•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت527
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حدیث جواب داد
- هربار با یه شماره بهم زنگ و پیام میزد، اگه بخواین همشون رو میدم بهتون.
تمام شماره ها رو ازش گرفتیم، صدیقه خانم پرسید
- تونستین کاری بکنین؟
سرم رو به علامت نه تکون دادم و گفتم
- نه متأسفانه، خونشون رو هم عوض کردن هیچ آدرسی ازش نداریم
حدیث میون حرفمون پرید و گفت
- من آدرس خونه یکی از دوستای صمیمیش رو دارم. فقط ادرس رو بلد نیستم بگم باید برم اونجا چشمی بگم
خوشحال از اینکه شاید اون بتونه کمک کنه گفتم
- صدیقه خانم میتونین همراهمون بیاین؟ البته اگه کاری ندارین!
- اره پسرم، چرا نیام. هر کاری از دستم بربیاد براتون میکنیم
همه سوار شدیم، تومسیرمون صدیقه خانم گفت
- زهرا حالش خوبه؟
حمید جواب داد
- خداروشکر نسبت به دیروز بهتره!
از آینه نگاهی به حدیث کردم که لب پایین رو با دندونش گاز میگرفت. خودشم از کارایی که کرده پشیمونه!
بالاخره به آدرسی که حدیث داد جلوی در سبز رنگ بزرگی نگه داشتم.
حمید پیاده شد و زنگ رو زد. طولی نکشید صدای دختری تو کوچه پیچید.
حمید ازش خواست بیاد جلوی در.
درباز شد و دختری مانتویی که اصلا وضع خوبی نداشت بیرون اومد سعی کردم نگاهش نکنم، حمید هم با دیدن وضعش سرش رو پایین انداخت.
- سلام پریا خانم شما هستین؟
- بله بفرمایین!
- ببخشین مزاحمتون شدیم، ما دنبال ادرس دوستتون مهسا هستیم، کار خیلی واجبی داریم. میشه کمکم کنین
دختره کمی این پا و اون پا کرد و گفت
- شرمنده من ندارم، آخه خونشون رو عوض کردن، فعلا ادرس جدیدشون رو بهم نداده!
- ببینید بحث آبرو در میونه لطفا اگه خبری ازش دارین ممنون میشم کمکمون کنین
- من فقط میتونم شماره ش رو بهتون بدم، آدرسشون رو ندارم.
- خدا خیرتون بده شمارش رو بدین اگه آدرسشونم بهتون گفتن لطفا بهمون اطلاع بدین.
- باشه مشکلی نیست، ولی مهسا این روزا حالش زیاد خوب نیست.
چند روز پیش هم که با مادرش حرف زدم گفت با یکی از دوستاش رفته شمال!
با گفتن این حرف یاد زهرا افتادم نکنه اونجا بره سراغش، دلم بی قراری کرد.رو به حمید گفتم
- حمید زود بیا کارت دارم
حمید شماره ی مهسا رو گرفت و بعداز دادن شماره ی خودش خداحافظی کرد و به سمت ماشین اومد.
به محض اینکه توماشین نشست پرسید
- چی شده چرا نگرانی؟
- حمید مهسا تو شماله! همسایشون گفت بیماری روحی داره. اگه راست گفته باشه اینجور آدما کنترل روحی ندارن، میترسم بره سراغ زهرا!
حمید محکم رو پیشونیش کوبید و یا خدا، امام حسینی گفت
- منو زود پیاده کن جلو درمون باید برم شمال.
- نمیخواد با ماشین من میریم.
سریع ماشین رو روشن کردم، صدیقه خانم گفت
-خدا لعنتشون کنه، ما از همین جا اسنپ میگیریم میریم شما برین
حدیث و صدیقه خانم رو پیاده کردیم و به سمت شمال راه افتادیم.
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت
✅❤️به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞