•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت518
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
دستپاچه گفت
- مـ...مـــمــ....مــن کی ؟
- حدیث طفره نرو، چرا اونروز از زهراخانم خواستی بره پارک و خودت نرفتی
- به جون مامان من از چیزی خبر ندارن
صدیقه خانم که انگار تازه متوجه قضیه شده، عصبی گفت
- ببینم حدیث باز چه غلطی کردی؟
حدیث از ترس زبونش بند اومده بود، نگاهی به حمید کردم، رگ گردنش باد کرده و هر لحظه احتمالش هست کنترل خودش رو از دست بده
- ببین حدیث یه نفر کلی عکس از زهراخانم و اون پسره بین فامیل پخش کرده، تو از اون پسره چی میدونی
حدیث سکوت کرد و این سکوتش باعث شد عصبی تر بشم، تمام سعیم اینه خودم رو کنترل کنم. یاد زهرا که افتادم چشم هام رو بستم و گفتم
- زهراخانم اونروز به اصرار تو میره پارک تا با اون پسره حرف بزنه ولی سر قرار که میره تو نمیری! نمیخوای که بگی اینا دروغه ها؟
دوباره سکوت کرد، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. عصبی داد زدم..
- حدیث حرف بزن و زودتر بگو، نذار یه جور دیگه باهات برخورد کنم
حمید یهو خیز برداشت و عصبی گفت
- دختره ی نفهم جواب بده، برا چی زهرا رو فرستادی پارک، اون پسره ی عوضی کی بود که با زهرا عکس گرفته
صدیقه خانم بلند شد و کنار حدیث نشست، رنگ پریده به نظر میومد محکم بازوی حدیث رو گرفت و گفت
- مگه لالی جواب نمیدی؟ یا حرف میزنی، یا اون زبونت رو از حلقونت میکشم بیرون
حدیث که مامانش رو عصبی دید ، از ترس زد زیر گریه و گفت
- به روح بابا قسم من نمیخواستم اینجوری بشه،
حمید تیز نگاهش کرد و گفت
- از اینکه ابروی زهرا رو ببری چی بهت میرسید، زبون باز کن بگو کی بهت گفت همچین غلطی بکنی؟
صدیقه خانم گفت
-یکیتون به من توضیح بدین قضیه چی بوده؟
جواب دادم
- چند روز پیش،حدیث از زهرا خانم میخواد بره با دوست پسرش حرف بزنه تا دست از سرش برداره، زهرا خانم به ناچار تنهایی میره و با اون پسره حرف میزنه. ولی حدیث خانم شما سر قرار نمیره و میگه مامانم حالش بده و نمیره.
اون از خدا بی خبرا هم جوری عکس میگیرن و وانمود میکنن که انگار زهراخانم و اون باهم دوستن. حالا اون عوضیا عکسایی که گرفتن رو به فامیل پخش کردن. الانم زهراخانم توشماله و از ظهر حالش بد بوده و با آرامبخش تونستن بخوابوننش.
صدیقه خانم با شنیدن این حرف شروع با کتک زدن حدیث کرد
- ای بی چشم و رو، حرف بزن ببینم دور از چشم من چه غلطی میکنی، حرف بزن تا نکشتمت
حدیث زیر بار کتک گریه میکرد، نمیدونم چجوری جلوش رو بگیرم. حدیث با گریه و التماس گفت
- باشه میگم تو رو به روح بابا نزن
صدیقه خانم با شنیدن این حرف دست از کتک زدن برداشت و تو سرش زد و گریه کرد.
- آبروم رو بردی حدیث
یه لیوان آب براش آوردم و دادم دستش. حدیث با گریه گفت
♥️قسمتاولرماندرحالتایپ
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت518
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صدای گریه ی حلما میومد، چند تقه به در زدم و منتظر موندم تا در باز شه.
خبری نشد، دوباره در رو زدم صدای گریه ی حلما هر لحظه بیشتر میشد و با صدای مامان مامان گفتنش نگرانیم بیشتر شد.
پس سحر کجاست! یاد کلید یدکی افتادم که برای اینجور مواقع زیر فرش پنهون کرده بودن، سریع از روی فرش کنار رفتم و گوشه فرش رو کنار زدم. چشمم به کلید افتاد سریع برداشتم و در رو باز کردم.
حلما صورتش از گریه قرمز شده بود با دیدنم به سمتم اومد، سریع بغلش کردم و کمی اروم شد.
- عزیز دلم مامانی کو؟
با دستهای کوچکش در دستشویی رو نشونم داد. چند تقه به در دستشویی زدم بالاخره در باز شد و سحر با چشمای قرمزش بیرون اومد. با نگرانی نگاهش کردم
- خوبی؟
سرش رو به علامت اره تکون داد و حلمارو ازم گرفت و صورتش رو بوسید
- چت شده؟ مامان میگفت ناخوشی،اره؟
وارد اشپزخونه شد و همونطور که صورت حلمارو میشست جواب داد
- اره خوبم فقط یکم بیحالم و سرگیجه و سردرد دارم.
حلما رو روی زمین گذاشت و در یخچال رو باز کرد. دوتا تخم مرغ برداشت و روی میز گذاشت.
- کی اومدی؟ مگه در باز بود؟
- ده دقیقه ای میشه اومدم! همین که فهمیدم حالت خوب نیس زود خودمو رسوندم که دیدم حلما گریه میکنه در رو با کلید یدک باز کردم و اومدم تو بقیه شم خودت میدونی.
چایی دم کرد و ازم خواست بشینم. قیافه ش که اصلا به مریضا نمیخوره، من باید بفهمم چشه!
- ببینم نمیخوای بگی چت شده؟
تو چشمام نگاه کرد، انگار دو دل بود بگه یانه، بالاخره دل رو به دریا زد و لب هاش رو تر کرد و جواب داد
- راستش... من ...دوباره حامله شدم زهرا!
از خوشحالی چنان جیغی زدم که حلما ترسید، حلما رو بغل کردم و برای اینکه گریه نکنه کلی ادا دراوردم. بالاخره اروم شد و گفتم
- جان من راست میگی؟
- دروغم چیه! حال و روزمو نمیبینی! یه پامتو خونه ست یه پام سرویس! راستش نمیخواستم کسی بفهمه...خصوصا...
بقیه ی حرفش رو خورد و نگاهش رو بهم داد. فکر کنم به خاطر من نمیخواست بگه که یه موقع ناراحت نشم غافل از اینکه خودمم حال و روز اونو دارم.
کلی خندیدم و خداروشکر کردم. موندم خودمو بهش بگم یا نه! حالا که اون گفته بهتره منم بهش بگم.
- چرا نگی؟خبر به این خوبی! بیچاره مامان میدونی چقدر نگرانته میگه هر چی بهش میگم نمیاد پایبن بهش برسم. بنده خدا خبر نداره دومین نوه ی پسریشم تشریف اورده!
از حرفم خندید و ادامه دادم
- البته اگه پسریش رو بذاریم کنار سومین نوه شم تو راهه!!!!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞