•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت624
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- الو سلام گلرخ جان خوبی؟
- باشه عزیزم، اونا اومدن؟
- خب پس ما هم ساعت شش و نیم حرکت میکنیم، باشه میارمش. خداحافظ
تماس رو قطع کرد و گفت
- گلرخ میگه خانواده ی آقا مصطفی رفتن اونجا باهمن، گفت ماهم زود بریم خیلی هم تأکید کرد زود بریم.
سفره رو به کمک گلنار جمع کردیم و بعداز اومدن شوهر گلنار آماده ی رفتن شدیم.
گلنار جلو نشست و ماهم پشت به زور جا شدیم. وسطای راه بود که شماره ی علی روی گوشیم افتاد، چون همه نزدیک همیم نمیتونم جواب بدم فقط بهش نوشتم بعدا بهت زنگ میزنم.
نزدیک ساعت هفت به محضری که آدرسش رو داده بودن رسیدیم، خبری از گلرخ و خانواده ی آقا مصطفی نبود.
تو محضر منتظرشون بودیم، طولی نکشید بالاخره خانواده ی آقا مصطفی و چند نفری از فامیلهاشون اومدن با دیدن گلرخ متعجب نگاهش کردم.
چادر سفید سر کرده بود از پله ها که پایین اومد به سمتش رفتم و بغلش کردم
- سلام عزیزم، خوشبخت بشین الهی
تو صورت آرایش کرده ش نگاه کردم
- آرایشگاه رفتی؟
کمی اطرافش رو نگاه کرد و جواب داد
- اره بابا، پس فکر کردی برا چی زودتر اومده بودن، هر چی گفتم نیازی نیس قبول نکردن، منم مجبور شدم کوتاه بیام.
چادرش رو باز کرد و با دیدن کت و شلوار شیری رنگی که تنش کرده بود ابروهام رو بالا داد
- اینارو کی خریدی؟
باخنده اشاره به اقا مصطفی کرد
- بعداز آزمایش رفتیم خرید، اولین خرید دو نفره مون بود
از اینهمه ذوقی که گلرخ داره خنده م گرفت،ازم جدا شد و به سمت جایی که برای عروس و داماد آماده شده بود رفت، کنار خانم جون نشستم، اما ته دلم از اینکه با اون آرایش غلیظ پیش نامحرم ها اومده بود ناراحت شدم.
گلرخ و آقا مصطفی با هم آروم حرف میزدن و میخندیدن، کمی خودم و علی رو تو اون جایگاه تصور کردم، چقدر دلتنگش شدم کاش اونم اینجا پیشم بود و باهاش حرف میزدم.
فامیلای آقا مصطفی اصلا پوشش درستی نداشتن، به این فکر کردم که ما باهمین کارهامون چقدر دل اماممون رو می شکنیم.
چشم ازشون برداشتم، خودم رو با گوشیم مشغول کردم. به عکس علی خیره شدم و قربون صدقه ش رفتم.
عاقد شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد ، چشم از گوشی برداشتم و به چهره ی خوشحال گلرخ نگاه کردم، یکی از فامیلا گفت که عروس خانم زیر لفظی میخواد.
مادر آقا مصطفی از داخل جعبه النگوی پهنی رو درآورد و به دست گلرخ انداخت.
بعداز اینکه هر دو بله گفتن و حلقه ها رو دست هم کردن، سکینه خانم هم کلی ازشون تشکر کرد و یه النگوی ظریفی رو با شرمندگی به دست گلرخ داد.
از این صحنه دلم به درد اومد، کاش یه کاری نکنیم که یه سریا شرمنده بشن. همه ی این شرمندگیا از تفکرات و رسومات غلطیه که تو جامعه ی ما رواج پیدا کرده. با اینکه وضع مالی ما خیلی خوبه ولی با دیدن این صحنه حالم خرابتر شد. کاش یه کاری نکنیم اونی از لحاظ مالی مشکل داره شرمنده ی بچه ش بشه.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞