•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت631
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با یادآوری جنایت وهابیت ملعون و تخریب قبور امامان معصوم و مظلوممون، بغض بدی به گلوم چنگ زد.
اینترنت گوشی رو روشن کردم و تو گوگل دنبال مطالبی درباره ی تخریب قبور گشتم.
یه کلیپ از صابر خراسانی توجهم رو جلب کرد. روش زدم و کلیپ دانلود شد
ناجوانمردان از اینجا صحن را برداشتند
کاش می گفتند گنبد را چرا برداشتند
زائری آمد کنار قبر آقایی نشست
با کتک او را ز قبر مجتبی برداشتند
خاک اینجا برتر از خاک تمام عالم است
خاک اینجا را همه بهر شفا برداشتند.....
با شنیدن این شعر گرمی اشک رو روی صورتم حس کردم، خدا لعنتشون کنه که این همه ظلم در حق اهل بیت میکنن، کاش حضرت زود ظهور کنن و انتقام تمام این ظلم ها رو بگیرن
حیف شد کاش تو مراسم بودم و با بچه ها عزاداری میکردم، با زهرا گفتن های خانم جون کلیپ رو قطع کردم و اشک صورتم رو پاک کردم.
- جانم خانم جون؟
- زهرا جان، سکینه خانم میگه امشب گلنار، ما و خانواده ی آقا مصطفی رو شام دعوت کرده
از اینکه نکنه خانواده شوهر گلنار هم باشن گفتم
-فقط دوتا خانواده رو دعوت کرده یا کس دیگه ای هم هست؟
سکینه خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت
- خانواده ی شوهرشم هست، چطور؟
از اینکه قراره دوباره اون پسره رو ببینم کلافه شدم و با لب های آویزون گفتم
-میشه من نیام؟
خانم جون متعجب از حرفم گفت
- زشته دخترم، گلنار بهمون احترام گذاشته و دعوتمون کرده اگه نریم ناراحت میشه. اگه دلیلی برای نیومدنت داری بگو
سکینه خانم به اتاق بغلی رفت، از فرصت پیش اومده استفاده کردم وهمه چی رو گفتم. خانم جون جواب داد
- راستش چند باری هم نگاه هاش رو نسبت به تو دیدم خودمم زیاد خوشم نیومد، با خودم گفتم شاید من اشتباه میکنم و ممکنه تهمت باشه. ولی با حرفای تو منم باهات موافقم و به نظرم صلاح نیست اونجا باشیم البته یه دلیل دیگه م هم اینه که الان دیگه تو صاحب داری وعلی آقا تو رو به من سپرده!
از اینکه میتونم نرم خوشحال شدم ولی با حرف بعدی خانم جون خوشحالیم فقط برای چند لحظه بود
- ولی اگه نریم میدونم که سکینه مارو تنها نمیذاره بمونیم، اینجوری گلنار هم ناراخت میشه
شونه بالا انداختم و با ناراحتی گفتم
- حالا تا شب خدا کریمه، ببینیم چیکار میتونیم بکنیم
سکینه خانم چادرش رو سر کرده بود، رو به ما گفت
- ببخشینا گلنار دست تنهاست من برم برنجش رو آبکش کنم و اگه کاری داشت براش انجام بدم و برگردم.
بعد از رفتن سکینه خانم، با خانم جون بین درخت ها رفتیم و کمی قدم زدیم.
نگاهم به سمت کلبه کشیده شد، تا وقتی گلرخ نامزد نشده بود خیلی بهمون خوش می گذشت اما بعد از عقدش زیاد همدیگرو ندیدیم.
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت631
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
وسطای سخنرانی، حلما و دختری که حالا فهمیدم اسمش حسناست، یه لحظه بلند خندیدن، سحر اشاره کرد اروم باشن یکم ارومتر بازی کردن و دوباره صدای جیغشون بلند شد. سحر مجبور شد حلمارو پیش خودش بیاره و دفتر نقاشی و مداد رنگی به دستش داد تا مشغول شه.
صدای گریه ی فاطمه بلند شد و سریع از بغل مامان گرفتم تا ارومش کنم اما نمیدونم چرا اروم نمیشد. بلند شدم و کمی تکونش دادم تا یکم که اروم شد، نشستم و نگاه کردم دیدم تو دست راستش جای نیش پشه هست.
روی قرمزی رو بوسش کردم
- الهی بمیرم برات ای پشه بد دختر منو چرا گاز گرفتی اخه
اشک چشماشو پاک کردم و کمی بهش شیر دادم تا بتونم به سخنرانی گوش بدم.
دختر بچه های زیادی تو مسجد بودن که اکثرا چادر به سر داشتن و از این بابت واقعا خوشحالم که بچه هامون تو این مراسمات بزرگ میشن.
دو تا از دخترها که تقریبا چهار ساله به نظر میومدن، کمی تن صداشون بالا رفت و باهم بلند حرف زدن، همون پیرزنی که موقع گریه ی فاطمه ناراحت به نظر میومد با تشر رو به اون بچه ها گفت
- ساکت باشید دیگه مگه اینجا جای بازیه؟ نمیذارن یه ذره بفهمیم سخنران چی داره میگه
بچه ها با حرف پیرزن ساکت شدن و پیش مادراشون کز کردن و دیگه از ترس حرف نزدن، از این صحنه واقعا ناراحت شدم.
نگاهم به پیرزن افتاد، رو به خانم دیگه ای که پیشش نشسته بود گفت
- والا من نمیدونم مسجد مگه جای بچه ست، خب بچه ت رو نمیتونی نگه داری خونه بمون، با خودشون بچه هاشونو میارن نه میذارن ما گوش کنیم نه خودشون چیزی حالیشون میشه.
واقعا از این بابت متأسف شدم سحر اروم کنار گوشم گفت
- خوب شد حلما شلوغ نکردا
- اینچه حرفیه سحر، خب بچه ن نباید ازشون انتظار داشته باشیم مثل ادم بزرگا یه جا بشینن.
- میدونمولی ندیدی چجوری برخورد کرد!
- بذار بعد مراسم باهاش حرف میزنم.
سخنرانی با ذکر صلواتی تموم شد و علی شروع به روضه خوانی کرد. فاطمه اروم تو بغلم خوابش برده بود، چادر رو کامل روی صورتم کشیدم و با هر بیت روضه اشک ریختم.
تموم که شد همه با صدای علی فانی دعای الهی عظم البلاء رو خوندیم و برای فرج مولا دعا کردیم
اشک صورتم رو با دستمال روضه پاک کردم،چون این اشکهایی که برای اهل بیت ریخته میشه اثرات زیادی داره و میخوام زمان دفنم این دستمال پیشم باشه.
لامپهارو که روشن کردن، بچه ها برای همه چایی و خرما آوردن، فاطمه رو بغل مامان دادم و پیش اون خانم مسن رفتم.
صبر کردم تا صحبتش با بغل دستیش تموم بشه تا بتونم راحت حرفامو بزنم.
کاش میدونستیم که همین رفتار ما تو مساجد و هیئت هامیتونه چه ضربه هایی رو به روح و روان بچه ها بزنه خصوصا خدایی نکرده ممکنه کلا از این مراسمات زده بشه و دیگه پاشو اینجور جاها نذاره.
دختری که تقریبا همسن حدیث بود، بهم چایی تعارف کرد یکی برای خودم برداشتم و یکی هم برای این خانم!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞