•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت711
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
در باز شد، زینب تو چهارچوب در ایستاد. شرمنده نگاهم کرد، سعی کردم خودم رو سر حال نشون بدم
- بیا تو عزیزم، چرا اونجا ایستادی؟.
داخل اومد و کنارم روی تخت نشست.
- شرمنده زهرا جان، باور کن ما عمه رو دعوت نکرده بودیم، اون همیشه با ما مشکل داشت و الانم اومد که زهرش رو بریزه! مامان و بابا خیلی از این رفتارش ناراحت شدن
لبخندی به روش زدم و دستش رو گرفتم
- دشمن امام علی شرمنده باشه، تو چرا عزیزم. عمه ت رفت؟
- اره شرش رو کم کرد. باور کن ما اصلا دوست نداریم مهمونی خونمون بیاد و بهش بی احترامی بشه، اونم مهمون عزیزی مثل تو!
علی گفت
- عمدا اون حرفارو میزد که بینمون شکراب بشه
با صدای مامانشون، زینب گفت
- بچه ها بیاین اونجا...سفره همونجوری باز مونده هیچ کس نخورد
علی درمونده نگاهم کرد، روش نمیشد بریم اونجا، خودم بلند شدم و گفتم
- عمه که رفته، بریم دور هم باشیم
با این حرفم چشم های علی برق زد، هرسه وارد پذیرایی شدیم. مامان و حاج آقا با دیدنم شرمنده سرشون رو پایین انداختن و به سفره نگاه کردن. خدا رو خوش نمیاد این همه از صبح برای نهار زحمت بکشه و الان همونجوری دست نخورده بمونه،باید جو سنگین این خونه رو عوض کنم، رفتم و سر سفره نشستم و گفتم
- مامان میشه یکمم فسنجون برام بریزین، ضغف کردم
واقعا ضعف کرده بودم، چون فقطبه خاطر ناراحتی نتونستم بخورم. مامان به حاج آقا نگاه کرد و هر دو خندیدن، دستش رو دراز کرد و گفت
- اره عزیزم اصلا به خاطر تو فسنجون گذاشتم دورت بگردم
با ولع شروع به خوردن کردم، علی که از کارم تعجب کرده بود همونجور نگاهم میکرد، لبخند دندون نمایی زدم و آروم گفتم
- خب از صبح چیز خاصی نخوردم، تو که میدونی من طاقت گشنگی ندارم!!! درضمن مگه میشه از فسنجون خوشمزه ی مامان جون گذشت؟
غیر از علی بقیه هم شنیدن و همه خندیدیم.
تا آخر غذام رو خوردم و بعداز جمع کردن سفره تو شستن ظرف ها به زینب کمک کردم.
زینب همونطور که روی کابینت هارو دستمال میکشید گفت
- میدونم که به خاطر مامان وبابا سعی کردی ناراحتیت رو بروز ندی و جو خونه عوض بشه!
کنارش به کابینت تکیه دادم و گفتم
- ببین مامان و بابات تقصیری ندارن که، دلم نمیخواست زحمت های مامانت به هدر بره، هر کسی نسبت به شخصیت خودش حرف میزنه، من نمیدونم چرا عمه ت از من خوشش نیومد ولی برام رضایت خدا و نظر شما مهمه.
علی وارد آشپزخونه شد و رو به زینب به شوخی گفت
- زهرا هم مثل من دل بزرگی داره، ببین چه خانم گلی دارم
بعد با محبت نگاهم کرد و گفت
- زهراجان مامان میگه انگشتر رو بیارین ببینم چه شکلیه
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞