eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سومین بوق که خورد صداش تو گوشم پیچید - الو سلام زهرا جان، خوبی؟ - سلام مامان جون خوبم، خداروشکر - چی شد دخترم، جواب آزمایش رو گرفتین؟ - بله مامان خداروشکر مشکلی نداشت، با علی آقا رفتیم یه نشون گرفتیم، الانم زنگ زدم اطلاع بدم حاج خانم نهار دعوتمون کرده میریم اونجا. - خداروشکر باشه عزیزم، به علی آقا هم سلام برسون از مامان خداحافظی کردم - مامان سلام رسوند - سلامت باشن، زهرا جان وقت کم داریم. الان بریم بعد از نهار بریم حلقه هم بگیریم فقط امروز رو وقت داریم. باشه ای گفتم و علی به مادرش اطلاع داد که میریم خونشون، نزدیک خونشون که شدیم، چادرم رو مرتب کردم و گفتم - علی جان خوبه؟ خوشگل شدم؟ نگاه پر از عشقی بهم کرد و گفت - همیشه خوشگل بودی، الان خوشگتر شدی!! دلم از تعریفاش قنج رفت، جلوی در پارک کرد و به محض اینکه پیاده شدیم، نرگس در رو باز کرد و با صدای بلند گفت - مامان... مامان... اومدن از ذوقی که نرگس داشت خنده م گرفت و باهم پیاده شدیم. وارد حیاطشون که شدیم، زینب اسپند دود کرده بود و با دیدنمون خوشحال به سمتمون اومد. بغلم کرد و با ذوق گفت - سلام عزیز دلم خوش اومدی به خونمون! از بغلش جدا شدم - سلام زینب جون، ممنون عزیزم. مادرش هم با کاسه ای پر از شکلات بیرون اومد، از پله ها بالا رفتیم شکلات رو روی سر هر دوتامون ریخت. بغلم کرد و بعد از روبوسی دعوت کرد داخل برم. بوی فسنجان کل فضای خونه رو پر کرده، علی دست پشت کمرم گذاشت و به سمت سرویس راهنماییم کرد تا دست هام رو بشورم. بعد از شستن دست هام، روی مبل دونفره نشستم. علی هم دست هاش رو شست و کنارم نشست. زینب با خوشحالی چایی و شیرینی آورد و روی مبل کناریمون نشست. حاج خانم هم به جمعمون اومد و گفت - خیلی خوش اومدی عزیزم. الهی به پای هم پیر شین - ممنون حاج خانم، با دعاهای شما زینب در جوابم گفت - زهرا جون، حاج خانم چیه میگی، مگه مامانم چقدر سن داره. بگو مامان جون حاج خانم خنده ش گرفت و علی آروم گفت - زهرا جان اتفاقا خودمم میخواستم بهت بگم، بگو مامان چشمی گفتم و بعد از خوردن چایی و شیرینی ،حاج آقا هم اومد به احترامش بلند شدم و سلام دادم - سلام عروس خانم، خیلی خوش اومدی. تشکری کردم، زینب به درخواست مادرش به آشپزخونه رفت تا وسایل نهار رو آماده کنه. نرگس چادر بهم داد و با چادر مشکیم عوض کردم. به آشپزخونه رفتم تا به زینب کمک کنم، حاج خانم وارد شد و گفت - به خاطر تو از صبح فسنجان گذاشتم، وقتی علی گفت نمیاین گفتم سهمتون رو نگه میدارم. ادامه ش رو زینب گفت - از صبح زود مامان داره با ذوق کار میکنه، وقتی دوباره علی زنگ زد که میاین، یه جا بند نمیشد. ببین چقدر دوستت داره!! ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌