eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ اشکش روی گونه ش ریخت، با اینکه خجالت میکشیدم و دستهام میلرزید اما دل رو به دریا زدم و اشک چشمش رو با دستم پاک کردم، دستم رو بوسید و گفت - فقط زهراجان یه چیزی فکرم رو درگیر کرده، اون لحظه که حالت بد شد و گفتم میخوام برگردم، از کدوم نشونه حرف زدی لبخندی زدم و دستم رو روی انگشتر یا صاحب الزمانش کشیدم و گفتم - این انگشتر نشونه ی خدا برام بود. متعجب نگاهی بهش کرد و گفت - این؟ - اوهوم، همین بود. راستش بعد از بهم خوردن ازدواج من و سعید حالم خراب بود، از خدا کمک خواستم. یه شب خواب دیدم صدای طبل و دهل میاد و تو یه جاده ی دارم میرم. دیدم گم شدم خیلی نگران و ترسیده بودم، همه جا رو گشتم یهو دیدم یکی دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت، " زهرا جان، خانومم نترس من اینجام." تو دستش همین انگشتر تو بود. از خواب پریدم و به خانم جون تعریفش کردم، اونم گفت که این یه نشونه ست. منم از اونروز دنبال نشونه بودم که گمشده م رو پیدا کنم. تا اینکه امروز صبح نشونه رو برام فرستاد لبخند شیرینی روی لبش نشست، تو دلم قربون صدقه ش رفتم. دوباره حرکت کرد و یه دفعه مسیرش رو کج کرد و گفت - نظرت چیه بریم جنگل قدم بزنیم؟ - لبخندی به روش پاشیدم - هرجا شما بگی! تقریبا نیم ساعتی تو راه بودیم، علی از تمام خاطرات این مدتش حرف میزد و من با جان و دل گوش میکردم. به جنگلی که حالا فهمیدم اسمش لفوره، رسیدیم. این موقع روز هیچ کسی نبود. ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. دستم رو گرفت و شروع به قدم زدن کردیم. - نمیدونی زینب وقتی فهمید جواب مثبت دادی چقدر خوشحال شد. احتمالا فکرش اینجا مونده نظرت چیه یه زنگ بزنیم تصویری باهاش حرف بزنیم - اره حتما! خیلی وقته ندیدمش، فکر کنم اگه دستش بهم برسه خفه م کنه مقابلم ایستاد و تو چشم هام نگاه کرد - تا من زنده م اجازه نمیدم کسی از گل نازکتر بهت بگه. شیرینی محبتی که از راه حلال باشه با جون و دل بهت میچسبه بدون اینکه ذره ای عذاب وجدان داشته باشی! علی شماره ی زینب رو گرفت و گفت که بیاد واتساپ تا تصویری باهم حرف بزنیم. کنار یکی از درختها نشستیم، علی دستش رو دورم حلقه کرد و گوشی رو مقابل هر دومون گرفت. طولی نکشید تصویر زینب و حاج خانم رو تو صفحه ی گوشی دیدم. زینب ذوق زده گفت - سلام عروس خانم، عزیزم بهت تبریک میگم. چقدر به هم میاین خداااا، دلم برات یه ذره شده بی معرفت - سلام عزیزم خوبی؟ ممنون. سلام حاج خانم حالتون خوبه؟ حاج خانم اشکش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد - سلام عروس گلم، سلام عزیز دلم. خوشبخت بشین! علی جان بهت تبریک میگم پسرم دورتون بگردم علی از صفحه ی گوشی مادرش رو بوسید و گفت - ممنون مامان، دورت بگردم گریه نکن. عروسم قشنگه مامان؟ - معلومه که قشنگه! خدا نگذره از اونی که تو رو به این روز درآورده زهرا جان. ببخش نتونستم بیام بیمارستان! ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خانواده ی خاله همزمان با زینب و اقامحمد اومدن، همه خوشحال بودن و علی مثل سری پیش مثل پروانه دور سرم میچرخید و هر بار یه حرفی میزد و باعث میشد بخندم. نزدیک ساعت پنج اتاق خالی شد، مامان گفتم -فاطمه که خوابه، مامان شمام یکم رو تخت دراز بکشین. از حرفم استقبال کرد، بنده خدا از صبح به خاطر من سرپا مونده، دلم نمیخواد بعدا پادرد بکشه. مامان هم خوابید و دستم رو زیر سرم گذاشتم ‌و خیره به سقف نگاه کردم. دلم میخواست با امام زمان درد و دل کنم اهی کشیدم و گفتم - اقاجون تمام این اتفاقات قشنگ رو مدیون شمام، نظری کنین ‌ دخترم تمام وجودش از عشق شما پر بشه، دلم‌میخواد سرباز شما باشه و تموم عمرشو پای شما بذاره. به خاطر داروهایی که از صبح خورده بودم چشام سنگینی میکرد. نگاهی به فاطمه کردم، تا بیدار نشده بهتره یکم بخوابم، چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد. با درد بخیه هام از خواب بیدار شدم، مامان فاطمه رو بغلش گرفته بود تا ساکت بشه، با دیدنم گفت - بیا مادر، ببین شیر میخوره درد هر لحظه بیشتر میشد طوری که سردرد گرفتم. به سختی به فاطمه شیر دادم و رو به مامان گفتم - مامان بخیه هام بدجور اذیت میکنه - بذار برم بگم ببینم مسکن میدن باشه ای گفتم و مامان فاطمه رو پیشم گذاشت و خیلی زود رفت. طولی نکشید با مُسکن برگشت سریع یکیش رو خوردم و نیم ساعتی طول کشید تا یکم اروم شه‌. بعداز اذان مغرب، علی دوباره پیشم اومد و مامان رفت تا نمازش رو بخونه و برگرده، کنارم روی تخت نشست و دست به پیشونیم که کمی ورم کرده بود زد -بمیرم برات دیروز بدجور خوردی به اینه، سرت که درد نمی کنه! دست روش گذاشتم. - یکم درد داره ولی اینقدر از به دنیا اومدن فاطمه هیجان دارم که دردش برام مهم نیست پیشونیم رو بوسید - فدات شم. پاشو دستتو بگیرم چند دقیقه ای قدم بزن کمک کرد بلند شم و از تخت پایین بیام - یکم سرگیجه دارم - پس یکم بشین بهت اب کمپوت بدم بعد قدم بزن باشه ای گفتم و بعداز خوردن کمپوت به کمکش تو اتاق قدم زدم. چون امشب شیفت علی بود خیلی پیشمون نموند و رفت. نصفه شب یکی دوباری فاطمه بیدار شد و کمی شیر خورد و دوباره خوابید. صبح مامان وسایلا رو جمع کرد و منتظر اومدن دکتر شدیم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم، حالا که فاطمه همه چیزش نرماله و مشکلی نداره، دوست دارم هر چه زودتر برم خونه. امیدوارم دکتر زودتر بیاد و برگه ی ترخیص رو امضا کنه. نگاهی به ساعت گوشیم کردم کم‌مونده هشت بشه، بالاخره انتظارم به سر رسید و دکتر بالای سرم اومد. بعداز معاینه برگه ی ترخیص رو امضا کرد. خداروشکر ازمایشات فاطمه هم رسید و زردی خیلی ناچیزی داشت که دکتر گفت مشکلی نداره. علی کارهای ترخیص رو انجام داد، حالم نسبت به دیروز خیلی خوبه و دردی ندارم. بیشتر از همه خوشحالم که بر خلاف سری قبل به همراه دخترم میتونم برم خونه. مامان کمکم کرد لباسهام رو پوشیدم و خودش فاطمه رو بغل کرد، علی ساک و بقیه ی وسایل رو با یه دستش برداشت و با دست دیگه ش دستم رو گرفت و اروم به سمت خروجی بیمارستان رفتیم. ماشین اقا محسن جلوی ورودی بود اروم از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. مامان روی فاطمه رو کامل پوشونده بود مبادا سرما بخوره ، روی صندلی عقب نشست و علی با بسم اللهی حرکت کرد. سرم رو به صندلی تکیه دادم و هوای بارونی بیرون رو تماشا کردم. ماشین رو جلوی در خونمون نگه داشت. پیاده شدیم و همین که در روباز کردیم مادر و خانم جون جلوی در ورودی خونه اومدن، اروم از پله ها بالا رفتم ، همشون باهام روبوسی کردن و زینب اسپند رو دور سر من و علی و فاطمه چرخوند و دعایی زیر لب خوند. وارد خونه شدیم و روی تشکی که از قبل اماده کرده بودن دراز کشیدم، چشمم به یه تشک کوچک که برای فاطمه انداخته بودن افتاد، خدایا شکرت که اینبار دخترم قراره پیشم بخوابه. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌