفتم - مامان، شما گریه میکنی؟ مامان اشکش رو پاک کرد و گفت - وقتی آقا جون رفت، خیلی برام قبول کردنش سخت بود، کلی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره تونستم به خودم بفهمونم که دیگه رفته، دلم به خانم جون گرم بود اما حالا.... نتونست حرفش رو ادامه بده، بابا متوجه حال مامان شد، کنارش روی صندلی نشست و از مامان خواست آروم باشه، دستش رو روی دست مامان گذاشت و گفت - معصومه جان آروم باش عزیزم، توکل به خدا کن، ان شاالله حالش خوب میشه. - چیکار کنم رضا، اگه برا خانم جون اتفاقی بیفته، منم میمیرم بابا خدانکنه ای گفت، تاحالا مامان رو تو این حال ندیده بودم، میدونستم که به خانم جون وابسته ست،ولی اولین باره میبینم اینجوری بی تابی میکنه. 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تو فاصله چند قدمیم ایستادد و مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت - س...سلام کم کم لبهاش به خنده باز شد و چشمهاش برقی زد. لبخندی به روش زدم و خیره بهش چشم دوختم تا صورت مهربونش رو نگاه کنم. اشک زیر چشمهام جمع شد،حق با حاج خانم بود چقدر این مدت شکسته شده! سر تا پایینش رو از نظر گذروندم، الهی قربون قد و بالات بشم، باهات چیکار کردم من! عذاب وجدان گرفتم چرا این بلا رو سرش اوردم. اشک روی صورتم ریخت، با پشت دست پاکش کردم و جوابش رو اروم دادم - سلام عزیزم... دیگه بقیه ی حرفم رو نتونستم بزنم و فاصله ی چند قدمیمون رو پر کردم و خودمو تو بغلش انداختم. انگار اونم مثل من دلش خیلی تنگ شده بود محکم دستهاش رو دورم حلقه کرد. هر دو گریه کردیم. - الهی قربونت بشم، خانم خوشگلم شونه هاش شدت گریه میلرزید و موهام رو می‌بوسید - جانِ دلم، نمیگی دلم برات تنگ میشه اینجوری بی محلی میکنی؟ - منو ببخش علی ...خیلی بهت بد کردم سرم رو از روی سینه ش جدا کرد و دستاش رو قاب صورتم کرد، با چشمای خیسش نگام کرد - بذار یه دل سیر نگات کنم. تو چشمهاش خیره شدم. اشک هام لباسش رو خیس کرده بود، با دستش خیسی اشک رو از صورتم پاک کرد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. دلم نمیخواست این لحظات بگذره،حالا میفهمم چه تکیه گاه بزرگی رو داشتم، حالا درک میکنم که تنها، علی میتونه جای مهدی رو برام پر کنه! اینقدر تو اون حالت موندم تا اروم شدم. ازش جدا شدم و دستش رو گرفتم. نگاهی به موهای سفیدش کردم با بغض گفتم - حلالم کن علی... - تو کاری نکردی عزیزم، فدای اون چشمات بشم که بارونی شده. بمیرم برات این مدت سختی کشیدی! - خدانکنه، تو نباشی میمیرم. باور کن این مدت دلم برات خیلی تنگ شده بود. خنده و گریه ش قاطی شد - میدونم، خصوصا اون شب که اومدی روم پتو کشیدی و بهم زل زدی لبهام به خنده کش اومد - پس بیدار بودی؟ دستش رو دور صورتم قاب کرد - خواب بودم، اما صدای پاتو‌که شنیدم بیدار شدم - من که اروم اومدم از کجا فهمیدی؟ - من صدای قدماتو، نفساتو با تمام وجودم و قلبم میشناسم و درکشون میکنم. خندیدم و با دست اشکاشو پاک کردم و دستی به ریش و موهای کنار شقیقه ش کشیدم. - الهی بمیرم برات از دستم موهات سفید شد. چشماشو بست - خدا نکنه عزیزم، خدا اون روزو نیاره. دوباره سرم رو به سینه ش چسبوند و موهام رو نوازش کرد.صدای قلبش انگار مُسکنی بود برای قلب ناآرومم. این قلبم علی رو کم داشت که اینهمه مدت بی قراری میکرد. خدارو به خاطر داشتنش شکر کردم. صدای اذان از گوشیم بلند شد. ازش جداشدم و گفتم - دلم برای نماز خوندن پشت سرت تنگ شده اقا... اول افطار میکنی یا نماز بخونیم لپم رو کشید - دلم میخواد به شکرانه این اتفاق اول نماز بخونم و خداروشکر کنم، بعد افطارمو باز میکنم. باشه ای گفتم و صورتش رو بوسیدم. هر دو وضو گرفتیم، سجاده ی هر دومون رو پهن کردم. خدایا شکرت که همه چی ختم بخیر شد. درسته مهدی رو ندارم ولی پدرش که عزیزترین فرد زندگیمه همراهمه. چادر نمازم رو سر کردم و پشت سرش قامت بستم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌