•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت503
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- میخوای شماره ش رو بده تا من بدم مریم باهاش حرف بزنه! اون شاید بتونه راضیش کنه!
نفسم رو با آه بیرون داد
- فایده نداره محسن، زینب و خانم حمید باهاش حرف زدن، خودمم امروز کلی باهاش حرف زدم نشد،
- خب چرا نمیری شمال؟
- نمیشه اون الان عصبی و ناراحته، خانم حمید گفت بهتره الان نرم چون نیاز به تنهایی و آرامش داره. من نمیخوام آرامشش رو ازدست بده. اتفاقی که اون روز افتاد خیلی بهمش ریخته.
- حق داره بنده خدا، ولی خب ببینم نفمیدی کی اینکارو کرده و هدفشون چی بوده؟ تو که با کسی دشمنی نداشتی دلیل این کارشون چی بوده؟
درمونده گفتم
- نمیدونم محسن فقط یه نفر میتونه بگه اونم دختر صدیقه خانمه!
- خب پس چرا نشستی برو باهاش حرف بزن
- فکر میکنی نرفتم؟ از شانس بدم رفته کرج، قبل اومدن به اینجا با مادرش حرف زدم گفت سه چهار روز دیگه میاد
- خب زهرا خانم به کسی شک نداره؟ اگه طرف خیلی نااهل باشه احتمالش هست اون عکسارو به خونشون هم بفرسته
- خب همین بیشتر عصبیم میکنه، هیچ کاری از دستم برنمیاد. فقط اون پسری که مزاحم زهرا بود رو تو مشهد هم دیدم که با دختر صدیقه خانم بود، هر چی هست اینا به هم ربط دارن
پسر جوونی کباب هارو به همراه دوغ و ریحون آورد.
- خب هیچ آدرسی از این پسره نداری؟
دست هام رو مشت کردم، حس میکنم الانه که داغون بشم
- اگه آدرس این عوضی رو داشتم خودم گردنش رو خورد میکردم. باید منتظر بمونم تا حدیث برگرده. کار دیکه ای از دستم برنمیاد
- خب با حمید حرف بزن
- الان نمیتونم محسن، اون از هیچی خبر نداره اگه بفهمه با زهرا دعوا کردم ، دیگه نمیتونم تو روش نگاه کنم. از همه جا به بن بست خوردم محسن، گیر کردم این وسط.
کباب هارو مقابلم گرفت
- خدا کریمه یه کاریش میکنیم، حالا یه لقمه بخور جون بگیری، شدی پوست و استخوان. هر کی ببینه تو رو خوف برش میداره!
- میل ندارم محسن، حالم خرابه!
- پسر داری خودت رو به کشتن میدی، اگه بخوای بهش برسی باید جون داشته باشی یا نه؟ پس با خودت لج نکن بخور.
به اجبار چند لقمه خوردم اما حس کردم دارم سنگ میخورم، به سختی لقمه ی تو دهنم رو جویدم و قورت دادم.
- نگفتی کارت چی بود خواستی منو ببینی؟
- پاک یادم رفت، باید تا فردا اسامی اونایی که اربعین میرن رو برسونیم دست آقای حسینی، صبحی زنگ زده بود و تعداد میپرسید. من و تو رو به عنوان دکتر گفت انتخاب کردن
.اشک تو چشم هام حلقه زد، بغضم رو به سختی قورت دادم. برا خودم برنامه چیده بودم و نذر کردم اربعین با زهرا برم.
- بذار ببینم این قضیه به کجا ختم میشه، خبرت میکنم
باسرتأیید کرد
- باشه پس طولش نده، یک سال منتظر این لحظه بودیم
بعداز کلی صحبت با محسن ازش خداحافظی کردن و سوار ماشین شدم. تا حدیث برگرده دیوونه میشم، فقط یه سؤال تو ذهنم میچرخه " کی پشت این قضیه ست؟"
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت503
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ماشین رو روشن کرد و از بین خیابون های شلوغ رد شد و جلوی فروشگاه بابام نگه داشت.
پیاده شدیم و وارد مغازه که شدم با دیدن حمید که خرید های مشتریهارو حساب میکرد جلو رفتیم و سلام دادیم. با شنیدن صدامون سرش رو بالا اورد و با خوشرویی جوابمون رو داد.
صبرکردیم تا مشتریا برن، وقتی رفتن باهاش دست دادیم و سراغ بابا رو گرفتم که گفت
- بابا رفت پیش حاج محسن، یکم دیگه میاد.
علی سبدی رو برداشت تا وسایل مورد نیازمون رو بذاره توش.
مشتریهای دیگه ای اومدن تا حمید حساب کنه، پشت سر علی رفتم و هر چی که نیاز بود داخل سبد گذاشتیم. از شامپو و مایع دستشویی گرفته تا مرغ و یه سری وسایل خوراکی.
سبد رو روی پیشخوان گذاشت تا حمید حساب کنه، در همین حین بابا وارد مغازه شد به سمتش رفتم و باهاش دست دادم
- سلام خوبین چقدر دلم براتون تنگ شده بود؟
- علیک سلام باباجان، خداروشکر تو رو خوشحال ببینم منم حالم خوب میشه
لبخندی به روش زدم، علی هم دست داد و سلام و احوالپرسی کرد. بابا پیش حمیدایستاد و منتظر شدیم تا حساب کنه ببینیم چقدر شده، بابا گفت
- حمید جان همه ی وسایل رو تو نایلون بذار نمیخواد حساب کنی
حمید چشمکی بهم زد و علی مانع کارش شد
- نه پدرجان، اینجوری باشه نمیبریم. به هر حال شما کاسبی و منم مشتریم که برای خرید اومدم
لبخندشیرینی زد
- علی جان، رو حرفم حرف نزن. این بارو ببر از دفعه ی بعد دوبرابرشو میگیرم
- اخه....
- اما و اخه نداره، بردارشون. راستی شامبیاین خونه ما دور هم باشیم این مدت ازبس کم پیدا شدین دلمون تنگ شده.
علی نگاهی بهم کرد و روبه بابا گفت
- راستش امروز قول دیزی دادم به زهراجان، اگه شمام دوست داریم بیاین باهم بریم.
حمید دست به شکمش گذاشت
- الان میگن مرد حسابی؟ خب زودتر میگفتی میخوای مارو مهمون کنی، اون موقع از صبح چیزی نمیخوردم.
هر دو خندیدیم و رو به داداش گفتم
- خب حالا چند ساعتی وقت هست، بعد از این چیزی نخور تا کاملا گشنه ت بشه
نوچی کرد و علی گفت
- پس ما چندجای دیگه خرید داریم، بریم اونارو انجام بدیم بهتون زنگ میزنم چه ساعتی بیاین.
بابا جواب داد
- علی جان راضی به زحمت نیستیم. امشب شما بیایم خونه ما دفعه ی بعد ما میایم
- نه دیگه نمیشه، شما که مارو مهمون کردین، حالا نوبت منه!
بالاخره قبول کردن و به سحر پیام زدم که به مامان بگه شام چیزی نذاره. علی وسایل رو تو صندوق عقب گذاشت خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞