eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با خودم گفتم، گلرخ جان ظاهر آرومم رو نبین، درونم طوفانیه! من از همین عشق فرار کردم و اومدم اینجا. ناخواسته آهی کشیدم که این بار گلرخ گفت - زهرا اگه یه سؤال بپرسم بهم نمیگی فضول؟ با خنده جواب دادم - نه خیالت راحت بپرس کمی اطرافش رو نگاه کرد و گفت - نمیدونم چی بگم، از وقتی اومدی حس میکنم یه چیزی هست که اذیتت میکنه، باور کن از سر فضولی نیست ولی توچشمات یه غمی هست. سعی کردم بهش نگاه نکنم و یه جوری از جواب دادن طفره رفتم - نه بابا، چیزیم نیست. یکم خستگی راهه شاید، آخه دیشب خوب نتونستم بخوابم، صبحم که زود بیدار شدم نزدیکم شد و دستم رو گرفت - به سن کم من نگاه نکن زهرا، این نگاه و این حال برا خستگی نیست! میدونی فقط نگاهت نیست وقتی توکلبه باهم حرف میزدیم میخندیدی ولی یهو می رفتی توفکر! یا همون آهی که از ته دل می کشی. درسته سنم شاید کم باشه ولی تو این چیزا خیلی تیزم! بغض کردم و گفتم - چیزی نیست گلرخ، خیالت راحت. با محبت نگاهم کرد و گفت - میدونم بالاخره من و تو تازه باهم آشنا شدیم، حق داری حرف دلت رو نزنی! ولی من رو مثل خواهرت بدون اگه مشکلی هست بگو شاید تونستم کمکت کنم. اگه هم نتونستم حداقلش جاهایی میبرمت که از این حال و هوا دربیای. - ممنون عزیزم، فقط دعا کن چند تقه به در خورد و سکینه خانم وارد اتاق شد. با دیدنم شروع به تعریف و تمجید کرد - به به ماشاالله، هزار ماشاالله. مثل مامانت خوشگلی. چشم حسود کور بشه! باید مواظبت باشم اینجا ندزدنت!! گلرخ که به تعریفای مامانش میخندید جواب داد - مامان جون نترس بادیگاردش اینجاست، جرئت داره یکی بهش چپ نگاه کنه سکینه خانم وشم هاش رو ریز کرد و گفت - بله دیگه با همین رفتارات کاری کردی پسرای محل بهت میگن جومونگ!! آخرین خواستگارت یادمه چجوری فراریشون دادی! با خنده گفتم - شما لطف داری سکینه خانم، حالا چرا ازش فرارین؟ کنارم نشست و گفت - چی بگم از خودش بپرس، با این اخلاقی که ازش میشناسم امشب تا صبح همه هنرهاش رو برات رو میکنه. چند روز پیش یکی از پسرای محل تو کوچه ازش خواستگاری کرده، افتاده به جون پسره و اینقدر دنبالش کرده آخرشم بندا خدا افتاده پاش در رفته! هیچ کس جرئت نداره بهش نزدیک بشه! با چشم های گرد نگاهش میکردم، رو بهش گفتم - واقعا این کارو کردی؟ با خنده گفت - اره بابا بعد اون روز هر بار منو میبینه برام خط و نشون میکشه، تقصیر خودشه کوچه مگه جای خواستگاری کردنه، مثل بچه ی آدم پاپیش بذاره اول ننه ش رو بفرسته بعد خودش بیاد سکینه خانم در جوابش گفت - پس اونی که با مامانش اومده بود خواستگاری اونو چرا فراریش دادی؟ چینی به پیشونیش داد و گفت - اونم من مقصر نبودم، زهرا جون فکر کن رفتیم تو اتاق حرف بزنیم برگشته میگه خیلی از دخترا آرزوشونه با من ازدواج کنن اما من به خاطر مامانم مجبور شدم بیام خواستگاری تو! منم حرصم گرفت و از خونه انداختمش بیرون، پسره ی پررو! ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ طبق نظر رئیس کاروان قرار شد قبل از رفتن به کربلا اول کاظمین و سامرا بریم و بعدش به سمت کربلا حرکت کنیم. نماز صبح رو تو حرم خوندیم و لباس رو به ضریح کشیدم‌ تا متبرک بشه. یه دل سیر که زیارت کردیم، وداع کردیم و سریع به هتل برگشتیم و صبحانه رو که خوردیم ساعتی رو گفتن تا همه اون ساعت پایین هتل جمع باشیم و به سمت کاظمین و سامرا حرکت کنیم. دلم میخواست هر چه زودتر برسم سامرا، متاسفانه سریهای قبل توفیق نداشتم برم. تقریبا ساعت ده و نیم میشد که علی ساکمون رو برداشت و منم سوغاتیهایی که خریده بودیم رو برداشتم و پایین رفتیم تا سوار اتوبوس بشیم. تمام این ساعتهایی که میگذره به قدری برام ارزش داره که دوست ندارم تموم بشه. همه سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس حرکت کرد. - به نظرت کی میرسیم علی؟ نگاهی به ساعت روی مچش کرد - نمیدونم مونده به شرایط جاده که چجوریه شاید سه ساعت شایدم بیشتر. کتاب جامع الزیارات رو از کیفم دراوردم، حالا که چند ساعت تو اتوبوسیم بهتره وقت رو غنیمت بشمرم و چند صفحه ای بخونم. صفحه اول رو باز کردم و قبل از شروع برای اون خادمی که داده بود دعا کردم. علی با استاد معینی درباره مسئله ای حرف میزد، انگار حرفاشون درباره ی سامراست. به خاطر تکان های ماشین، دعا رو که میخوندم چشمام اذیت کرد، بستم و داخل کیف گذاشتم. همونطور که علی گفته بود سه ساعت و نیم شد تا برسیم، دو گنبد دوقلو رو که نگاه کردم دلم پرکشید هر چه زودتر برم داخلش! چون نزدیک ظهر بود، نهار رو خوردیم و برای نماز و زیارت، فقط وسایل ضروری رو برداشتم و همراه بقیه به سمت حرم امام موسی کاظم و امام جواد علیه السلام راه افتادیم. زیر لب ذکر یا صاحب الزمان میگفتم و کنار علی راه میرفتم. دلم میخواد حالا که برای اولین بار روزیم شده بیام اینجا، اول برای حاجت دل امام زمان دعا کنم. وارد حیاط باصفاش شدیم و خانمها همه باهم رفتیم تا وضو بگیریم. سریع وضو گرفتیم و اذن ورود خوندیم و به سمت ورودی حرم حرکت رفتیم. وارد که شدم با دیدن ضریح بزرگی نزدیکش رفتم. از بین شبکه های ضریح چشمم به قبرهایی که روش اسم امام کاظم علیه السلام بود روی یکی دیگه اسم امام جواد علیه السلام افتاد، بغضم ترکید. برای ظهور امام زمان علیه السلام و همه ی شیعیان دعا کردم. یادم افتاد میگفتن برای رزق و روزی به امام جواد علیه السلام متوسل شین، خصوصا برای خونه دار شدن و بچه دار شدن که خیلی مجربه، با دل شکسته دعا کردم و بعد از چند دقیقه ایستادن از ضریح جداشدم تا بقیه هم زیارت کنن.. کنار خانم رثایی نشستم و بعد از خوندن زیارتنامه و نماز زیارت، دو رکعت هم نماز توسل به امام جواد خوندم تا خودش کمک کنه گره از کارمون باز بشه. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌