eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ در باز شد، زینب تو چهارچوب در ایستاد. شرمنده نگاهم کرد، سعی کردم خودم رو سر حال نشون بدم - بیا تو عزیزم، چرا اونجا ایستادی؟. داخل اومد و کنارم روی تخت نشست. - شرمنده زهرا جان، باور کن ما عمه رو دعوت نکرده بودیم، اون همیشه با ما مشکل داشت و الانم اومد که زهرش رو بریزه! مامان و بابا خیلی از این رفتارش ناراحت شدن لبخندی به روش زدم و دستش رو گرفتم - دشمن امام علی شرمنده باشه، تو چرا عزیزم. عمه ت رفت؟ - اره شرش رو کم کرد. باور کن ما اصلا دوست نداریم مهمونی خونمون بیاد و بهش بی احترامی بشه، اونم مهمون عزیزی مثل تو! علی گفت - عمدا اون حرفارو میزد که بینمون شکراب بشه با صدای مامانشون، زینب گفت - بچه ها بیاین اونجا...سفره همونجوری باز مونده هیچ کس نخورد علی درمونده نگاهم کرد، روش نمیشد بریم اونجا، خودم بلند شدم و گفتم - عمه که رفته، بریم دور هم باشیم با این حرفم چشم های علی برق زد، هرسه وارد پذیرایی شدیم. مامان و حاج آقا با دیدنم شرمنده سرشون رو پایین انداختن و به سفره نگاه کردن. خدا رو خوش نمیاد این همه از صبح برای نهار زحمت بکشه و الان همونجوری دست نخورده بمونه،باید جو سنگین این خونه رو عوض کنم، رفتم و سر سفره نشستم و گفتم - مامان میشه یکمم فسنجون برام بریزین، ضغف کردم واقعا ضعف کرده بودم، چون فقطبه خاطر ناراحتی نتونستم بخورم. مامان به حاج آقا نگاه کرد و هر دو خندیدن، دستش رو دراز کرد و گفت - اره عزیزم اصلا به خاطر تو فسنجون گذاشتم دورت بگردم با ولع شروع به خوردن کردم، علی که از کارم تعجب کرده بود همونجور نگاهم میکرد، لبخند دندون نمایی زدم و آروم گفتم - خب از صبح چیز خاصی نخوردم، تو که میدونی من طاقت گشنگی ندارم!!! درضمن مگه میشه از فسنجون خوشمزه ی مامان جون گذشت؟ غیر از علی بقیه هم شنیدن و همه خندیدیم. تا آخر غذام رو خوردم و بعداز جمع کردن سفره تو شستن ظرف ها به زینب کمک کردم. زینب همونطور که روی کابینت هارو دستمال میکشید گفت - میدونم که به خاطر مامان وبابا سعی کردی ناراحتیت رو بروز ندی و جو خونه عوض بشه! کنارش به کابینت تکیه دادم و گفتم - ببین مامان و بابات تقصیری ندارن که، دلم نمیخواست زحمت های مامانت به هدر بره، هر کسی نسبت به شخصیت خودش حرف میزنه، من نمیدونم چرا عمه ت از من خوشش نیومد ولی برام رضایت خدا و نظر شما مهمه. علی وارد آشپزخونه شد و رو به زینب به شوخی گفت - زهرا هم مثل من دل بزرگی داره، ببین چه خانم گلی دارم بعد با محبت نگاهم کرد و گفت - زهراجان مامان میگه انگشتر رو بیارین ببینم چه شکلیه ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌