•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت562
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سربع شماره ی زینب رو گرفتم، بهش گفته بودم این آخرین باره که دارم میرم و از خدا خواستم تکلیفم رو روشن کنه!
بعداز خوردن بوق سوم صدای نگرانش تو گوشم پیچید
- الو داداش، سلام چی شد؟ حرف زدی؟
هنوز دارم گریه میکنم، هم از خوشحالی هم از اینکه حضرت در حقم پدری کرد و کمکم کرد. باصدای گرفته گفتم
- سلام زینب همه چی تموم شد!
صداش کمی بالا رفت
- الهی قربونت بشم داداش، خودت رو ناراحت نکن بذار خودم با زهرا حرف میزنم و راضیش میکنم. باشه دورت بگردم !!
گریه و خنده قاطی شده، وقتی گفتم تموم شد زینب فکر میکنه زهرا جواب رد داد، دلم میخواد سر به سرش بذارم اما میدونم اونم تو خونه نگرانه و خوب نیست بیشتر از این اذیت بشه.
- زینب جان!
- جانم داداش
- زنگ بزن به زنداداشت تبریک بگو
صدای جیغ زینب رو که شنیدم خنده م گرفت، صدای مامان رو شنیدم که گفت
- چه خبره زینب، چی شده چرا داد میزنی؟
حرف هاشون رو از از پشت گوشی شنیدم که زینب گفت
- مامان بالاخره زهرا جواب مثبت داد
- واااا زینب جان حالت خوبه، زهرا که تو مشهد جواب مثبت داده بود
سریع به زینب گفتم
- زینب جان مگه فراموش کردی مامان خبر نداره، سوتی نده
اروم باشه ای گفت و برا اینکه خرابکاریش رو درست کنه رو به مامان گفت
- اصلا حواسم نبود، آخه داداش یه بار دیگه گفت ذوق زده شدم، شما برین به کارتون برسین منم الان میام
مامان درجواب گفت
- من که از کار شما دوتا سر درنمیارم
خنده م گرفت.زینب گفت
- الو داداش بگو ببینم چی شد که قبول کرد
تمام اتفافات رو بهش توضیح دادم و در آخر گفتم
- گفت از خدا یه نشونه خواسته بودم که فرستاد، البته منم هنوز نفهمیدم ولی بعدا ازش میپرسم
- حالا کی برمیگردین برای عقد؟
- فعلا که خانم جون باید اینجا بمونه، با آقا رضا حرف میزنم ببینم چی میگه!
- کی برمیگردی؟
- امروز خسته ی راهم فردا صبح احتمالا برگردم.
از زینب خداحافظی کردم، دلم دوباره بی قرار زهرا شد، خدایا صد هزار مرتبه شکر! اما کاش یه جوری بشه که زودتر عقد بکنیم و بتونم تمام حرفایی که تو دلم مونده بهش بگم.
یاد امانتی که حاج خانم همسر آقا سید تو مشهد بهم داده بود افتادم، بهتره انگشتر رو به زهرا بدم، چون این هدیه مال اونه!
سریع به سمت ماشین رفتم و انگشتر رو برداشتم، چون از کربلا اومده بوسیدمش رو روی چشمم گذاشتم.
به سمت در رفتم یا اللهی گفتم، با صدای حمید وارد حیاط شدم، هرسه منتظرم بودن، نزدیکتر رفتم و رو به زهرا خانم گفتم
- این انگشتر رو یه حاج خانمی تو مشهد بهم داد و گفت بدم به شما! وظیفه م بود امانتی رو دست صاحبش برسونم.
زهرا با دیدن انگشتر چشمهاش برقی زد و گفت
- خیلی قشنگه، دستتون درد نکنه!
ولی من رو از کجا میشناختن؟ من ایشون رو میشناسم؟
لبخندی پر از محبت زدم
- ان شاالله بعد از عقد به زودی میشناسینشون!
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت562
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
علی خانواده شون رو رسوند و برگشت. به مامان کمک کردم و ظرفهایی که اجاره کرده بودن جمع کردیم و گوشه ای گذاشتیم تا صبح ببرن.
بعداز اومدن علی کنارش نشستم. مامان برا همه چایی ریخت و اورد تا خستگیمون در بره، یه چایی برداشتم و جرعه جرعه خوردم. واقعا بعداز اینهمه کار بهم چسبید.
علی گفت
- زهرا جان اماده شو بریم دیگه
مامان گفت
- کجا برین؟ مگه صبح نمیخواین بسته هارو ببرین پخش کنین
- بله. ولی شمام خسته این بریم خونه صبح دوباره میایم
بابا گفت
- چه کاریه خب! خونه ی به این بزرگی ، همینجا بخوابین صبح با حمید ببرین وسایل خیریه رو پخش کنین.
منم تأیید کردم و علی هم موافقت کرد. مامان لحاف و تشکمون رو به اتاقم برد و پهن کرد.
وارد اتاق شدم و لباسهام رو با لباس راحتی خونه عوض کردم و شب بخیری به مامان گفتم و لامپ رو خاموش کردم.
به خاطر خستگی زیاد هر دومون همین که سر روی بالش گذاشتیم خوابمون گرفت.
با درد کمی که تو کمرم پیچید از خواب بیدار شدم، شروع به ماساژ کمرم کردم.
دنبال گوشیم گشتم و بالاخره روی میزم پیدا کردم.
هنوز یه ربعی به اذان صبح مونده، به اشپزخونه رفتم و زیر سماور رو بلند کردم تا یکم نبات داغ بخورم شاید بهتر شم.
کم کم زیر دلمم تیر کشید، خداروشکر دو هفته ای وقت هست، ان شاءالله نبات داغ بخورم اروم میشم.
همش تقصیر خودمه، دیروز زیادی به خودم فشار اوردم با اینکه همه گفتن استراحت کنم. کاش گوش میکردم.
با بخاری که از بالای سماور بلند شد سریع استکانی برداشتم و یه نبات داخلش انداختم و شروع به هم زدنش کردم و خوردم.
چند باری نفس عمیق کشیدم و به اتاق برگشتم و دراز کشیدم، از دردی که تو کمرم پیچید اخ ریزی گفتم دوباره سرجام نشستم و اروم علی رو تکون دادم
- علی جان ...علی...
- هوم
- درد دارم علی
بدون اینکه چشمش رو باز کنه گفت
- دیروز کار کردی خسته شدی بخواب خوب میشی عزیزم.
از بس خسته شده اصلا حواسش نیس.
دوباره نفس عمیق کشیدم و پتو رو محکم دور شکمم پیچیدم. با بلند شدن صدای اذان گوشیم، خوشحال شدم الان دیگه بیدار میشه. اروم تکونش دادم
- علی... علی پاشو دیگه اذان شد. منم درد دارم نمیتونم بخوابم
کمی جابجا شد و دوباره گفت
- باشه بذار یکمم بخوابم خسته م زهرا جان. تو هم بخواب
این درد کلافه م کرد، اینبار محکم تکونش داد و کمی تن صدام رو بالا بردم
- علی جان میگم درد دارم پاشو دیگه
تازه متوجه شد چی دارم میگم، انگار برق سه فاز بهش وصل کردن، با این حرفم مثل فنر سرجاش نشست.
- جانم مگه دردت گرفته؟ هنوز دو هفته مونده به زایمانت!
سریع لامپ رو روشن کرد و با دیدن حال و روزم دستپاچه شد.
- فکر نکنم درد اصلی باشه چون هنوز وقتش نشده، شاید دیروز زیادی فشار اوردی به خاطر اونه. تو سریع اماده شو، من برم ماشینو روشن کنم
- میگم به مامان نگیم، دوتایی بریم. حالا که اذان گفته نماز بخونیم بعد بریم.
باشه ای گفت و وضو گرفتم و نمازمو نشسته با درد خوندم. درد هر لحظه بیشتر میشد، دیگه طاقت خوندن تسبیحات ندارم لباسام رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞