eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ منتظر حرفاش شدم که ادامه داد - ببین عزیزم، عمه همیشه میخواست من و سهیلا باهم ازدواج کنیم، خصوصا وقتی شوهرش فوت شد من به رسم فامیلی خیلی بهشون سر میزدم، چون فشار عمه خیلی بالا پایین میشد، سهیلا زنگ میزد و میرفتم. عمه هم تو این مدت فکر میکرد من به خاطر علاقه به دخترش میرم و بهشون سر میزنم درحالی که من هیچ حسی به سهیلا نداشتم و ندارم!!! قبل از مشهد چند باری زنگ زد و بامامان حرف زد، مامان گفته بود که علی هیچ علاقه ای به این ازدواج نداره‌،تو مشهدم زنگ زد. حتی خودم، هم به خودش هم به سهیلا گفتم ما اصلا هم کفو هم نیستیم، اعتقادات ما زمین تا آسمون فرق داره. ولی گوش عمه بدهکار نبود و قبول نکرد، حتی بابا هم بهش گفته... بعد نگاهی به من کرد و گفت - امروزم که دیدی باهات اونجوری حرف زد مطمئن باش از تو بدش نمیومد چون تو رو نمیشناسه، به خاطر اینکه حرص ما رو دربیاره اون حرفارو میزد. تمام حرص و کینه ای که از ما داشت رو سر تو خالی کرد. به جون خودم زهرا فقط به احترام بابا خودم رو نگه داشته بودم، و الا اجازه نمیدم کسی به زنم بی احترامی کنه. فقط لحظه ی آخر دیگه نتونستم تحمل کنم و .... با محبت نگاهش کردم - میدونم عزیزم، به نظر منم کار درستی کردی به هر حال حاج آقا خودش جوابشون رو داد. خودم دیدم چجوری دستهات رو مشت کرده بودی و خودت رو کنترل میکردی! منم به خاطر تو و خانواده ت که بهم محبت دارین درمقابل بی احترامیاش سکوت کردم، بالاخره هر کس نسبت به شخصیت خودش برخورد میکنه، بابام همیشه بهمون گفته احترام بزرگتر رو نگه داریم - مطمئن باش نمیذارم دیگه بهت نزدیک بشه یا بی احترامی کنه، به بابامم گفتم ، گفت خودش با عمه حرف میزنه و بهش میگه اگه قرارباشه بیاد و دوباره بی احترامی کنه، کلا تو هیچ مراسمی دعوت نمیکنه. تو عروس و عزیز این خانواده ای زهرا، نه فقط من بلکه هیچ کدوم از اعضای خانواده م اجازه نمیدیم بهت بی احترامی بشه! چون بی احترامی به تو، بی احترامی به ماست از اینکه خانواده همسرم بهم اینقدر محبت دارن خوشحالم. بالاخره به پاساژ رسیدیم و بعداز پارک کردن ماشین وارد پاساژ شدیم. بدون اینکه من نشون بدم علی به سمت مغازه ی مورد نظر رفت - مگه قبلا اینجا اومدی؟ با خنده گفت - اره گلم، قبلا یکی، دوباری با حمید اومدیم وارد مغازه شدیم، فروشنده خیلی صمیمی با علی دست داد و احوالپرسی کرد. زیر شیشه ی ویترین، چشمم به همون ستی که تو گوشی زینب دیده بودم افتاد، رکاب زنانه ی طلا و رکاب مردانه پلاتین! به علی نشونش دادم و فروشنده آورد. سنگی که داشتم رو به علی دادم، فروشنده نگاهی به سنگ کرد و گفت - خوبه، فقط یکم باید تراش بدیم تا روی رکاب اندازه شه. برا خانمتون هم سنگ عقیق یمن باشه؟ - بله، فقط داداش بی زحمت روش حکاکی "یازهرا" بکن چشمی گفت بالاخره اندازه انگشتمون رو گرفت،خداروشکر رکابها تقریبا اندازه بودن و نیازی به رکاب دیگه نبود، قرار شد روی همونا کار بشه و روز قبلی که میخوایم بریم مشهد بیایم تحویل بگیریم. کارت بابا رو دادم و به اصرار من هزینه ی انگشتر علی رو از کارت بابا کشید. از مغازه بیرون اومدیم و به سمت طبقات بالا رفتیم تا برای عقد لباس بخریم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌