•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت710
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صدای نفس های حرصی علی رو به خوبی میتونم بشنوم، نگاهی بهش کردم که درمونده نگاهم میکرد.
حاج آقا گفت
- آذر اگه برای مهمونی اومدی که قدمت سر چشم، اما اگه برای دعوا اومدی الان جاش نیست، لطفا تمومش کن. زهرا عزیز این خانواده ست، اجازه نمیدم به عروسم بی احترامی کنی
از اینکه حاج آقا حمایتم کرد، کمی دلم آروم شد. اما عمه گفت
- تکلیف دل دخترم که علی عاشقش کرده چیه؟ ببینم اصلا این دختر چرا غذا خوردن بلد نیست، هنوز نیومده از غذای زنت خوشش نمیاد و نمیخوره؟ یا اصلا ادب حالیش نیست که جواب منو نمیده و فقط ساکت نگاه میکنه
تو چشم هاش کینه و دشمنی رو میتونم ببینم. فقط به احترام این خانواده سکوت کردم با حرف آخرش تیرش رو به هدف زد
- معلوم نیست از کدوم بی خانواده ای گرفتینش!!
دستهام لرزید و دیگه نمیتونستم خودم رو نگه دارم، رو بهش گفتم
- لطفا به خانواده ی من توهین نکنین
علی تو یه حرکت دستم رو گرفت و از سفره بلندم کرد. از شدت ناراحتی سر درد گرفتم و به سمت اتاق علی رفتیم.
فشار دستش روی دستم رو حس میکنم. عمه با صدای بلند گفت
- اره باید ببریش تا لو نری که قبل از این دل به یکی دیگه داده بودی!!
حاج آقا عصبی سرش داد زد، علی با حرص در اتاقش رو باز کرد و وارد اتاقش شدیم.
توانی تو پاهام نداشتم، به محض ورود روی تخت فرود اومدم. سرم رو مابین دستهام گرفتم و چشم هام رو بستم تا کمی آروم بشم
- عزیز دلم بابت حرفای عمه م معذرت میخوام، هیچ کدوم از حرفاش حقیقت نداره... زهرا...عزیزم منو نگاه کن، تو که باور نکردی هان؟
منو بهخودش نزدیک کرد و ادامه داد
- خانومم، الهی دورت بگردم، کاش اصلا نمی اوردمت اینجا
اشکم روی صورتم ریخت، این بیچاره که تقصیری نداره. مگه کف دستش رو بو کرده بود که اینجوری میشه. سرم رو روی سینه ش گذاشتم، صدای تپش های قلبش رو که از شدت ناراحتی تند تند میزد باعث شد سرم رو از روی سینه ش بردارم، چشم هاش اشک جمع شده بود و زل زده نگاهم میکرد، نفس عمیقی کشیدم و دستش رو گرفتم.
- ناراحت نباش، کل دنیا هم جمع بشه و بخواد من رو نسبت به تو بدبین کنه موفق نمیشه عزیزم. فقط از اینکه به پدر و مادرم توهین کرد ناراحت شدم. من فقط به احترام شما سکوت کردم علی...
دست هاش رو قاب صورتم کرد و پیشونیم رو بوسید
- میدونم، خانومیت برام ثابت شده ست، جان دلم
همین لحظه صدای کوبیده شدن در حیاط اومد، علی بلند شد و از پنجره نگاه کرد، چند تقه به در خورد، علی پرده رو کشید و گفت
- بیا تو!
در باز شد زینب تو چارچوب در ایستاد.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞