•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت707
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سومین بوق که خورد صداش تو گوشم پیچید
- الو سلام زهرا جان، خوبی؟
- سلام مامان جون خوبم، خداروشکر
- چی شد دخترم، جواب آزمایش رو گرفتین؟
- بله مامان خداروشکر مشکلی نداشت، با علی آقا رفتیم یه نشون گرفتیم، الانم زنگ زدم اطلاع بدم حاج خانم نهار دعوتمون کرده میریم اونجا.
- خداروشکر باشه عزیزم، به علی آقا هم سلام برسون
از مامان خداحافظی کردم
- مامان سلام رسوند
- سلامت باشن، زهرا جان وقت کم داریم. الان بریم بعد از نهار بریم حلقه هم بگیریم فقط امروز رو وقت داریم.
باشه ای گفتم و علی به مادرش اطلاع داد که میریم خونشون، نزدیک خونشون که شدیم، چادرم رو مرتب کردم و گفتم
- علی جان خوبه؟ خوشگل شدم؟
نگاه پر از عشقی بهم کرد و گفت
- همیشه خوشگل بودی، الان خوشگتر شدی!!
دلم از تعریفاش قنج رفت، جلوی در پارک کرد و به محض اینکه پیاده شدیم، نرگس در رو باز کرد و با صدای بلند گفت
- مامان... مامان... اومدن
از ذوقی که نرگس داشت خنده م گرفت و باهم پیاده شدیم.
وارد حیاطشون که شدیم، زینب اسپند دود کرده بود و با دیدنمون خوشحال به سمتمون
اومد. بغلم کرد و با ذوق گفت
- سلام عزیز دلم خوش اومدی به خونمون!
از بغلش جدا شدم
- سلام زینب جون، ممنون عزیزم.
مادرش هم با کاسه ای پر از شکلات بیرون اومد، از پله ها بالا رفتیم شکلات رو روی سر هر دوتامون ریخت.
بغلم کرد و بعد از روبوسی دعوت کرد داخل برم.
بوی فسنجان کل فضای خونه رو پر کرده،
علی دست پشت کمرم گذاشت و به سمت سرویس راهنماییم کرد تا دست هام رو بشورم.
بعد از شستن دست هام، روی مبل دونفره نشستم.
علی هم دست هاش رو شست و کنارم نشست.
زینب با خوشحالی چایی و شیرینی آورد و روی مبل کناریمون نشست.
حاج خانم هم به جمعمون اومد و گفت
- خیلی خوش اومدی عزیزم. الهی به پای هم پیر شین
- ممنون حاج خانم، با دعاهای شما
زینب در جوابم گفت
- زهرا جون، حاج خانم چیه میگی، مگه مامانم چقدر سن داره. بگو مامان جون
حاج خانم خنده ش گرفت و علی آروم گفت
- زهرا جان اتفاقا خودمم میخواستم بهت بگم، بگو مامان
چشمی گفتم و بعد از خوردن چایی و شیرینی ،حاج آقا هم اومد به احترامش بلند شدم و سلام دادم
- سلام عروس خانم، خیلی خوش اومدی.
تشکری کردم، زینب به درخواست مادرش به آشپزخونه رفت تا وسایل نهار رو آماده کنه. نرگس چادر بهم داد و با چادر مشکیم عوض کردم.
به آشپزخونه رفتم تا به زینب کمک کنم، حاج خانم وارد شد و گفت
- به خاطر تو از صبح فسنجان گذاشتم، وقتی علی گفت نمیاین گفتم سهمتون رو نگه میدارم.
ادامه ش رو زینب گفت
- از صبح زود مامان داره با ذوق کار میکنه، وقتی دوباره علی زنگ زد که میاین، یه جا بند نمیشد. ببین چقدر دوستت داره!!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞