•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت630
از روز عقد گلرخ یک هفته ای میگذره، هر روز با علی چند باری تصویری صحبت میکنیم، اما این بار خیلی دلم براش تنگ شده.صبح که باهاش حرف زدم گفت معلوم نیست کی با خانواده ش بیاد و احتمالا یکی دوهفته ای طول بکشه!
گلرخ هم چون آقا مصطفی اومده، از صبح رفته خونه ی اونا، حوصله م حسابی سر رفته!
تو اتاق نشستم و گروهام رو چک کردم، به سرم زد شماره ی مامان رو بگیرم و ببینم چیکار میکنه.
شماره ی مامان رو گرفتم بعداز چند بوق جواب داد
- سلام مامان خوبی؟
- سلام عزیزم، خداروشکر. تو خوبی؟ خانم جون و بقیه خوبن؟.
- خداروشکر همه خوبیم. کجایین؟
- اومدم خونه ی خاله، سلام میرسونه!
خیلی وقته خاله رو ندیدم، بعداز قضیه تصادف و مهسا فقط یه بار زنگ زد و حالم رو پرسید، خیلی بابت اتفاقایی که افتاده بود شرمنده بود و همش ازم عذرخواهی میکرد.
- شمام سلام برسون، میگم مامان معلوم نیست کی میاین شمال؟
- نه دخترم، یکم کار باباتینا بهم ریخته باید اونارو سرو سامون بدن بعد بیایم
نفسم رو سنگین بیرون دادم، این طور که معلومه به این زودیا نمیان!
- کاش می شد زودتر بیاین، دلم تنگ شده.
- حالا خداکریمه، شاید جور شد زودتر اومدیم.
بعداز کلی صحبت، تماس رو قطع کردم، دوست دارم به علی زنگ بزنم اما
صبح گفت امروز سرش شلوغه!
پوفی کردم و شماره ها رو بالا پایین کردم، انگشتم رو روی شماره ی سحر گذاشتم و دکمه ی تماس رو زدم
طولی نکشید که صداش تو گوشم پیچید
- سلاااااام زهراجون، خوبی؟.
- سلام بر رفیق بی معرفت. کجایی یادم نمیکنی ؟
- ببخش عزیزم، اونروز که زنگ زدی سرمون شلوغ بود، تو مسجد مراسم داشتیم. بعدشم که همش درگیرم
- یادم رفت بپرسم مراسمِ چی بود؟
- خسته نباشی به تو هم میگن شیعه؟؟؟ مراسم تخریب قبور ائمه اطهار بود دیگه
به پیشونیم زدم
- آخ راست میگیا، بابا تاچند روز قبلش یادم بود ولی خودت که میدونی این هفته مراسم گلرخ و پاگشا و همه ی اینا باعث شد یادم بره.حالا ببینم چیزی ضبط کردی؟
- نه والا، نتونستم. بذار از آقا حمید بپرسم اگه داشت برات تو واتساپ میفرستم. حالا چی شد یاد من افتادی؟
- حوصله م سر رفته، گلرخم امروز رفته خونه نامزدش، چون اقا مصطفی تا فردا اومده روستا میخواد شب رو اونجا بمونه
- ای بابا، اینجوری که بیشتر حوصله ت سر میره.
- اره ولی چاره ای نیست، کاش زودتر بیاین منم با شما برگردم.
با خوشحالی گفت
- جدی میگی؟ پس خانم جون چی میشه
- اونم قراره برگرده، میگه دیگه نمیتونم بمونم
- ایول، یعنی عقدتونم نزدیکه!!!
یه لحظه دلم به سمت علی پرکشید، دوست دارم صداش رو بشنوم. بعداز صحبت با سحر ازش خداحافظی کردم و گوشی رو کنارم گذاشتم. خانم جون و سکینه خانم تو آشپزخونه باهم مشغول پاک کردن حبوبات بودن، حتی حوصله ی اونجا نشستنم ندارم
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت630
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- خوبی زهراجون؟
- ممنون عروس خانم، خوشبخت بشین الهی!
از بغلم جدا شد و گفتم
- شرمنده نتونستممراسمت بیام، فاطمه یکم تب داشت برا همین مجبور شدم تو خونه بمونم
- این چه حرفیه مهم سلامتی دختر گلته، هر چند که میومدی خوشحال میشدم.
لپ فاطمه رو کشید و گفت
- ای جونم چقدر شبیه خودت شده! خدا حفظش کنه عزیزم.
تشکری کردم و همونطور که حرف میزدیم وارد مسجد شدیم. طبق معمول کلی کفش جلوی در ورودی نامرتب دراورده بودن و هر کسی میخواست داخل شه کفش هارو له میکرد و میرفت. فاطمه رو بغل حدیث دادم
- اینو بگیر بذار من کفشارو مرتب کنم
باشه ای گفت ونذر فرج مولا، کفش هارو گوشه ی دیوار مرتب جفت کردم. حاج خانمی وارد شد و با دیدنمون کلی دعای خیر کرد، متاسفانه خیلیهامون خبر نداریم که همین له کردن کفش بقیه حق الناسه و باید خیلی حواسمون باشه.
کنار رفتم، تا حاج خانم داخل بره، کفشامونو دراوردیم و فاطمه رو از بغلش گرفتم و پشت سر حاج خانم داخل رفتیم. مثل هرسال داخل مسجد پر بود رو به حدیث گفتم
- یادم رفت بپرسم مامانت کو؟
- من خونه ی اقامحمدرضایینا بودم مامان قرار بود خودش بیاد. فکر کنم الان اومده باشه بذار بگردم ببینم پیداش میکنم
هر دو اطرافمون رو نگاه کردیم و بالاخره صدیقه خانم رو پیش مامان دیدم.
- اوناهاش اونجاس پیش مامانم، بیا بریم.
باهم پیش مامان و بقیه رفتیم. با همه سلام و احوالپرسی کردم .
حلما یه چادر مشکی کوچک سرش کرده بود، فاطمه بادیدن مامانم دست و پا زد و بغلش رفت، کنار سحر نشستم وگفتم
- ببینم چادر حلمارو تازه دوختی؟
- اره قشنگ شده؟ از چادر کهنه ی خودم برش زدم گفتم شهادته سرش کنم
- خیلی بهش میاد. پس محمد کو؟
- اونحا بغل مامان خوابیده، پیش حاج خانم و زینب
نگاهم که بهشون افتاد بلند شدم و برای سلام احوالپرسی رفتم و چون جانبود دوباره برگشتم و پیش سحر نشستم.
حلما با یکی از دخترای هم سن خودش بازی میکرد ، تسبیحم رو برداشتم و شروع به گفتن ذکر کردم.
مراسم با قطع شدن مداحی و گفتن ذکر صلوات شروع شد، این بار به جای اینکه علی حدیث کسارو بخونه اقا محمد رضا خوند.
چشمم به حدیث افتاد نگاهش بهم افتاد لب زد که نامزدش داره میخونه.
میدونم الان چقدر خوشحاله که همسرش جزو مادحین مراسماتمون شده، تقریبا نوع شروع کردن و خوندنش مثل علی شده!!
همنوا با مداح دعای حدیث کسا رو خوندیم و بعداز تموم شدنش استاد فاضل شروع به سخنرانی کرد.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞