•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت476
- باشه
- کی میای خونه؟
- یکم دیگه میام، برو استراحت کن.
- مواظب خودت باش، فقط یه چیزی...
- چی ؟ از زهرا خبری داری؟
کمی من و من کرد و گفت
- سحر گفت زهرا یه پیغامی داده که میخواد بهمون برسونه!
دستپاچه گفتم
- چی گفته؟
- گفت حضوری میگم، با خودتونم کار دارم. میخوام دوساعت دیگه برم
- صبر کن خودمم میام.
باشه ای گفت وتماس رو قطع کردم، و ودورکعت نماز خوندم و بعد از متوسل شدن به امام زمان کمی آروم شدم.
به طرف خونه حرکت کردم، یکی از مداحی های که خیلی دوستش دارم رو روشن کردم. به جلوی خونه که رسیدم کمی توآینه ی ماشین خودم رو مرتب کردم، وارد خونه شدم.
مامان و بابا بیدار شدن و باهم گرم صحبت بودن سلامی دادم و بعداز جواب دادن مستقیم به اتاقم رفتم.
فقط منتظرم ببینم زهرا چه پیغامی داده، انگار عقربه های ساعت هم با من لج کردن واز جاشون تکون نمیکنن، چند تقه به در خورد و مامان وارد اتاقم شد
سعی کردم حال درونم رو نفهمه مثل همیشه با لخندی روی لب گفتم
- جانم مامان کاری داشتین؟
کنارم نشست و گفت
- میگم علی جان، تا عید فطر چیزی نمونده، میخوام امروز زنگ بزنم و با مامان زهرا صحبت کنم. دلم میخواد همین عید فطر بتونیم صحبت های اولیه رو بکنیم تا ان شاالله دست شما دوتا رو زود تو دست هم بذاریم.
از اینکه مامان اینهمه امیدواره اعصابم خورد میشه، نمیدونم چه جوابی بدم. دنبال بهونه گشتم در نهایت جواب دادم
- مامان شاید عید فطر جور نشه!
با تعجب پرسید
- چرا مادر؟
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم
- آخه حال خانم جون مساعد نیست، فعلا قرار شده ببرنش شمال، با وضعیتی که دارن فکر کنم بهتره منتظر بمونیم تا حالش بهتر بشه!
- این که نگرانی نداره پسرم، حالا که زهرا جواب مثبت داده، بهشون زنگ میزنم اگه شرایطش رو داشتن امشب یه سری خونشون میزنیم و یه انگشتر میبریم.
- نمیشه مادر من، امروز احتمالا میخواستن برن!
- نگران نباش، بذار یکم بگذره خودم زنگ میزنم بهشون ببینم کی میرن.
دیگه حرفی نزدم و مامان از اتاق رفت، زینب حاضر شده وارد اتاقم شد و گفت
- داداش من آماده م بریم؟
از روی تخت بلند شدم
- باشه فقط کجا؟
- گفت کنار مسجد خودمون
به همراه زینب به مسجد رفتیم، سحر خانم کنار در مسجد منتظرمون بود، با دیدن قیافه ش حس کردم خبرهای خوشی نداره.
نزدیکتر رفتیم و بعداز سلام دادن پرسیدم
- سحر خانم شما دیروز اونجا بودین، حال زهراخانم چطور بود؟
کمی مِن و مِن کرد و گفت.
- راستش علی آقا زهرا اصلا دیروز حالش خوب نبود، خیلی بهم ریخته بود. نمیدونم چطور بگم فقط اینو بگم که واقعا شکسته شده
تو دلم به خودم بد و بیراه گفتم، همش تقصیر منه!
- علی آقا شما هم جای برادر من! زهرا برا من خیلی عزیزه، به نظرم باید بفهمیم کی پشت این قضیه ست.
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست
🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست.
✅❤️به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞