eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ درجواب زینب گفتم - حاج خانم.....یعنی مامان جون لطف دارن، ما همیشه زحمت دادیم. بهتره بعد از این مامان بگم تا عادت کنم، تمام وسایل هارو جمع کردیم، زینب سالادهارو از یخچال بیرون آورد و روی میز گذاشت. علی اومد، سفره رو برد و بقیه ی وسایل رو هم داخل سفره چیدیم. همین که مامان شروع به کشیدن غذا کرد صدای زنگ خونه بلند شد. همشون به هم نگاه کردن، نرگس رفت آیفون رو بزنه‌ تو این فاصله حاج آقا گفت - خانم شما مهمون دیگه ای هم دعوت کردی؟ مامان سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت - نه والا، خیر باشه این وقت ظهر نرگس بلند گفت - مامان، عمه ست! در روباز کردم بیاد با شنیدن اسم عمه، همشون به هم نگاه کردن، حس کردم چیزی هست که نمیخوان من بدونم، مامان بلند شد و گفت - بگو بفرمایین داخل چون هنوز شروع به خوردن غذانکردیم، به احترام عمه ش بلند شدیم. درباز شد و خانم مسنی تقریبا شصت ساله وارد خونه شد. همه سلام دادیم، چشم چرخوند و وقتی به من رسید بدون اینکه جواب سلامم رو بده، باکنایه گفت - میبینم که جمعتون جَمعه. مزاحم مهمونیتون نباشم!!! حاج آقا گفت - آذر جان خوش اومدی، خیلی هم به موقع اومدی بفرما سر سفره. دوباره نگاهی به من کرد، نمیدونم چرا حس میکنم از حضور من خوشحال نیست. به رسم ادبی که مامان و بابا یادم دادن کنار خودم جا باز کردم و با لبخند گفتم - بفرمایین حاج خانم نگاه تحقیر آمیزی کرد و گفت - هنوز اون قدر پیر نشدم که میگی حاج خانم!!! لبخند روی لبم خشک شد، حاج آقا بخاطر اینکه جو سنگین خونه رو عوض کنه گفت - زینب کیف و چادر آذر جان رو بگیر. بعد رو به خواهرش گفت - بیا پیش من بشین، خانم اول برا آذر غذا بکش مامان چشمی گفت و دوباره همه سر سفره نشستیم، عمه دقیقا روبروی من نشست و نرگس که دید جاش عمه نشسته با خوشحالی سالادش رو برداشت و کنار من که برای عمه جا باز کرده بودم نشست. علی برام سالاد ریخت و آروم کنار گوشم گفت - از حرفاش ناراحت نشو با سر تأیید کردم، مامان برای عمه فسنجان ریخت و با محبت گفت - بفرما آذر جان. خیلی خوش اومدی علی برام پلو ریخت و همراه فسنجان مقابلم گذاشت، تشکری کردم قاشق و چنگال رو برداشتم، بسم الله گفتم و اولین قاشق رو پر کردم و خواستم داخل دهنم بذارم که با حرف عمه دستم همونجا خشک شد. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌