•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت468
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- یعنی تو همه اینارو میخواستی ازم پنهون کنی؟ زهرا این مسأله ی ساده ای نیست که بخوای ازش بگذری. من حتما امروز به آقا حمید میگم
دستش رو گرفتم و با التماس گفتم
- جون من نگو! الان با این وضعیتی که خانم جون داره اوضاع روحی همه بده. نمیخوام فعلا کسی خبردار بشه!
- آخه زهرا مگه به همین راحتیه؟ طرف با ابروی تو بازی کرده اونوقت تو سکوت میکنی؟ اصلا اینا به کنار من موندم علی آقا چطور اینارو باور کرده؟ اصلا وقتی تو جواب سعید رو ندادی اون عکس پیامتون چجوری به علی آقا فرستاده شده؟
سرم داره میترکه، درمونده گفتم
- نمیدونم سحر، نمیدونم!
- صبر کن خودم ته و توی قضیه رو در میارم.
یه لحظه اخمی روی پیشونیش افتاد و گفت
- ولی از علی آقا بعید بود که این چرندیات رو باور کنه.
پوزخندی زدم و گفتم
- دیگه مهم نیست، دلم میخواد فقط از اینجا برم. کسی که به این راحتی حرف بقیه رو باور میکنه و با شناختی که از من داشت بهم بدبین میشه رو نمیخوام
- رفتن چیزی رو حل نمیکنه زهرا، خودشم فهمیده چه اشتباهی کرده! به نظرم بمون و باهم بفهمیم جریان این اتفاقا چیه!
محکم و قاطع گفتم
- نه! نیاز به تنهایی دارم، فقط یه خواهشی ازت دارم!
- چی؟
گوشی رو از روی میز برداشتم و گفتم
- اینو فردا بده به زینب
کشدار گفت
- زهراااااا
لبخند محزونی زدم و گفتم
- خواهش میکنم، نمیخوام خاطره ای ازشون داشته باشم.
به ناچار قبول کرد و گفت
- باشه میدم، ولی امیدوارم خیلی زود این روزا بگذره و لبخند جای اشک رو بگیره.
گوشی رو برداشت و گفت
- با این قیافه نمیتونیم بریم یکم بمونیم تا قرمزی چشم هات بره
باشه ای گفتم، گوشی سحر دوباره زنگ خورد، نگاهی به شماره کرد و گفت
- زینبه!
- به نظرم جوابش رو نده، اگه بفهمه اینجایی میخواد باهام حرف بزنه. منم اصلا الان دلم نمیخواد حرف بزنم
باشه ای گفت و تماس قطع شد
تقریبا تا عصر باهم بودیم، به اصرار مامان قرار شد افطار بمونن و آقا سید هم بیاد خونمون. خانواده ی خاله هم به جمعمون اضافه شدن، خداروشکر سعید نیومد.
شام رو دور هم خوردیم، موقع رفتن سحر بغلم کرد و گفت
- فردا صبح زود میرین دیگه نمیتونم ببینمت، مراقب خودت باش رفیق
محکم بغلش کردم، از اینکه مدتی نمیبینمش دلم میگیره
آقا سید رو به ما به شوخی گفت
- بسه بابا جان همه رو سرپا نگه داشتین
از بغل هم جدا شدیم، حلقه ی اشک رو تو چشم های سحر دیدم، آروم کنار گوشم گفت
- خیالت راحت باشه، بالاخر سر درمیارم کی پشت این اتفاقاست، اشک اون کسی که تو رو به این روز درآورده، درمیارم. بهت قول میدم
از اینکه دوستی مثل سحر دارم خداروشکر میکنم. بالاخره از هم جدا شدیم و بعداز رفتنشون دور هم نشستیم، به تعداد چایی ریختم و با شیرینی خوردیم.
قرار شد ما به همراه دایی فردا صبح ساعت شش حرکت کنیم، بعداز خداحافظی از بقیه به اتاق برگشتم و لباسهایی که برای سفر لازم داشتم رو جمع کردم. مامان به اتاقم اومد و گفت
- میگم زهرا اگه خانم محبی زنگ بزنه چی بگم؟ آخه قرار بود عید فطر بیان!
🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت468
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- چیزی شده!
لبخندی زد
- نه چیزی نیست.
- علی...بهم بگوچی شده؟ تو که حالت خوب بود!
گوشی رو به سمتم گرفت. نگاهی به گوشی کردم ،نفسش رو سنگین بیرون داد
- زهرا میخوام یه کاری کنم، اجازه میدی؟
-چی؟ زود بگو دیگه جون به لب شدم
- با اجازه ت...میخوام... عکسای مهدی رو. از گوشیت پاککنم
دلم هری ریخت، پس به خاطر همین حالش گرفته شده چون عکس مهدی و علی تو صفحه ی گوشیم بود. اما خیلی سخته بذارم پاککنه، وقتایی که دلتنگش میشم عکساشو نگاه میکنم. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم
دستم رو گرفت
- زهرا جان، باور کن این به صلاحته! منم دوسش دارم، منم دلم براش تنگ میشه، اما بهتره این عکسا پاک شه.
جوابی نداشتم بدم.
- هر چند که خیلی برام سخته، اما...هر چی خودت صلاح میدونی همون کارو بکن.
ملتمسانه نگاهم میکرد. مامان صدامکرد، پاشدم و قبل از اینکه از اتاق بیرون برم گفتم
- پاکشون کن.
سریع از اتاق بیرون اومدم و پیش مامان رفتم.
مهمونا هم اومدن، علی بعد از اون قضیه خیلی پکر بود، حتی مامان هم متوجه تغییر رفتارش شده بود.
بعد از خوردن شام و پذیرایی میوه، مهمونا رفتن وتنها شدیم.
گوشی تو دستش بود و به فکر رفته بود.
آشپزخونه رو مرتب کردم و کارام که تموم شد کنارش نشستم. با دیدنم سریع گوشیش رو خاموش کرد و لبخند کجی گوشه ی لبش نشست.
دستش رو تو دستم گرفتم
- چقدر دستات زبر شده قربونت بشم
- دست مرد باید زبر باشه خانمی...هر از گاهی که میرم خیریه و کارهای جهادی، اونجا کمک میکنم به خاطر همین زبر میشه
پاشدم و از داخل کابینت روغن ویتامینه ای رو برداشتم و برگشتم پیشش نشستم.
دستش رو تو دستم گرفتم و کمی از روغن برداشتم و با ناز شروع به چرب کردن دستاش کردم.
متوجه نگاهش به خودم بودم، کارم که تموم شد سرم رو بالا اوردم و تو چشماش نگاه کردم.
موهام رو با نوک انگشتش به پشت گوشم داد و با محبت نگاهم کرد.
- زهرا دعا کن با چند نفر خیّر حرف زدم گفتن تا اخر امسال ممکنه هزینه هایی که میخوایم رو جور کنن.
ان شاءاللهی گفتم و جواب دادم
- علی جان میگم با یکی از مدارس حرف بزنم یونیفورم مدرسه شون رو قبول کنم بدوزم نظرت چیه؟
- برات سخت نمیشه؟ اخه تنهایی که نمیتونی! منم که خیلی نیستم کمکت کنم.
- نه اینجوری بهتره حوصله م سر نمیره!
- پس پایان نامه ت چی میشه؟
- فعلا نمیتونم تمرکز کنم، میخوام با دوختن لباسا یکم خودمو سرگرم کنم.
- باشه هرجور خودت دوست داری. بذار وقتش برسه باهم میریم حرف میزنیم.
باشه ای گفتم و به اتاق رفتم.
از خدا کمک میخوام تا همه چی رو بتونم فراموش کنم، هر چند که بعید میدونم به این زودی از یادم بره. قفل گوشی رو باز کردم، حتی اگه عکساش از گوشیم حذف شه محاله چهره ش از یادم بره.
حلقه اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم و بعد از خوندن زیارت ال یاسین دراز کشیدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞