•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت482
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعداز شستن ظرف ها دستم رو گرفت و گفت
- بیا بریم کلبه ی مخصوصم رو نشونت بدم
با تعجب گفتم.
- کلبه؟
- اره دیگه، اونور باغه. بعضی وقتا میرم اونجا برا خودم خلوت میکنم.
دستم رو کشید و هر دو از پله ها پایین رفتیم، از بین درخت های نارنج که گذشتیم تقریبا ته باغ یه کلبه ی کوچک چوبی دیدم. درش رو باز کرد و وارد که شدم از دیدن داخلش ذوق زده گفتم. قاب عکس های سنتی.... یه میز چوبی با دوتا صندلی گوشه ی اتاقش بود که روش ترمه ی زرشکی رنگی انداخته و گوشه ی دیگه از اتاقش هم کتابخونه ی کوچک گذاشته. همه جارو از نظر گذروندم، دقیقا همونیه که من دوست دارم، یه کلبه ی دنج و پر از آرامش
- اینجا خیلی قشنگه گلرخ! وااای عاشق اینجور جاهام.
با خنده گفت
- نظرت چیه شبا دوتایی اینجا بمونیم؟
- موافقم رفیق، عالیه!
روی زمین که فرش سنتی قدیمی انداخته بود نشستم. داخل کتابخونه نگاهم به فال حافظ افتاد
- میگم گلرخ فال حافظت رو بیار یه تفألی کنیم
با سر تأیید کرد و به سمت کتابخونه رفت و فال حافظ رو برداشت.
کنارم نشست و با همون شیطنتش گفت
- ببینم زهرا جون نکنه عاشقی؟
تازه داشتم فراموش میکردم، دوباره قیافه ش جلوی چشمم اومد، سعی کردم تو چشمهای گلرخ نگاه نکنم، بغض به گلوم چنگ زد اما سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم.
- عشق و عاشقی تو قصه هاست عزیز من، حالا بذار نیت کنم ببینم چی میخواد بیاد.
چشم هام رو بستم و بعدار خوندن حمد وسوره روی یکی از شماره ها انگشتم رو گذاشتم
گلرخ با هیجان بازش کرد، چشم هاش برقی زد و گفت
- اول بگو ببینم چی نیت کردی بعداجازه بدم بخونی
با خنده گفتم
- اذیت نکن دیگه بذار ببینم چی اومد؟
- بذار خودم بخونم....
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
حالم خراب شد، یوسف من دیگه برنمیگرده. هرچی بوده تموم شد، شاید کلبه ی من هیچ وقت روشن نشه!
- خوبی زهرا؟
سریع به خودم اومدم و گفتم
- اره بابا خوبم.
- یه لحظه فکر کردم فاز عاشقی برداشتی!!
از ته دل آهی کشیدم که از چشم گلرخ دور نموند. با ظاهر لبخند زدم
- نه بابا این عشق و عاشقیا تو قصه هاست. حالا تو باز کن ببینیم برا تو چی میاد
باشه ای گفت و با هیجان چشم هاش رو بست و حمد وسوره خوند. آروم بازش کرد و با دیدنش زد زیر خنده
- بخون ببینم چی اومده؟
ژستی گرفت و دست هاش رو نمایشی بالا برد و شروع به خوندن کرد.
- دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
من نمیدونم از کدوم یار حرف میزنه که من ندیدمش!
هر دو خنده مون گرفت، انگار سالهاست گلرخ رو میشناسم، خیلی زود باهم صمیمی شدیم، هرچی هست خیلی خوبه یه هم صحبت دارم.
باهم گرم صحبت بودیم که سکینه خانم گلرخ رو صدا کرد، سریع بلند شد و در رو باز کرد
- بله مامان؟
- دخترم زهرا رو زیاد اذیت نکن، خسته ی راهن. بگو اگه میخواد استراحت کنه بره اتاق مهمان آماده ش کردم
گلرخ چشمی گفت و برگشت
- شنیدی مامان چی گفت؟ اگه خسته ای بریم یکم استراحت کن
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت482
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ساعت گوشی رو نگاه کردم، کم کم باید برم جایی که باعلی قرار گذاشتیم.
کتابی که هدیه گرفتم رو داخل کیف گذاشتم و نایلون کفشهام رو برداشتم.
یه بار دیگه زیارت کردم و بیرون رفتم.
علی تکیه به دیوار داده بود و با تسبیح دلربایی که بهش هدیه داده بودم ذکر می گفت.
با دیدنم تکیه از دیوار برداشت و نزدیکم اومد
- زیارت قبول
- قبول حق باشه ان شاءالله
فضای حرم این موقع شب ارامش عجیبی داشت، همراه علی به قسمتی که خلوت بود رفتیم و روی یکی از فرش ها نشستیم.
ماجرای کتاب رو بهش تعریف کردم و گفت
- رفتیم هتل حتما ساعت و تاریخی که بهت هدیه دادن و بگو بنویسیم پشت کتاب، یادگاری بمونه.
باشه ای گفتم و خیره به گنبد شدیم. واقعا هیچ کس از اینده ش خبر نداره، اصلا باورم نمیشد به این زودی قسمتم بشه بیام نجف!
نگاهم به علی افتاد، خیره به گنبد بود و زیر لب چیزی میگفت، اشکش روی صورتش ریخت. متوجه نگاهم شد چشم از گنبد برداشت و با لبخندی گفت
- موقع اومدن با خودم میگفتم میخوام از امیرالمؤمنین روضه بخونم ولی نمیدونم چرا همش از حضرت زهرا به ذهنم میاد.
- خب از حضرت زهرا بخون، اقا عاشق حضرت زهرا بود شاید خودشون به دلت انداختن!
اشک صورتش رو پاک کرد و تک سرفه ای کرد تا صداش صاف بشه. دستشو بلند کرد و بعد از خوندن دعای فرج با صدای غمگینی شروع کرد
زهرا مرو تو را به جان حیدر
زهرا مرو تو را به جان حیدر
زهرا مرا شکسته پر کشیدن
غریب و خون جگر کشیدند
دلم طاقت نیاورد، شونه هام از شدت گریه لرزید، نمیدونم اون لحظه اقا چه حالی داشت. خیلی سخته خانمی رو جلوی همسرش بزنن و کاری از دستش برنیاد. البته اقا میتونست همشون رو به درک واصل کنه اما وصیت پیامبر بود و باید اطاعت میکرد...
علی همزمان که میخوند اشک چشماش جاری بود.
چند نفری که اطرافمون بودن کمی نزدیکتر اومدن و اوناهم انگار به جمعمون اضافه شده بودن تا محفل دونفرمون پربارتر باشه!
چادر رو روی سرم کشیدم تا راحتتر گریه کنم.
وقتی مداحیش تموم شد روضه ی جانسوز در و دیوار رو خوند که دیگه از شدت گریه نتونست ادامه بده و فقط گریه کرد.
کمی که اروم شد پیرمرد خوش چهره ای که خادم حرم بود نزدیکمون شد و رو بهش گفت
- جوون معلومه دل شکسته ای داری، اقا امیرالمؤمنین رو به حضرت زهرا قسمش بدی حاجت روا میشی به منم دعا کن
علی چشمی گفت و بعد از رفتنش چهل بار دعای اللهم عجل لولیک الفرج گفتیم و برای تمام کسانی که التماس دعا کرده بودن دعا کردیم.
با گفتن اذان صبح نمازمون رو خوندیم و اماده شدیم تا به هتل برگردیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞