eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ یادم افتاد که وقت داروهامه و فراموش کردم بیارم، حمید گرم صحبت با حاج احمد بود، نزدیکش رفتم و گفتم - داداش حمید؟ برگشت و با محبت جواب داد - جانم - راستش من داروهام یادم رفته بیارم، میشه بریم اونارو برداریم بیایم؟ حمید باشه ای گفت و قبل از اینکه بریم، دَرِ شیشه ای ای سی یو باز شد خاله با چشم های گریون بیرون اومد، نزدیکتر که شد پرسیدم - دیدینش؟ حالش چطور بود؟ باهاتون حرف زد؟ حمید گفت - زهرا جان یکم صبر کن، الان میگه دیگه خاله اشک چشمش رو پاک کرد و گفت - اره دیدمش ولی بهش دستگاه اکسیژن وصل کردن نتونست حرف بزنه، یعنی میتونم دوباره صداش رو بشنوم. بعد هق هق گریه ش بلند شد، مامان با دیدن خاله دوباره خودش رو کنترل کرد و خاله رو کمک کرد روی صندلی بشینه. مامان خواهر بزرگتره به خاطر همین جلوی بقیه سعی میکنه خودش رو آروم نشون بده و بقیه رو به آرامش دعوت کنه. شونه های خاله رو ماساژ میداد و آرومش می کرد. قبل از اینکه بریم خونه، مامان گفت - شما دیگه نمیخواد برگردین من اینجا میمونم بعد رو به بابا گفت - اقا رضا شما هم برو صبح باید بری مغازه، حداقل یکم استراحت کن. به ناچار برگشتیم، هرکاری کردیم خاله قبول نکرد و همراه مامان تو بیمارستان موند. به خونه برگشتیم، هیچ کدوممون حوصله نداریم، به اتاق برگشتم، از فکر اینکه نکنه دیگه خانم جون رو نبینم ته دلم خالی شد و تنم لرزید. حتی فکر کردن بهش عذابم میده. خودم رو با قرآن و دعا آروم کردم، کمی دراز کشیدم تا حال داشته باشم بیمارستان برم . باصدای هشدار گوشی بیدار شدم، با یادآدری اتفاقات دیشب حالم بد میشه. روی آینه کنار آشپزخونه یه برگه ی یاداشت با چسب زده شده، نزدیک رفتم حمید نوشته که من و بابا رفتیم مغازه نخواستیم بیدارت کنیم. بهتره زودتر خونه رو تمیز کنم و بیمارستان برم، اینجا دلم طاقت نمیاره. خورده شیشه ها رو جارو کردم و بعد از تموم شدن کارهام آماده شدم تا بیمارستان برم. به خاطر پام بهتره اسنپ بگیرم، اینترنت گوشی رو روشن کردم و آدرس مبدأ و مقصد رو زدم، طولی نکشید که راننده اسنپ دم در رسید. نگاهی به کفش هام کردم، به خاطر پانسمان نمیتونم کفش بپوشم. تو بیمارستان هم به سختی راه میرفتم. فکری به سرم زد بهتره صندل های طبی مامان رو بپوشم، سریع پوشیدم و با احتیاط به سمت بیرون رفتم. راننده ی اسنپ که جوانی تقریبا سی ساله به نظر میومد، جلوی در نگه داشته، در حیاط رو بستم و به محض سوار شدنم در خونه زینب اینا باز شد و علی آقا بیرون اومد. نگاهش که به من افتاد سریع سوار شدم و راننده حرکت کرد. ماشین به حرکت دراومد، علی آقا همچنان چشمش به ماشین بود از کنارش رد شدیم، به عقب برگشتم، هنوز چشم از ماشین برنداشته، ماشین به خیابون پیچید و دیگه ندیدمش. 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نماز رو خوندیم، چادرم رو باز کردم تا سفره رو بندازم. واقعا این چند دقیقه ای که با علی آشتی کردم انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده و احساس ارامش میکنم. علی وارد آشپزخونه شد، سریع سفره رو باز کردم و خرما و زولبیا رو داخل سفره گذاشتم. دوتاچایی ریخت و کنار سفره گذاشت. سراغ دیسی که کبابها و گوجه رو داخلش چیده بودم رفت. - چه بویی راه انداختی گلم، اخ...چقدر دلم برا دسپختت تنگ شده بود لبخندی به روش زدم، موهام رو پشت گوشم گذاشتم. دیس رو برداشت و وسط سفره گذاشت، نگاه محبت امیزی بهم کرد، خداروشکری گفت و با خرما افطارشو باز کرد. همون طور که چاییم رو میخوردم زیر چشمی نگاهش کردم. دوست دارم متوجه نگاهام نشه و بتونم یه دل سیر ببینمش. نمیدونم این چند روز چقدر سختی کشیده که اینجور شکسته شده. - عزیزم چاییتو بخور بعدا وقت برای دید زدنم داری لبخندم کشدار شد - حواست به همه چی هستا... لیوانش رو داخل سینی گذاشت و با مهربونی نگاهم کرد - حواسم به همه چی نیست، حواسم فقط به توعه که همه دار و ندارمی! از این حرفش قند توی دلم آب شد. شام رو زیر نگاه سنگینش خوردم. تا سفره رو جمع کنم آستین هاش رو بالا داد و تمام ظرفا رو شست. یاد مامان افتادم، امشب خونه ی مادر زندایی جشنه...کنارش ایستادم و بازوش رو گرفتم - علی جان - جانِ دلم اینقدر از ته دل گفت که دلم لرزید، لب هام رو ترکردم - امشب خونه پدر زندایی رویا جشنه، میشه ماهم بریم؟ با محبت نگاهم کرد - باشه عزیزم منم یه بدهی به امام حسن علیه السلام دارم. امشب حتما باید برای تشکر بریم. البته فردا هم باید باهام بیای بریم دنبال یه کاری؟ سؤالی نگاهش کردم - کجا؟ اخرین ظرف رو هم آب کشید، لپم رو کشید و خندید - حالا برو آماده شو تو راه میگم. باشه ای گفتم و وارد اتاقمون شدم. بهترین لباسم رو انتخاب کردم و سریع اماده شدم. برگشتم و دیدم علی به چارچوب در تکیه داده و دستاشم روی سینه ش قلاب کرده. - خیلی دوستت دارم زهرا...دیگه ازم رو برنگردون باشه! این حرف رو جوری گفت که از شرمندگی سرم رو پایین انداختم. باورم نمیشه چطور دلم اومد ازش رو برگردونم و باهاش حرف نزنم. وقتی یادم میفته از خودم بدم میاد. سمت دراور رفت و کشو رو باز کرد، انگار تو وسایلاش دنبال چیزی میگشت، یه جعبه ی قرمز رنگ بیرون اورد و مقابلم ایستاد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌