•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت696
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- زهرا جان با این چادر خیس که نمیتونی بشینی، اذیت میشی!
نگاهی به چادر خیسم کردم، حق با اونه. با لب های آویزون گفتم
- حق با توعه، ماشینم خیس میشه اینجوری، ولی چاره ای نیست چادر دیگه ای نیاوردم
با لحن همیشه مهربونش گفت
- ماشین مهم نیست، مهم تویی که نمیخوام اذیت شی! همین جا صبر کن ببینم مامان و زینب چادر اضافی دارن عوض کنی
چشمی گفتم و به اطراف نگاه کردم که چیزی جا نمونده باشه، علی با زینب حرف زد و زینب به سمتم اومد
- زهراجان، من یه چادر رنگی همراهم دارم برا نماز آوردم، میخوای اونو بدم سر کن. فوقش موقع حرکت چادرت رو از پنجره ی ماشین با دستت نگه میداری باد بخوره خشک شه
حرفش رو تایید کردم و چادر سیاهم رو با چادر زینب عوض کردم. زینب گفت
- زهرا نمیدونی نرگس با چه سرعتی میومد،همه نشسته بودیم برگشت گفت، زنداداش علی رو انداخت تو آب و بعدش کتکش زد. کلی خندیدیم از حرفش، مامانم هرچی میگفت ساکت باش گوش نمیکرد و با آب وتاب تعریف میکرد
زینب حرف میزد و من حس میکردم آب سرد روی سرم میریزن، هینی کشیدم و گفتم
- پس بگو آبروم پیش همه رفت
با خنده گفت
- نه بابا، اون بچه ست دیگه کسی حرفش رو باور نکرد، همه میدونن باهم شوخی میکردین. از دست منم ناراحت نشو باهات شوخی کردم
به روش خندیدم
- ناراحت نشدم بابا میدونم شوخی میکردی!
-بیاین دیگه!
با صدای علی به سمت ماشینها حرکت کردیم
سوار ماشین که شدیم، به محض حرکت حاج خانم گفت
- زهرا جان بابت حرفای نرگس معذرت میخوام، بچه ست
- نه خواهش میکنم، اصلا اونطوری که نرگس میگفت نبود یعنی...
علی رو دیدم که از آینه نگاه میکرد و میخندید. حاج خانم فهمید و گفت
- نمیخواد خجالت بکشی، بالاخره جوونین دیگه شوخی میکنین، سر به سر هم میذارین. منم که پسرم رو خوب میشناسم شوخه!!
نرگس تا اینو شنید جبهه گرفت و گفت
- خب چیکار کنم، من داداش علی رو دوست دارم، نمیتونم ببینم کسی اونو بزنه
اینبار حاج آقا سرفه ای کرد و گفت
- نرگس جان، بابا تمومش کن دخترم.
نرگس چشمی گفت، سرم رو پایین انداختم. از نرگس خواستم چادرم رو کنار پنجره محکم نگه داره تا کمی خشک بشه و بتونم کنار دریا سر کنم.
بالاخره کنار دریا رسیدیم، ماشین هارو پارک کردن، قبل از پیاده شدن چادرم رو عوض کردم
این بار بدون برداشتن وسایل به سمت ساحل حرکت کردیم. علی نزدیکم شد و گفت
- شانس نداریما، حالا یه بار خواستیم شوخی کنیم نرگس دید. بعدا باید مفصل باهاش حرف بزنم بگم فضولی بده!
با خنده جواب دادم
- ماشاالله تو حرفم کم نمیاره! فکر کنم چند کیلو لاغر کردم از بس خجالت کشیدم
از حرفم خنده ش گرفت، حمید نزدیکمون شد و گفت
- بچه ها اگه شما هم راضی باشین بریم قایق سواری
علی نگاهی به من کرد و جواب داد
- نه حمید جان، شما میخواین برین.
فکر کنم به خاطر سری قبل که ترسیدم قبول نمیکنه. من باید با ترس هام روبرو بشم.
- منم دوست دارم، میخوام سوار قایق شم
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت696
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با اینکه بچه ها شلوغ میکنن اما همین که تو این مسیر باشن تأثیر زیادی روشون داره. به قول استاد که میگفت متاسفانه خیلی از اقایون میگن که زن و بچه نبریم تا راحت باشیم، ولی این اشتباه بزرگیه، چرا که بچه ها تو مسیر اربعین با اهل بیت اشنا میشن.
همینکه با خانواده بریم و در طول مسیر سختی بکشیم، اجرش چند برابره.
بالاخره از ترافیکها گذشتیم و به مهران رسیدیم.
علی با دوستش هماهنگ کرد و بعد از گذشتن از چند تا خیابون جلوی کوچه ای نگه داشت.
همه پیاده شدیم و اقایون ماشینها رو پشت سر هم پارک کردن. دست خانم جون رو گرفتم و به داخل خونه ی دو طبقه رفتیم، یه خانم چادری کنار پله ها ایستاده بود با دیدنمون استقبال گرمی کرد و گفت: طبقه ی بالا برای زوار اماده شده.
همه بالا رفتیم و با دیدن یه پذیرایی بزرگ که گوشه ای کلی لحاف و تشک گذاشته بودن و روی اپن هم ظرف و وسایل دیگه بود رو به سحر گفتم:
- خوش به حالشون، کاش مام اینجا خونه داشتیم و به زائرا میدادیم!
سحر هم تایید کرد، علی و بقیه ی اقایون هم بالا اومدن و قرار شد خانما تو اتاق باشن و اقایون هم تو پذیرایی بمونن.
وسایلمون رو به اتاق بردیم، احساس ضعف کردم خواستم به علی بگم چیزی برای شام تهیه کنن که چند تقه به در بیرونی خورد، علی در رو باز کرد و با دیدن دوستش که غذا تو دستش بود کلی تشکر کرد. با دیدن غذا خوشحال شدم خدایا شکرت!
شام رو خوردیم و مهدی و حسین رو به علی سپردم و خودمم با فاطمه خوابیدم.
با صدایی که از هال میومد، بیدار شدم و ساعت گوشی رو نگاه کردم. به اذان کم مونده بهتره کم کم همه رو بیدار کنم و نماز رو که خوندیم زود اماده شیم تا مرز شلوغ نشده از گیت ها رد شیم.
بعد از خوندن نماز و خوردن صبحانه، قبل از اینکه حرکت کنیم چندتایی عکس یادگاری گرفتیم، کوله هامون رو پشتمون انداختیم و بعداز خداحافظی از صابخونه به سمتی که تاکسی ها نگه می داشتن رفتیم.
کنار خانم جون ایستادم و گفتم :
- میگم خانمجون رفتین یه دعای حسابی برام بکنینا! دعا کنین عاقبت بخیر بشیم.
- اگه لایق باشم چشم، خدا ان شاءالله حاجت همتونو بده و اخر و عاقبت خودتون و نسلتون رو ختم به خیر و سعادت کنه.
ان شاءاللهی گفتم و چشمم به مهدی و حسین افتاد که روی زمین یه چیزی پیدا کرده و مشغول بودن. نزدیکشون رفتم و دیدم یه مورچه ی بدبخت رو پیدا کردن و اطرافش رو خاک ریختن، بیچاره از هیچ طرفی راه فرار نداشت میخواست بیاد بالا دستشون رو میذاشتن و مانع میشدن. کنارشون نشستم
- پسرای گلم گناه داره اذیتش نکنین، دوست دارین یکی شمارو اینجوری اذیت کنه؟
حسین گفت:
- من که دوست ندارم ولی میخوام ببینم چجوری میخواد از اینجا خودشو نجات بده و چقدر تلاش میکنه؟
به تیله های مشکی چشماش نگاه کردم، قیافه بانمکش باعث شد بخندم.
با دست راهی برای مورچه باز کردم،
- به دست مامانی نجات پیدا میکنه. حالا پاشین لباساتونو گرد و خاکی نکنین!
دستشون رو گرفتم و دیدم علی با عجله به سمتمون میاد
- زهرا جان بدو عزیزم، راننده ها عجله دارن که زود مارو برسونن و دوباره برگردن. یکم بگذره مرز هم شلوغتر میشه.
چشمی گفتم و به سمت یکی از تاکسیها رفتیم. سوار شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞