•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت563
زهرا با خوشحالی به انگشتر خیره شد،
نگاهم به دستهای زخمی زهرا که حالا باندپیچیش باز شده بود افتاد، نفسم رو سنگین بیرون دادم
اگه فردا بخوام برگردم دوری زهرا برام سخت میشه، چون محرم هم نیستیم نمیتونم بهش زنگ بزنم یا پیام بدم. روبه حمید گفتم
- حمید جان یه لحظه میای؟
حمید چیزی به سحر خانم گفت و همراهم اومد، زهرا و سحر خانم به سمت خونه رفتن. وقتی دور شدن روبه حمید گفتم
- حمید جان احتمالا من فردا برگردم، راستش نمیدونم چجوری بگم. زهرا خانم هم که قراره یکی دوماه بمونه منم که خب درست نیست بهش زنگ یا پیام بزنم....
گفتنش برام سخت بود، حمید دست روی شونه م گذاشت و با خنده گفت
- خودم میدونم چی میخوای بگی، نگران نباش من به بابا میگم اگه زهرا هم موافق باشه یه صیغه ی محرمیت موقت بخونه که تو این مدت راحت باشین
حمید با این حرفش کارم رو راحت کرد، شرمنده لبخندی زدم و دست به پشت گردنم کشیدم
- کارم رو راحت کردی، ببینم اگه جور بشه به مامان و بابا بگم چند روزی بیایم اینجا. یه زنگی هم بزنم به مامان و بابا اطلاع بدم که بینمون صیغه ی محرمیت قراره خونده بشه!
- باشه داداش، حالا بیا بریم تو یه چایی بخور، خستگیت در بره
باورم نمیشه همه چی درست شد. خدایا شکرت. حمید گفت
- احتمالا ما هم فردا برگردیم، چون مغازه همونجوری مونده، فقط حسین شاگردمون اونجاست.
با صدای معصومه خانم که نزدیکمون شد نگاه از حمید برداشتم
- سلام علی آقا حالتون خوبه؟ خوش اومدین
سلام و احوالپرسی کردم بعد رو به حمید گفت
- پسرم چرا سرپا نگهشون داشتی تعارفشون میکردی بیان داخل
حمید نگاهی بهم کرد و جواب داد
- چشم مامان الان میایم.
معصومه خانم رفت و همراه حمید از پله ها بالا رفتم با خانم جون و آقا رضا سلام و احوالپرسی کردم و تو ایوان نشستم.
فضای سرسبز اطرافم رو نگاه کردم. حمید با گوشیش مشغول کار شد، یادم افتاد زهرا گوشی نداره، بهتره همون گوشی قبلی رو دوباره بهش پس بدم تا بتونم از طریق واتساپ تصویری باهاش حرف بزنم.
فقط خدا خدا میکنم زهرا قبول کنه، اگه محرمم بشه دیگه بدون هیچ گناهی میتونم باهاش حرف بزنم.
طولی نکشید که سکینه خانم با یه سینی چایی اومد و حمید بادیدنش سریع بلند شد و از دستش گرفت. به احترامش بلند شدم و سلامی دادم و به گرمی جوابم رو داد.
زهرا چادر مشکیش رو با چادر خونگی قشنگی عوض کرده بود. باورم نمیشه چطورتو این چند روز دوریش رو تونستم تحمل کنم، خیلی سخته دوباره ازش دل بکنم و برگردم قم.
کاش میتونستم با خودم ببرمش اما فعلا مجبورم این شرایط رو تحمل کنم.
زهرا کنار سحر خانم و دوستش گلرخ خانم نشست، حمید سینی چایی که با عطر گلاب هل دم کرده بودن به سمتم گرفت. یاد چایی های حاج خانم افتاد، حتما در اولین فرصت خدمتشون میرسم.
چایی رو که خوردم، حمید کنار گوش خانم جون یه چیزی گفت، خانم جون هم با آقا رضا صحبت کرد. ببخشیدی گفتم و از کنارشون بلند شدم تا با مامان و بابا محرمیت رو در میون بذارم. زنگ زدم و خدارو شکر مشکلی نداشتن و گفتن هر کار صلاحه بکنیم.
♥️قسمتاولرماندرحالتایپ
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/22659
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت563
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
مامان تو آشپزخونه بود، با صدای ما برگشت و وقتی با لباس بیرون مارو دید متعجب نگاهش بینمون جابجا شد
- کجا به سلامتی؟
علی نگاهی بهم کرد
- زهرا حالش خوب نیست میبرمش بیمارستان
نگران نگاهم کرد
- دردت گرفته؟ صبر کن منم بیام
علی جواب داد
- هنوز دو هفته به وقتی که دکتر گفته مونده، شما زحمت نکشین خودم میبرم اگه نیاز شد بهتون زنگ میزنم.
سریع دستاشو خشک کرد
- نه علی اقا، اینجوری دلم طاقت نمیاره. ممکنه درد زایمانش باشه همراهتون باشم بهتره
مامان سریع وارد اتاقشون شد تا اماده شه. علی دستم رو گرفت و به سمت حیاط رفتیم.
- علی دعام کن، حالم خوش نیست
بانگرانی گفت
- باشه عزیزم، دردت به جونم یکم تحمل کن زود میریم
با سر تأیید کردم و رفتیم و سریع تو ماشین نشستم. مامان روی صندلی عقب نشست و علی با بسم اللهی ماشین رو روشن کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. هر از گاهی نگاهی به صورت مچاله شده از دردم میکرد و زیر لب دعا میخوند. مامان شونه هام رو از پشت ماساژ میداد، خدایا بچمو به تو سپردم خدایا تو رو به حق اهل بیت حافظ و نگهدارش باش. حتی اگه اتفاقی برای من بیفته این بچه نور چشم علیه، صحیح و سالم به دنیا بیاد. اینارو تو دلم میگفتم و چشمام پر از اشک شده بود. علی گفت
- خداروشکر چه بارونی هم گرفته، پا قدم دخترم خوبه. یکم تحمل کن عزیزم چند دقیقه ی دیگه میرسیم
با سرعت میرفتیم، نزدیک به تقاطع رسیدیم، به خاطر بارندگی اب زیادی جمع شده بود و ، متوجه کناره تقاطع نشدیم. همین که داخل اب شد چنان ضربه ای به ماشین وارد شد که علی کنترل ماشین رو از دست داد. یاحسین بلندی گفت، جیغ بلندی کشیدم و چنان با شتاب به جلو پرت شدم که سرم به اینه ی جلو خورد و اینه شکست و به خاطر کمربند دوباره برگشتم و گردنم به صندلی خورد.
سرم درد گرفت ولی درد دل وکمرم اینقدر زیاد بود که متوجه سرم نشدم دستهام رو حایل شکمم کردم تا خدایی نکرده اتفاقی برای بچه نیفته. کاپوت جلو کاملا جمع شد و ماشین خاموش شد.
از ترس قلبم تند میزد، رنگ به روی هیچ کدوممون نمونده بود.دست به سرم زدم خداروشکر نشکسته! علی با نگرانی گفت
- خوبین؟ چیزیتون که نشد
فقط با سر تایید کردم که خوبم. از حال هر دومون که خیالش راحت شد سریع پیاده شد و ماشین رو چک کرد. با گوشیش شماره ای رو گرفت. مامان گفت
- زهرا جان چیزیت که نشد؟
تپش قلبم طوری بالا بود که به سختی جواب دادم
- خوبم....مامان شما حالتون خوبه ؟
- من خوبم. خدا بخیر کنه، باید به علی اقا بگم حتما صدقه بذاره ممکنه چشمتون زده باشن
درد تموم وجودم رو گرفته بود، علی سریع به سمتمون اومد و گفت
- به حمید زنگ زدم داره میاد، شما باهاش برین منم زنگ بزنم امداد خودرو بیاد این ماشینو ببره، متاسفاته اهرم چرخای ماشین شکسته.
ناراحت از اینکه همراهم نمیاد باشه ای گفتم. نگاهش روم ثابت موند، چشماش رو بست و دوباره باز کرد
- ببخش عزیزم مجبورم بمونم
به خاطر درد لبخند بی جونی بهش زدم. معلومه خودشم از این اتفاق خیلی ناراحت شده. با صدای بوقی که اومد گفت
- سریع پیاده شین برین باهاش
خودش کمکم کرد و به سمت ماشین برد. حمید با یه خداحافظی کوتاه سریع راه افتاد، چشمم به علی بود که ناراحت نگاهمون میکرد. به بیمارستان رسیدیم و دکتر سریع معاینه کرد و چون علی رو میشناختن و خودش بهشون زنگ زده بود اگر نیاز به امضا شد مامان امضا کنه.
بدون لحظه ای درنگ به اتاق عمل منتقلم کردن. از اینکه اخرین لحظه علی اینجا نیست دلم بدجور گرفت.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞