eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - زهرا جان مادر پاشو ساعت نه شده بیا صبحانه بخور. باصدای مامان چشم هام رو باز کردم و بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم. - سلام صبح بخیر. - سلام صبح توهم بخیر. زود بیا. لحاف،تشک رو جمع کردم، موهام رو شونه کردم و با کلیپس بالای سرم بستم و به سرویس رفتم.چند مشت آب به صورتم زدم و سرحال شدم. از سرویس که بیرون اومدم، سری به اتاق حمید زدم. در باز بود، امروز زودتر رفته سر کار. به طرف آشپزخونه رفتم و سلامی به خانم جون دادم و با خوشرویی جوابم رو داد.بهشون گفتم - چایی میخورین بریزم؟ مامان جواب داد. - نه مادر ما خوردیم برای خودت بریز. قوری رو برداشتم و یه چایی تواستکانی که مامان کنار سماور گذاشته بود ریختم و باآب سماور پر کردم. روی صندلی نزدیک خانم جون نشستم. همزمان که نون برمیداشت گفت - امروز خواب موندی، دیروز خیلی خسته شدی! صبح که بیدار شدم دلم نیومد بیدارت کنم. لبخندی زدم، کمی شکر تو چایی ریختم - اره خیلی خسته بودم، اصلا دیشب نفهمیدم کی خوابم برد.مامان کی به پروانه خانم زنگ میزنی؟ مامان لقمه تو دهنش رو قورت داد وجواب داد - یک ساعتی بگذره زنگ میزنم، بعداز ظهر باخانم جون و تو بریم خونشون. صحبت های اولیه رو بکنیم اگر موافق بودن شب جمعه باهم بریم. - نمیدونین چقدر خوشحالم، خدا کنه همه چی ختم به خیر بشه. ینی میشه سحر زنداداشم بشه.... خانم جون هم دنباله ی حرف منو گرفت و گفت - تا خواست خدا چی باشه. یه سیب رو بندازی هوا، هزار تا چرخ میخوره تا بیاد پایین. هیچ کس از روز بعدش خبر نداره. خدا خیلی وقتا برنامه هایی برا زندگی انسانها میریزه، که به مصلحت اون هاست. صبر بهترین نعمتیه که خدا به بنده هاش داده. تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته، قدیمیا یه ضرب المثلی دارن که میگفتن " عروس به پشت پرده، قسمت کجا میگرده" چه ضرب المثل جالبی گفتن، تا چند روز پیش قرار بود اونا برن خواستگاری، اما الان ما قراره به جاشون بریم، واقعا هیچکس از فرداش خبر نداره. خدایا خودت همه چی رو جور کن، با خنده به خانم جون گفتم - الهی قربون شما برم که اینقدر شیرین حرف میزنین. -خدا نکنه دخترم. خودت اهل قرآن خوندن هستی، این آیه رو اگر حفظ باشیم دیگه نگران آینده نمیشیم خدا توقرآنش میگه... ...عَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ۱ معنیش اینه که... چه بسیار شود که چیزی را مکروه شمارید ولی به حقیقت خیر و صلاح شما در آن بوده، و چه بسیار شود چیزی را دوست دارید و در واقع شرّ و فساد شما در آن است، و خدا (به مصالح امور) داناست و شما نادانید.۱ خانم جون وقتی جوون بود، به خانما قرآن یاد میداد.به خاطر همین بیشتر آیات رو حفظه. چه خوبه آدم قرآن، این برنامه زندگی که برامون فرستاده، توزندگیمون استفاده کنیم. این آیه منو یاد اتفاقاتی که براخودم و سعید افتاد، میندازه. نفس عمیقی کشیدم، خدایا شکرت. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا... بامحبت به خانم جون خیره شدم، چه خوبه خدا شمارو بهمون داده. اینقدر گرم صحبت شدیم که ساعت نزدیک ده شد، به مامان گفتم - الان دیگه بیدار شدن، زود زنگ بزنین. مامان از این همه عجله خنده ش گرفت و گفت - من نمیدونم برا حمید قراره بریم خواستگاری، تو چرا اینقدر عجله داری؟ - خب من الان جانشین حمیدم دیگه، میدونم الان دلش اینجاس ببینه زنگ زدیم یا نه با گفتن این حرف صدای پیامک گوشیم بلند شد باخنده از روی صندلی بلند شدم و گفتم : - بفرما شاهد از غیب رسید، مطمئنم خودشه. شما الان زنگ بزنین، تا بهش بگم قرار برای بعدازظهر گذاشتیم، خیالش راحت شه. مامان باشه ای گفت و به طرف تلفن رفت.شماره پروانه خانم رو از روی دفترچه تلفن پیدا کرد و شمارشون رو گرفت. کنارش وایسادم با ذوق منتظر موندم. - الو...سلام پروانه خانم،صبحتون بخیر. حالتون خوبه؟ - سلامت باشین، همه خوبیم خداروشکر - والا غرض از مزاحمت میخواستم اگر اجازه بدین بعداز ظهر مزاحم بشیم برای امر خیر. - باشه چشم. ان شاالله ساعت چهار مزاحمتون میشیم. - سلام برسونید. خدانگهدار گوشی رو سرجاش گذاشت و گفت - حالا برو به شادوماد خبر بده خندیدم و گوشیمو برداشتم و پیامش رو باز کردم - سلام، بیداری؟چی شد زنگ زدین؟؟؟ جوابش رو نوشتم - علیک سلام، بله که زنگ زدیم. قراره ساعت چهار بریم خونشون. پیام رو ارسال کردم. به ثانیه نکشید جوابم رو با چندتا استیکر خوشحالی فرستاد. بعداز اومدن بابا وحمید نهار رو دور هم خوردیم و کمی استراحت کردیم ساعت سه ونیم بود کم کم آماده شدیم بریم خواستگاری. ____________________________________________ ۱.سوره بقره.آیه ۲۱۶ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وارد مغازه که شد، دست دادن و شروع به صحبت کرد. پیرمرد خیلی تحویلش گرفت و از همینجا میتونم لبهای خندونش رو ببینم. علی مقداری خوراکی برداشت بعد از حساب کردن هزینه خداحافظی کرد و به سمت ماشین برگشت. سوار که شد نایلون رو دستم دادو گفت - کل بدهی اصغر رو تسویه کردم - تو خیلی خوبی علی! چرا تا الان بهم نگفته بودی که به این روستا کمک میکنین؟ خنده ای تحویلم دادو گفت - گفتن نگین با مشت به بازوش زدم و اخم ریزی کردم - اونوقت کی گفته نگین؟ زن و شوهر باید همه چیزشونو بهم بگن اقا خنده ش بیشتر شد و گفت - اوستا کریم گفته نگین، ولی خب حالا که لو رفتم اگه دوست داشته باشی بعد این دوتایی میایم خوبه؟ با خوشحالی گفتم - عااااالیه، راستی میگم چرا یه کاری که در حد توان اصغر اقا باشه براش جور نمیکنی؟ - تو فکرش هستم اما فقط اصغر نیس که، اونجا چندتا خانواده ی دیگه هم هستن - خب حالا تو برا اصغر اقا یه کاری جور کن، بقیه ش رو هم خدا کریمه یه فکری براشون میکنیم دیگه! - چشم قربان، بذار امتحان منم بگذره، خیالم راحت بشه یه کاریش میکنیم، زهرا یه تصمیمی گرفتم گفتم اول با تو درمیون بذار - بفرما، گوشم با شماست - میخوام یکی از اتاقهای خیریه رو مطب کنم، اونایی که شرایط مالی خوبی ندارن، برای سلامتی امام زمان ویزیت رایگان انجام بدم و به کمک بچه ها هزینه خرید داروهاشونم خودمون بدیم. مثلا همین مادر اصغر توانایی خرید دارو و بیمارستان رو نداره تا جایی که مقدوره خودمون تلاش میکنیم وقتی هم دیگه چاره ای نبودو باید بره بیمارستان، هزینه شون رو از خیریه بدیم - این که خیلی خوبه، کاش منم یه کاری از دستم برمیومدو انجام میدادم - نگران نباش، برای تو هم یه برنامه ای دارم که بعدا بهت میگم -‌ چه برنامه ای؟ - الان نمیتونم بگم، بذار یکم سبک سنگین کنم، وقتی همه چی درست شد میگم میدونم که اصرار فایده ای نداره، بیخیال شدم تا سر وقتش خودش بهم بگه! یه کیک باز کردم و به همراه ابمیوه دستش دادم، برا خودمم باز کردم و مشغول خوردن شدم. هوا تاریک شده و چون جاده خلوت و تاریکه سعی کردم خیلی حواسش رو پرت نکنم - میگم چرا اینجا هیچ چراغی نیست - متاسفانه به این مناطق خیلی نمیرسن، حتی گاز هم نداشتن دیدی که، با کرسی و علاء الدین خونه ها رو گرم میکنن امیدوارم خود حضرت بیان و تمام مردم شیرینی عدالت و ارامش رو بچشن. بالاخره وارد اتوبان شدیم و علی به سرعت ماشین اضافه کرد، جلوی در خونمون نگه داشت و پیاده شدیم‌ چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌