eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به محض ورودم به اتاق، سحر محکم بغلم کرد و گفت - مبارکت باشه عروس خانم، ای جووووونم بالاخره عروس شدی از بغلش جداشدم و با خنده گفتم - همچین میگی بالاخره عروس شدی انگار چند سالمه!! با خنده جواب داد - خداروشکر این بار مجنون به لیلیش رسید، زهرا واقعا خوشحالم الحق که هم کفو همین گلرخ هم بغلم کرد و تبریک گفت - زهرا جونم واقعا برازنده ی همین، وقتی دوتاتون رو پیش هم دیدم فتبارک الله گفتم. ولی بین خومون باشه ها علی آقا کنار گوشت چی پچ پچ میکرد ها؟ . هرسه خندیدیم، مامان وارد اتاق شد و بغلم کرد - زهرا جان مبارکت باشه عزیزم، ان شاالله به زودی عقد دائمتونم خونده بشه تا خیالم راحت شه!! حلقه ی اشک تو چشم هام جمع شد، نگاهی به چشم های خیس مامان کردم، تو این مدت خیلی سختی کشید، بعداز بهم خوردن ازدواج من و سعید مامان خیلی شکسته شد. دوباره بغلش کردم و گفتم - مامان برا خوشبختیم دعا کنین. مامان از بغلش جدام کرد و گفت - ان شاالله، راستی یادم رفت بگم، علی آقا بیرون منتظره. از بابات اجازه گرفت برین بیرون دوری بزنین از اینکه قراره دوتایی بریم بیرون، قلبم به شدت به قفسه ی سینه م زد. سحر و گلرخ با شیطنت نگاهم میکردن و آخرش گلرخ گفت - زهرا برین تالاب نیلوفر، مثل اون دونفر عکس بندازین. سحر هم در ادامه ش گفت - زهرا جون زود آماده شو ، بیچاره دل تو دلش نیست. خندیدم و سریع آماده شدم. این بار مانتو و روسری گلبهی رنگم رو سر کردم و چادر رو کاملا روی روسری کشیدم که رنگ روشنش با چادر مشکی جلب توجه نکنه! گلرخ با دیدنم گفت - بابا اونو یکم بکش کنار، مثلا نامزد شدیا... با خنده جواب دادم - وقتی دوتایی تو ماشین بودیم میکشم عقب تر، ولی وقتی نامحرم باشه میکشم جلو، نمیخوام جلب توجه کنه. درضمن گلرخ خانم خودت مگه نمیگفتی زیبایی های ادم فقط مختص همسرشه و لا غیر گلرخ و سحر خندیدن و دیگه حرفی نزدن، سریع کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم. کنار نرده های ایوان ایستاده بود و با حمید صحبت میکرد. تو این چند دقیقه ای که محرم شدیم بهش وابسته شدم. حالا دیگه یه دل سیر میتونم نگاهش کنم بدون ذره ای گناه!!! خواستم صداش کنم که خودش متوجه حضورم شد، لبخندی با عشق زد و روبه حمید گفت - کاری نداری حمید جان؟ - نه داداش، برین خوش بگذره حمید بعد از اینکه با علی دست داد نزدیکم شد و بغلم کرد - مبارکت باشه فسقلی. تشکری کردم و بعد از خداحافظی همراه علی از پله ها پایین رفتیم. هنوزم باهاش احساس راحتی نمیکنم و خجالت میکشم. سوار ماشین که شدیم ماشین رو روشن کرد، دستم رو گرفت و روی دنده گذاشت و دست خودشم روی دستم گذاشت. قبل از اینکه حرکت کنه به سمتم برگشت و گفت - خیلی دوستت دارم زهرا. تنها کسی هستی که اولین بار بادیدنت دلم لرزید. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با تمام عشقی که داشتم نگاهش کردم - خیلی دوستت دارم علی، وقتی کنارم نیستی اروم و قرار ندارم. همونطور که دستامو نوازش میکرد لبخندی زد و گونه م رو بوسید - من بیشتر!!! تو همه دارو ندار زندگیمی با صدای گریه ی فاطمه خندیدم و گفتم - فکر کنم فاطمه هم اعلام حضور کرد که منم هستما!!! خندید و بلند شد، بالا سر فاطمه ایستاد - بابایی قربونت بشه تو هم عشق زندگی من و مامانی دخمل گلم! - علی میشه بیاریش پیشم دستی به پشت گردنش کشید و به شوخی گفت - والا اینقدر کوچولوعه که ادم میترسه بغلش بگیره، مثل کوه کندن میمونه خواست اروم برش داره که مامان چند تقه به در زد و وارد شد، علی با خنده گفت - فرشته ی نجات رسید، مادر جان فاطمه خانمو بغل مامانش میدی؟ مامان همونطور که میخندید بله ای گفت و فاطمه رو برداشت کنارم گذاشت. ازش خواستم یکم بالاتر بیاره و سرش رو روی بازوم بذاره تا سرش نزدیک صورتم باشه. کمی نق و نوق کرد و دوباره خوابید. گوشی علی زنگ خورد با دیدن صفحه گوشی لبخندی زد - مامانه! تماس رو وصل کرد - سلام مامان جان خوبین؟ صبحتون بخیر - الحمدلله، اره خداروشکر حال هر دوشون خوبه - من ماشینو بردم تعمیرگاه، وسیله دم دستم نیست ببینم اگه محسن کاری نداشت ماشین اونو میگیرم میام‌دنبالتون باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد. - مامان میگه دلم طاقت نمیاره میخوان الان بیان، من برم ببینم محسن ماشینو میده برم دنبالشون. باشه ای گفتم و دوباره نگاه پر از محبتی به هردو مون کرد و بعداز خداحافظی رفت. بند کلاه فاطمه رو باز کردم و موهاش رو نوازش کردم - ببین مامان چقدر موهاش پر پشته - به خودت کشیده، دقیقا مثل بچگیای خودته. یادم باشه رفتیم خونه عکستو بهت نشون بدم با دیدنش قند توی دلم اب میشد، صورت ریزه میزه ش، مژه های بلندش، بینی کوچک بادکرده ش ، دلم‌طاقت نیاورد اروم به خودم فشارش دادم. صدای زنگ گوشیم بلند شد مامان از داخل کیفم برداشت و با نگاه کردن به شماره گفت - سحره گوشی رو ازش رفتم و تماس رو وصل کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌