eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ توماشین منتظر حمید موندم، طولی نکشید پراید سفید رنگش داخل کوچه پیچید. از ماشین پیاده شدم، با دیدنم ماشین رو پارک کرد و پیاده شد جلو رفتم و دست دادم - سلام، خوبی کلافگی از قیافه ش میبارید - نه خوب نیستم علی، حالم خیلی بده - بیا بشین توماشین من بریم کارت دارم - حوصله ندارم علی، اعصابم خرابه! - خبر دارم چی شده، بشین توماشین باید جایی بریم چشم هاش گرد شد و گفت - نکنه تو چیزی میدونی و بهم نمیگی؟ به سمت ماشین هلش دادم و وقتی نشستیم پرسید - علی تورو خدا اگه یه چیزی میدونی بگو، از صبح اینقدر فکر کردم سرم داره میترکه! ماشین رو روشن کردم و قبل از اینکه حرکت کنیم شماره ی صدیقه خانم رو گرفتم، بعداز چند بوق جواب داد - الو سلام پسرم - سلام صدیقه خانم الان خونه هستین؟ - اره پسرم بیا! بعد از خداحافظی، راه افتادم - اونجا براچی میریم؟ - صبر کن به زودی روشن میشه عصبی گفت - نکنه بازم این دختره تو این قضیه دست داره؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم - به خودت مسلط باش، هنوز چیزی مشخص نیست. بالاخره جلوی درشون نگه داشتم و هر دو پیاده شدیم، زنگ رو که زدم صدیقه خانم زود در رو باز کرد، با دیدن من و حمید کمی نگران شد - سـلام خیر باشه - اجازه هست بیایم تو از جلوی در کنار رفت و وارد خونه که شدیم حدیث با مانتو شلوار بیرون اومد، دست هام رو مشت کردم، به قدری از دستش عصبیم که هر لحظه ممکنه کار دست خودم بدم. بادیدنمون دستپاچه شد و با لکنت سلام داد، جوابش رو دادیم و صدیقه خانم گفت - بفرمایین داخل، حدیث جان برو کتری رو بذار یه چایی دم کن رو به صدیقه خانم گفتم - نه صدیقه خانم ما عجله داریم، فقط اومدم چند تا سؤال از حدیث بپرسم حدیث اب دهنش رو به سختی قورت داد و نگران به مادرش نگاه کرد تمام حواسم به حمید بود که یه موقع از کوره در نره، وارد اتاق پذیرایی شدیم و بعداز نشستنمون صدیقه خانم گفت - چی شده؟ نگرانم کردین رو به حدیث گفتم - اونروز که قرار بود با زهرا خانم بری پارک چرا نرفتی؟ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نزدیک ساعت هفت علی به اتاق رفت تا اماده شه، وارد اتاق شدم و به چارچوب در تکیه دادم و دستهام رو جلوی سینه م قلاب کردم. متوجه حضورم شد، موهاش رو شونه کرد و ریشش رو هم مرتب کرد - حرفتو بزن خانومی، باز چه نقشه ای داری که اینجوری زل زدی لبخندم دندون نماشد - من که دستم برات رو شده استاد، دیگه برا چی میپرسی؟ کتش رو پوشید - پس زود اماده شو سر راه برسونمت، من میرم ماشین رو از پارکینگ دربیارم باشه ای گفتم و سریع اماده شدم. یه بلوز شلوار برداشتم و داخل نایلون گذاشتم و بیرون رفتم. سوار شدم و وقتی حرکت کرد پرسیدم - میگم امروز کی میای؟ - امروز کارم زیاده، الان میرم خیریه یه سری پرونده رو چک کنم، بعدش میرم مطب، از اونجا هم احتمالا میرم بیمارستان - اوووووه پس سرت خیلی شلوغه - راستی تا یادم نرفته امشب بمون اونجا، چون من احتمالا به جای محسن شیفت باشم. عروسی برادر خانومشه باشه ای گفتم و ماشین رو جلوی درمون نگه داشت، خواستم پیاده شم دستم رو گفت - به خدا سپردمتون، مواظب خودت و فسقلیم باش لبخندی زدم و چشمی گفتم. پیاده شدم و در رو بستم و کلید رو از کیفم بیرون اوردم تا در رو باز کنم. تا خواستم‌ کلید رو داخل قفل بندازم در باز شد و قامت حمید جلوی در ظاهر شد - به به سلام ابجی کوچیکه، حال و احوال چطوره؟ از این طرفا راه گم کردین!!! - سلام صبحت بخیر، حالا خوبه پریشب اینجا بودما!!! خندید و با دیدن ماشین علی لپم رو کشید و از کنارم رد شد تا با علی سلام‌و احوالپرسی کنه، دستی برای علی تکون دادم و وارد خونه شدم. بابا کتش رو پوشیده بود و میخواست بره، سلام و احوالپرسی کردیم و بعداز رفتنش وارد خونه شدم. مامان سفره رو جمع میکرد با دیدنم خوشحال شد و دست از جمع کردن سفره کشید وگفت - خوش اومدی عزیزم بیا بشین سر سفره، پس علی اقا کو؟ - من صبحونه خوردم مامان، علی اقا هم رفت خیریه! سفره رو جمع کردو لباسهام رو عوض کردم پیش مامان برگشتم‌. - سحر پایین نیومده؟ - نه مادر، چند روزه ناخوشه، هر چی بهش میگم بیا پایین خودم بهت برسم نمیاد. سحر که حالش خوب بود، چش شد یهو!! - من برم بالا زود برمیگردم باشه ای گفت و سریع به سمت طبقه ی بالا رفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌