•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت508
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
دل شکسته به خونه برگشتیم و مادرم وقتی حالم رو دید گفت، نگران نباش خودم میرم راضیشون میکنم. پدرم برخلاف مادرم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد، خلاصه پدر حاج خانم مخالف ازدواج ما بود، چند باری هم مادرم پادرمیونی کرد و باهاش صحبت کرد. ولی فایده نداشت. حالم هر روز بدتر میشد، میرفتم حرم و التماس میکردم تا مشکلم حل بشه!
دوماهی شب و روز نداشتم تا اینکه یه روز مادر حاج خانم اومد و گفت که حاجی باهاتون کار داره، گفته حتما پسرتون هم بیاد.
خلاصه سر از پا نمیشناختم، دلم بی قراری میکرد که قراره چی بگه. وقتی رفتیم خونشون به محض اینکه نشستیم حاجی گفت
- اقاسید حالا شکایت من رو به جدت میکنی؟
اولش متوجه منظورش نشدم، اما یکم که گذشت یادم اومد تو حرم گله کردم که چرا هوام رو ندارین و تنهام گذاشتین، خلاصه سرت رو درد نیارم از خجالت نمیتونستم تو روی حاجی نگاه کنم.
طولی نکشید که رو به مادرم گفت.
" حاج خانم فرداشب که عید نیمه ی شعبانه، با حاج آقا تشریف بیارین"
همون لحظه چشم هام پر اشک شد با خودم گفتم من چقدر غافل بود که فکر میکردم دستم رو رها کردن.
مگه میشه پدری از بچه هاش دل بکنه، خلاصه روز عید نیمه شعبان حاجی دست من رو تو دست حاج خانم گذاشت.
کلی توصیه کرد که هیچ وقت شکایتشو به جدم نکنم و نذارن آب تو دل دخترشون تکون بخوره.
از اون روز تا حالا تمام سعیم رو کردم که نذارم آب تو دل حاج خانم تکون بخوره.
با حرفای آقا سید به فکر رفتم، مگه میشه دستم رو رها کرده باشن، چه حکمتی داشت که سری پیش آقا سید رو ببینم و دست زمانی که به مشکل خوردم آقا سید از زندگیش حرف بزنه.
با صدای حاج خانم به خودم اومدم
- آقاسید لطفا بیا کمک کن وسایل شام رو آماده کنیم.
آقا سید چشمی گفت و به همراه حاج خانم به آشپزخونه رفت، اگه امشب آقا سید وقت داشته باشه میخوام باهاش حرف بزنم. وقت زیادی ندارم
آقا سید زیرانداز و سفره رو پهن کرد، بیرون در آشپزخونه منتظر موندم تا کمک کنم. آقا سید سینی بزرگی رو برداشته بود از دستش گرفتم و وسایل هارو تو سفره چیدم.
بوی قورمه سبزی حاج خانم من رو به بچگی هام میبرد، نمیدونم چرا اینقدر یاد مادربزرگ خدابیامرزم میفتم.
تو دلم فاتحه ای براش خوندم و در کنار آقاسید و حاج خانم شام رو خوردم.
بعداز خوردن شام حاج خانم تا آشپزخونه رو تمیز میکرد، آقا سید تو دیدم بود آستین هاش رو بالا داد و ظرف هارو شست، اصلا باورم نمیشه عشق و محبت بین این دونفر واقعا ستودنیه!
شماره ی زینب رو گرفتم و به حیاط رفتم و روی پله نشستم بعد از چند بوق جواب داد
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت
✅❤️به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞