•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت470
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
روبه خانم جون گفتم
- سحره خانم جون، اجازه هست جواب بدم..
با محبت نگاهم کرد و گفت
- اره مادر، جواب بده شاید باتو کار داره.
دکمه رو زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
- سلام سحری! حالت خوبه؟ به این زودی دلت برام تنگ شد؟
- سلام عزیزم، یه مهلتی بده بذار یکی یکی سؤالام رو بپرسم بعد جواب بده
خنده م گرفت که ادامه داد
- کجایین؟
رو به دایی گفتم
-دایی مرتضی اینجا کجاست
- اینجا نزدیک روستای لار هست بگو نزدیکیم
روبه سحر گفتم
- شنیدی؟ روستای لار
- ان شاالله به سلامتی برین برسین.
کمی سکوت کرد و پرسیدم
- چی شد زنگ زدی؟ اونم این وقت صبح؟
- خب.... نگرانت بودم دیگه، گفتم زنگ بزنم ببینم کجایین
از نوع حرف زدنش میتونم حدس بزنم که برا احوالپرسی فقط زنگ نزده. نگاهی به خانم جون کردم سمت مخالف من رو نگاه می کرد، احتمالا فهمیده سحر با من کار داره، زندایی که خوابیده، دایی هم حواسش به رانندگیه! آروم پرسیدم
- چیزی شده؟
صداش رو کمی پایینتر اورد، احتمالا پیش پروانه خانمه
- یه لحظه گوشی رو نگه دار.
منتظر شدم ، صدای بسته شدن در که اومد گفت
- راستش زینب بهم زنگ زده بود، نمیتونستم جواب ندم چون ترسیدم ناراحت بشه. صداش خیلی نگران بود
سعی کردم آرامش داشته باشم تا دایی متوجه تغییر حالم نشه،چون از آینه منو میبینه! با خنده ی مصنوعی گفتم
- خب...مامانت خوبه ، دیگه چه خبر؟؟
سحر متوجه شد و ادامه داد
- زینب میگفت داداشش از وقتی اومده مثل مرغ سرکنده شده، داشتیم باهم حرف میزدیم که خود علی آقا گوشی رو گرفت و حرف زد
تپش قلبم بالارفته، فقط گفتم
- خب بعدش!
- هیچی دیگه همش میپرسید ازت خبر دارم یانه، منم گفتم امروز رفتن شمال، گفت تا کی اونجاست، چرا گوشیش رو خاموش کرده...گفتم معلوم نیست چقدر بمونن شاید یکی،دو ماه. فقط یه لحظه فهمیدم که زینب باصدای بلند داداشش رو صدا کرد و بعدش خود زینب حرف زد.
چشم هام رو بستم و نفسم رو سنگین بیرون دادم. سحر ادامه داد
- گفت مامانم خبر نداره چی شده، علی فقط به من گفته بحث شده بینتون، کلی هم تلاش کرد از زیر زبونم بیرونم بکشه منم چون تو گفته بودی کسی نفهمه چیزی نگفتم. زینب میگفت میخواست امروز بیاد ازت عذرخواهی کنه، مثل اینکه وضعیت واتساپت بدجور بهمش ریخته.
باصدای آرومتر گفتم
- زمان همه چیز رو درست میکنه، امروز که رفتی امانتی رو بدی بهش بگو زهرا گفت همه چیز دیگه تموم شد امیدوارم داداشت خوشبخت بشه.
سرم رو پایین انداختم تا دایی متوجه اشکم نشه، ادامه دادم
- بهش بگو فراموشم کنه!
سحر با صدای گرفته گفت
- باشه، فقط اگه شماره ای ازت خواست بهش بدم؟
- نه! سحر جان بعدا باهات حرف میزنم احتمالش هست انتن بره.
از سحر خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم.
🔴 اگه میخوای کل 1566پارت رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت470
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
دوباره خاطرات اون روز رو مرور کردم، چقدر به خاطر گوشیم ناراحت بودم.
- راستی اون گوشی رو چیکارش کردی! هر بار یاد قیافه ی اون روزت میفتم نمیتونم جلوی خنده م رو بگیرم. قیافه ی عصبیت با مزده ترت کرده بود.
همزمان که این حرف رو زد اَدام رو درآورد. محکم به بازوش زدم. دوباره خندید
- اما یه چیزی برام هم عجیب بود هم با ارزش!
با دقت به حرفاش گوش میدادم
-اونروز بعد رفتنت خیلی ناراحت شدم چون تا حالا با هیچ نامحرمی ارتباط نداشتم حتی دخترای دانشگاه رو نگاه نمیکردم و اگه بیرون میدیمشون نمیشناختم ولی وقتی تو یه لحظه تو رو دیدم نحوه ی برخوردت که در اوج عصبانیت حجب و حیا داشتی و سعی میکردی خودتو کنترل کنی هیچوقت یادمنمیره. وقتی از کنارم رد شدی و رفتی تا چند دقیقه مات و مبهوت بودم، با خودم میگفتم نکنه یه حوری یا فرشته ای چیزی بود که یهو ناپدید شد. وقتی برگشتم خونه حالم خراب بود، از یه طرف یه چیزی ته دلم رو قلقلک میداد و از اینکه نفهمیدم خونه ت کجاست، ناراحت بودم، از یه طرفم همش میگفتم خدایا خودت شاهدی عمدی نبود و نمیخواستم بهت بخورم و کلی تا نصف شب استغفار کردم
با محبت نگاهم کرد
- باور کن زهرا اونروز اینقدر محکم خوردی بهم تا شبش جاش درد میکرد.
متعجب نگاهش کردم مگه چقدر محکم بهش خوردم ، فقط گوشیم یکم خورد. رو بهش طلبکار گفتم
- ببینم اونوقت کجات درد میکرد؟ نشونم بده ببینم؟
چند بار روی قلبش زد
-اینجام درد میکرد، چون محکم بهم خوردی و مستقیم رفتی تو قلبم، از همون لحظه عاشقت شدم!!
تازه متوجه حرفاش شدم لبخندم پهن تر شد.
- قربون اون قلبت بشم من!
خدا نکنه ای گفت و به خاطر ترافیک از داخل یکی از کوچه ها میانبر زدیم تا زودتر برسیم.
- میدونی حالا جدا از بحث دیدارمون، تو این چند سالی که از خدا عمر گرفتم به این یقین رسیدم که ماها اونطور که باید خدا رو نشناختیم. اشتباه ما ادما اینه فکر میکنیم خدا بدِ ما رو میخواد ولی اصلا اینطور نیست. خدا مهربونتر از پدر و مادره، ماها از حکمت خیلی چیزا خبر نداریم فکر میکنیم علامه ی دهریم!!
اگه واقعا دل به خدا بدیم و راضی به رضاش باشیم ارامش پیدا میکنیم و میفهمیم صلاحمون این بوده.
- درسته تا حالا هر چی برام اتفاق افتاده، شاید اولش ناراحت شدم ولی یکم که از روش گذشت و حکمتش رو بهم نشون داد فهمیدم هر چی از جانبش اومده خیر مطلق بوده!
من به آینده امیدوارم و ترسی ازش ندارم و خودمو سپردم بهش!
به کوچمون پیچید و جلوی در خونمون نگه داشت. جلوی خونه قبلیشون یه کامیون نگه داشته بود و اثاث میاوردن.
یاد خونه قبلیشون افتادم چقدر خاطره خوش اونجا داشتیم.
چادرم رو جمع کردم و خواستم پیاده شم گفتم
- علی جان...بلوز مشکیتو اتو دادم اویزون کردم. رفتی خونه عوضش کن
دست روی چشمش گذاشت
- به روی چشم! مراقب خودت باش سلام برسون
خداحافظی کردم و کلیدم رو از کیف دراوردم و تو قفل انداختم و چرخوندم.
علی تک بوقی زد و رفت، وارد حیاط شدم چقدر تمیزه، هنوز بعضی موزاییک هاش خیسه احتمالا تازه شسته.
گرمای هوا به قدری زیاد بود که ترجیح دادم به جای نگاه کردن به اطرافم سریع وارد خونه شم.
در روباز کردم و وارد شدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞