eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - بهش گفتن این تازه اولشه، منتظر بعدیهاش باش سرم رو مابین دست هام گرفتم، گوشبم رو در آوردم و شماره ی خانم جون رو گرفتم. دوتا بوق زد بعد صدای خانم جون تو گوشم پیچید - بله بفرمایین بلند شدم و شروع به قدم زدن تو حیاط کردم - سلام خانم جون علی ام. - سلام پسرم خوبی؟ - ممنون خانم جون، زهرا خانم اونجاست؟ با کمی مِن ومن گفت - راستش پسرم، چجوری بگم.... حس کردم نمیخواد بهم بگه روبهش گفتم - خانم جون زینب بهم گفته چی شده، پس لطفا بگین زهراخانم کجاست حالش چطوره؟ - چی بگم پسرم، نمیدونم این از خدا بیخبر چی بهش گفته که از ظهر بهم ریخته. یکسره گریه می کرد، آخرش بردیم درمانگاه یه آرامبخش بهش زدن الان خوابیده .بند دلم پاره شد، طاقت دیدن مریضی زهرا رو ندارم - شما نفهمیدین چی بهش گفتن؟ - والا به من که چیزی نگفت ولی گلرخ خبر داره، صبر کن گوشی رو به دستش بدم طولی نکشید صدای دختر جوانی از پشت خط اومد - سلام بفرمایید - سلام حالتون خوبه، شرمنده شما میدونین به زهراخانم چه پیامی دادن و چی باعث شده حالش بدشه؟ - راستش من و زهرا باهم بیرون بودیم یهو یکی پیام داد. دیدم رنگ و رخش پرید، پرسیدم ازش گفت اون عکسارو بین فامیلات پخش کردیم، زهرا حالش بد شد و پشتش یه پیام از همون شماره اومد که نوشته بود این اولیشه، صبر کن فردا دوباره سورپرایز میشی! شماره ش رو دارین؟ - بله تو گوشی هست، براتون پیامک میکنم - فقط...فقط الان حالش چطوره؟ - دوستم تو درمانگاه یه آرام بخش بهش زد و الان تازه آروم شده خوابیده. فقط گریه می کرد و میگفت آبروم رفت. چشم هام رو بستم، هر کلمه ای که میگه حس میکنم روح از بدنم جدا میشه، رو بهش با نگرانی گفتم - تو رو خدا مراقبش باشین، بهش بگین هر طور شده پیداش میکنیم. فقط حواستون به داروهای قلبش باشه، اگه میتونین نذارین خیلی تو استرس باشه! - چشم مثل چشم هام ازش مراقبت میکنم تشکری کردم و تماس رو قطع کردم. مامان به حیاط اومد و با دیدنم گفت - اومدی پسرم، چه بیخبر! - سلام مامان، کارم زود تموم شد برگشتم زینب اشاره کرد که مامان از چیزی خبر نداره، سعی کردم ناراحتی تو صورتم مشخص نشه. لبخند مصنوعی زدم و که گفت - ‌بیا تو شام رشته پلو گذاشتم، خوب شد که اومدی بیا باهم بخوریم روبه زینب گفت - زینب جان بیا زود سفره رو پهن کن ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به روی خودم نیاوردم اما بدجور این رفتارش فکرم رو مشغول کرد. چندباری این اتفاق افتاده و دیدم چشماش خیسه، ولی همین که منو میبینه سریع گوشی رو خاموش میکنه. لامپ رو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم. زیر نور کم اتاق دیدم که اشک روی پلکهاش برق میزنه، من باید بفهمم قضیه چیه! چشم هام رو بستم و کم کم خوابم گرفت. با نوازش دستی روی گونه م از خواب بیدار شدم. علی بالای سرم نشسته بود و با محبت نگاهم میکرد - زهرا جان پاشو به اذان کم مونده کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم. دستم رو گرفت و کمک کرد بشینم. از تحت پایین اومدم و پشت سرش وارد هال شدم. وضو گرفتم و وقتی برگشتم دیدم سجاده هامونو باز کرده و منتظر منه! چادر نمازم رو سرم کردم و کمی از عطر حرم امام رضا علیه السلام رو چادرم زدم. نمازم رو خوندم و منتظر شنیدن صدای اذان صبح شدم. دست روی شکمم گذاشتم، احساس میکنم بارداری الانم با سری قبل فرق داره! حتی حس و حال خاصی دارم. با شنیدن صدای اذان چشمهام رو بستم. اروم لب زدم - خدایا این بچه م رو خودت حفظ کن، ازت میخوام به سلامتی به دنیا بیاد و مشکلی پیش نیاد. با امین گفتن علی چشمم رو باز کردم، به سمتم برگشته بود و دستهاش بالا بود، لبخندی زدم - تو که نمیدونی چی دعا میکردم؟ برا چی امین گفتی؟ - وقتی دستت رو روی شکمت گذاشتی و زیر لب اونجوری دعا میکنی معلومه به خاطر بچمونه! لبخندم پهن تر شد. منتظر شدیم اذان تموم شه تا نماز رو بخونیم. بلند شد و برای نماز قامت بست. چادرم رو مرتب کردم و پشت سرش به‌نماز ایستادم، با حس و حال عجیبی نماز رو خوندیم و بعداز تموم شدن نماز، کنارش نشستم تا دعای عهد رو بخونیم. دعا که تموم شد زیارت ال یاسین رو هم خوندیم. انگار خواب به چشم هر دومون حروم شده! سجاده ها رو جمع کردم و به همراه چادرم تو کشو گذاشتم‌. علی زیر کتری رو روشن کرد و گفت - زهرا من یه نیتی کردم. سؤالی نگاهش کردم، ادامه داد - نیت کردم هم برای سلامتی و ظهور حضرت، هم اینکه ان شاءالله بچمون سالم و صالح باشه و به سلامتی به دنیا بیاد. شب ولادت امام حسن علیه السلام افطار بدم - عالیه ، موافقم فقط به کیا میخوای افطار بدی؟ - تو‌خود مسجد، به هر کسی که اون شب بیاد چون تو خونه جا نمیشه! اگه خدا بخواد میخوام یه گاو قربونی کنیم، یه مقداری از گوشتش رو برای شام بذاریم کنار، یه مقداریشم بسته بندی کنیم بدیم خانواده های بی بضاعت. فقط باید تا اونموقع یکمم پول جور کنم کم نیاریم چون افطاری خرما و زولبیا و چیزای دیگه هم میخواد. فکری به سرم زد - یه لحظه صبر کن از آشپزخونه بیرون اومدم و وارد اتاق شدم. کمد رو باز کردم و جعبه ای که هر روز توش پول برای پس انداز میذاشتم برداشتم و پیش علی برگشتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌