eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - من اشتباه کردم، همش تقصیر مهسا بود اون ازم خواست این کارو بکنم حمید از جا پرید و عصبی گفت - کدوم مهسا؟ درست حرف بزن ببینم حدیث از ترس حمید با هق هق ادامه داد - مهسا...نا...مزد...سعید حمید با چشم های گرد شده نگاهم کرد و رو به حدیث گفت - چی ازت خواسته بود اصلا تو اونو از کجا میشناسی؟ - میخواست....سر...زهرا یه بلا....یی بیاره... و آبروش رو ببره. صدیقه خانم عصبی داد زد - یعنی تو اینهمه نمک به حروم شدی که با اونا برعلیه زهرا نقشه کشیدی؟ بگو چرا اینکارو کردی آخه؟ حدیث که هق هق گریه ش بالا رفته بودگفت - اون...قرار...بود...کمک...کنه...من....به...سینا...برسم. از پارچ آب روی زمین یه لیوان آب ریختم و دستش دادم و گفتم - اینو بخور تا آروم بشی بعد بگو ببینم از اول چی بینتون گذشته. حدیث چند قلپ از اب رو خورد و کمی که آرومتر شد گفت - یه روز رفته بودیم خونه ی دوستم تولد، اونجا مهسا رو دیدم باهم دوست شدیم و کم کم صمیمی تر شدیم. تا اینکه فهمید با شما میخوام برم مشهد، بهش درباره ی زهرا حرف زدم و گفتم که دختر خیلی خوبیه وقتی اونو شناخت بهم گفت اگه تو کارایی رو که من میگم بکنی منم کمکت میکنم به سینا برسی. اولش قبول نکردم بعدش متقاعدم کرد و گفت که زهرا تو زندگی ما دخالت میکنه و باعث شده سعید ازم سرد بشه! گفت که زهرا همش به سعید پیام میزنه و میگه که زنت رو طلاق بده. با تهمتایی که مهسا درباره ی زهرا به حدیث گفته بودکم مونده بودم سرم رو به دیوار بکوبم. ادامه داد - روز اول که با زهرا حرف زدم دودل بودم که به حرفای مهسا گوش کنم یانه، بعدش دوباره خام حرفاش شدم و تصمیم گرفتم انتقام مهسا رو از زهرا بگیرم. اینجوری هم اون به هدفش میرسید هم من به سینا میرسیدم. تو مشهد ازم خواست یه قرص برنج داخل چاییش بریزم ولی من از خدا ترسیدم و گفتم این کارو نمیکنم. چند باری بهم فشار آورد ولی این کارو نکردم، همون شبی که من داشتم تلفنی تو مشهد حرف میزدم و شما اومدین بیرون و با زهرا و سحر دعوا کردین.. حس کردم خون به مغزم نمیرسه، عصبی داد زدم - حمید این پست فطرت خونشون کجاست؟ حمید که عصبی تر از من به نظر میومد گفت - قبلش باید تکلیف اون پسره رو مشخص کنیم حدیث گفت - من آدرس اون پسره رو دارم، اونروز مهسا گفت بهتون پیام زده که زهرا و میثم تو کوچه دارن حرف میزنن، زهرا اصلا مقصر نبود، مهسا از میثم خواسته بود سر زهرا یه بلایی بیاره اما... حمید گفت - اما چی؟ - اما خدا اینقدر دوستش داشت که علی آقا به موقع رسیده بود. با یادآوری همه اون حرفا پاهام دیگه توانی نداشت. یاد حرف زینب افتادم و گفتم - ببین حدیث به زهرا پیام دادن که فردا سوپرایز جدیدی داره تو میدونی میخواد چیکار کنه؟ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ شوکه شد و با چشم های گرد نگاهم کرد، کم کم متوجه حرفم شد چینی به ابروهاش داد - چی گفتی تو الان؟ با خنده گفتم - همون که شنیدی، دوتا نوه ی پسری و یه نوه ی دختری!!! ذوق زده شد و کنارم نشست، دستم رو گرفت اشک زیر چشماش جمع شد - واااای خدایا شکرت، نمیدونی این چند روز چقدر فکرم خراب بود - برا چی خراب بود؟ - اخه به خاطر اتفاقی که قبلا برات افتاده بود گفتم شاید بفهمی دوباره حامله شدم ناراحت بشی و به دلت بیاد! - دیوونه ها ما بینمون از این حرفا داشتیم. اتفاق پارسال خواست خدا بود تقصیر هیچ کسم نیست. ولی دلیل نمیشه من از تو ناراحت بشم اتفاقا خیلی خوشحال شدم. - حالا بگو ببینم به مامان گفتی؟ - نه فعلا به تو گفتم. ولی با این حال و روزی که منم دارم مامان خیلی زود میفهمه. با سر تأیید کرد، بلند شد و دو‌تا تخم مرغ رو داخل ماهیتابه زد و بعد از پختنش داخل سینی گذاشت تا بیاره تو هال بخوره. میلی به نیمرو نداشتم. برای خودم یه چایی ریختم و کنارشون نشستم. صبحانه ی حلما رو که داد فکر کردم ببینم چجوری میتونم این دوتا خبر رو به مامان بدم. مطمئنم خیلی خوشحال میشه! چند تقه به در خورد، پاشدم در رو باز کردم و مامان داخل اومد. حلما با دیدنش از خوشحالی کف زد و پاشد به سمتش اومد، مامان بغلش کرد و صورتش رو بوسید. نگاهی به سحر کرد و گفت - سحر جان حالت چطوره بهتری؟ - خداروشکر خوبم. با خنده نگاهش میکردم که مامان گفت - حمید قبل رفتن، سفارشت رو کرد گفت سرگیجه داری نمیتونی خیلی سر پا باشی، اگه میخوای بریم دکتر نهایتش یه چکاپ برات مینویسه شاید کم خونی چیزی داری! از پشت مامان رو بغل کردم و با شیطنت گفتم - مامانی متاسفانه علاجی نیست باید چند ماه تحمل کنه! سحر چشم غره ای رفت و مامان به سمت برگشت - منظورت چیه زهرا؟ صورتش رو بوسیدم - منظورم واضحه مادر من، عروست نینی داره! باید منتظر دومین نوه ت باشی با خوشحالی حلما رو بغلم داد و صورت سحر روبوسید - مبارکه عزیزم، خب چرا از اول نگفتی دلم شور افتاد سحر خجالت زده سرش رو پایین انداخت، خوشحالی مامان خیلی طول نکشید نگاهی بهم کرد و اه کوتاهی کشید. سحر دستش رو گرفت و گفت - حالا که زهراخانم نتونست جلوی زبونشو نگه داره باید بگم منتظر سومین نوه تون هم باشین، زهراهم نینی داره مامان! همین حرف کافی بود تا اشک تو چشمای مامان حلقه بزنه، زیر لب خداروشکری گفت و فاصله ی چند قدمیمون رو پر کرد و بغلم کرد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌