•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت558
یه لحظه دست راستش رو بالا آورد تا اشک چشمش رو پاک کنه، چشمم به انگشتری که حکاکی یا صاحب الزمان داشت افتاد، یه لحظه تمام لحظه هایی که توی خواب دیدم جلو چشمم اومد، این همون انگشتره، با همون حکاکی روش!!
صداش تو سرم اکو شد
- زهراجان ...خانومم... نترس من همراهتم. نگران نباش، دستت رو بده به من.
حس کردم قلبم دیگه نمیزنه، خدا نشونه رو فرستاد، علی همون نیمه ی گمشدمه! نفهمیدم چی شد که چشمم سیاهی رفت و همینکه خواستم بیفتم زمین، دستم رو به درخت کنارم تکیه دادم تا خودمو کنترل کنم، آروم نشستم زمین. با نگرانی گفت
- زهرا خانم، زهرا خانم حالتون خوبه! یا صاحب الزمان. حمید...حمید
به سختی نفس کشیدم، حمید و سحر بالا سرم رسیدن. حمید کمکم کرد بشینم.
- زهراجان خوبی؟
با تکون دادن سرم بهشون فهموندم که خوبم، علی آقا رنگش پریده بود و نگران نگاهم میکرد، به کمک سحر بلند شدم که علی آقا پیش حمید و سحر با بغض گفت
- اگه با...دیدن من اینقدر...حالتون بد میشه من میرم. چون نمیخوام یه تار مو ازتون کم بشه!
زبونم قفله انگار، چشماش پر اشکشده بود،خواست بره حمید گفت
- علی جان یه لحظه صبر کن، اصلا به خاطر تو نیست زهرا امروز حالش کلا خوب نبود
آب دهنش رو به سختی قورت داد و جواب داد
- نه حمید جان، حضور من اذیتشون میکنه بهتره برم تا راحت زندگی کنن. لیاقت زهراخانم یکی بهتر از منه! خودت از حال دلم خبر داری و میدونی که چقدر دوستشون دارم ولی نمیخوام به خاطر حضور من به این حال و روز بیفتن!
چرا این زبون لعنتی قفل شده، کجا میخوای بری بعد از این همه مدت تازه پیدات کردم پا کج کرد که بره ، با صدای لرزون گفتم
- صبر کنید علی آقا، بد شدن حالم به خاطر شما نیست. من از خدا یه نشونه ای خواسته بودم که خداروشکر فرستاد...
صدام رو که شنید برگشت و نگاهم کرد ، اشکش روی ریش مرتب و مشکیش ریخت. من واقعا بدون علی نمیتونم زندگی کنم
حمید با خنده گفت
- رو دست خوردی علی جان
سحر بغلم کرد و صورتم رو بوسید، علی همچنان ناباورانه نگاه میکرد.
میتونم درک کنم چه حالی داره! لبخندی بهش زدم و نفس عمیقی کشیدم شاید تپش های تند قلبم یکم آروم شه.
نزدیکتر اومد و پشت سرش رو خاروند و آروم گفت
- خدایا شکرت، این بهترین لحظه ی عمرمه! ممنون امیدوارم بتونم مرد زندگیتون باشم
چشم هاش رو بست و دوباره خداروشکری کرد، نگاهم کرد و گفت
- پس من یه زنگی به زینب بزنم و بهش خبر بدم.
بعداز اینکه جواب مثبت دادم، حس میکنم دلم آروم گرفت. دست سحر رو گرفتم و به داخل رفتیم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت558
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
پاشدم و کمی تخمه از کشو برداشتم و تو پیاله ها ریختم و پیشون برگشتم. با صدای گریه ی حسین زینب دستپاچه به سمت اتاق رفت.
پست سرش وارد اتاق شدم از لب حسین کمی خون میومد احتمالا خورده لبه ی تخت و زخمی شده.
دستمالی به زینب دادم و سهیلا هم وارد اتاق شد. با دیدن وسایل اتاق اهی کشید و گفت
- خداروشکر زهرا دوباره حس شیرین مادر بودنو میچشی، قبل از اینکه ببینمت نمیدونستم حامله ای، خیلی خوشحال شدم
لبخند کمرنگی زدم و تشکر کردم. اهی کشید و با حسرت تموم وسایلارو نگاه کرد.
با صدای زنگ گوشیش با استرس گفت
- مامانمه، فقط تو رو خدا یکم حرف نزنین نفهمه اینجام.
باشه ای گفتیم و از اتاق بیرون رفت تا جواب تلفنش رو بده، کنار حسین که حالا اروم شده بود نشستم و موهاش رو نوازش کردم.
زینب اروم گفت
- این پسره از اول معلوم بود چیکاره ست، همش تقصیر عمه ست که فقط میخواست پز دامادش رو بده، بابا چند باری باهاشون حرف زد اخرش عمه م گفته بود تو زندگی دخترم دخالت نکن. الانم اصلا ناراحت نیستم ادم چوب کارایی رو که کرده میخوره، مگه خدا میذاره یکی رو سرزنش کنی و هر چی از دهنت درمیاد بهش بگی بعد انتظار داشته باشی زندگی بچه ت گل و بلبل باشه
- بیخیال زینب، الان شرایط سهیلا واقعا سخته خدا به دادش برسه.
- چی شد زهرا یادت رفته چه حرفایی بارت کردن؟ مامان میگفت پارسال چجوری تو اتاق از حرفای عمه گریه میکردی
- حالا دیگه اون روزا گذشته، نباید اون روزارو نبش قبر کنیم. من الان نگران اینمسهیلا بره سقط کنه باید تا جایی میتونیم از این کار منصرفش کنیم و الا اگه ماکه الان قضیه رو فهمیدیم سکوت کنیم تو گناهش شریکیم
نفسش رو سنگین بیرون داد و حسین رو بغل کرد. خواست اتاق بیرون بره که سهیلا وارد شد و گفت
- من دیگه باید برم، میثم فکر میکرده رفتم پیش مامان، الان رفته اونجا فهمیده نیستم ناراحت شده.
سریع دست داد و با این خداحافظی کوتاه رفت.
با زینب تنها شدم ذهنم بدجور درگیر حرفای سهیلا شد.
- بیخیال زهرا اومدم مثلا یکم دلم وا شه روحیه م بدتر شد، به فکر سلامتی خودت باش. نباید استرس بگیری.
چایی زینب سرد شده بود بردم اشپزخونه و دوباره عوضشون کردم و برگشتم.
تا عصر نشستیم و درباره خودمون حرف زدیم. ان شاءالله خدا یه راه نجاتی هم برای سهیلا قرار بده تا مشکلش حل شه.
اقا محمد تماس گرفت و هر چی اصرار کردم برای شام بمونن به خاطر شرایطم قبول نکردن و زینب نزدیک اذان به خونشون رفت.
شب علی اومد و بعداز خوردن شام، درباره مشکلات سهیلا بهش گفتم، به وضوح دیدم که رنگ چهره ش از ناراحتی عوض شد. با اینکه رابطه ی بین ما و اونا بهم خورد اما هرچی باشه فامیلن و از گوشت و خون همدیگه ن. اما خدا واقعا به همه ی جوونا کمک کنه که تو زندگیشون خوشبخت بشن.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞