eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به سمت ماشین رفتیم، علی وسایلهایی که خریده بودیم روی صندلی پشت گذاشت و سوار شدیم. تقریبا دو ساعتی با ماشین چرخیدیم، هوا کم کم تاریک میشد و به اذان کم مونده بود به علی گفتم - میگم بریم حرم نماز بخونیم بعدش بریم شام بخوریم دست روی چشمش گذاشت - چشم خانم ماشین رو دور زد و به سمت حرم رفتیم. ماشین رو تو پارکینگ حرم پارک کرد و وارد حرم شدیم. به سمت سرویس بهداشتی رفتم ‌ و بعد از تجدید وضو پیش علی که کنار در منتظرم بود رفتم. بعد از خوندن نماز به سمت رستوران حرکت کردیم. مقابل رستوران ماشین رو پارک کرد و وارد شدیم. علی جای خلوتی رو نشون داد و به سمتش رفتیم، پیش خدمت نزدیکمون شد و منتظر موند تا غذای مورد نظرمون رو انتخاب کنیم. علی مِنو رو جلوم گذاشت و پرسید - خانم چی میل داری؟ - فرقی نداره، هر چی شما انتخاب کنی منم همون رو میخورم لبخندی زد، چنجه و سالاد رو با یه نوشیدنی انتخاب کرد. بعد از رفتن پیش خدمت گفت - قربون اون حجب و حیات بشم خانومم لبخندی به روش پاشیدم، طولی نکشید پیش خدمت غذاها رو آورد و روی میز گذاشت. نگاهی به فضای دنج رستوران کردم و گفتم - قبلا هم اینجا اومدی؟ همونطور که برام نوشیدنی میریخت گفت - نه نیومدم، آدرس اینجا رو از دوستم گرفتم، خیلی غذاهاش رو تعریف میکرد. بشقاب غذام رو جلوی خودش کشید و شروع به تیکه کردن گوشت ها کرد. بعد از تموم شدن کارش بشقاب رو مقابلم گذاشت - بخور تا سرد نشده! چشمی گفتم و شروع به خوردن غذا کردم، واقعا خوشمزه بود. گوشیم زنگ خورد، دور دهنم رو پاک کردم و با دیدن شماره مامان تماس رو وصل کردم - سلام مامان جان خوبین. - سلام عزیزم، خداروشکر خوبم کجایین مادر؟ نگاه عاشقانه ای به علی که حالا تمام زندگیم شده کردم و جواب دادم - با علی آقا اومدیم رستوران شام بخوریم - سلام برسون، آخه کوفته تبریزی پخته بودم گفتم زنگ بزنم شما هم بیاین دور هم باشیم. حالا که باهم رفتین شام سهمتون رو نگه میدارم. - چشم، دستتون درد نکنه - فقط قبل از اینکه برسین بهم بگو غذاش رو داخل ظرفی بریزم ببره چشمی گفتم و بعد از خداحافظی گوشی رو روی میز گذاشتم. به علی که بهم خیره شده بود و دست به غذاش نزده بود گفتم - علی - جان علی! از نوع لحنش قلبم به تپش افتاد - مامان گفت برا شام کوفته پخته، وقتی گفتم باهم اومدیم شام گفت سهمتون رو نگه میدارم. - دستشون درد نکنه، اصلا یادمون رفت بهشون اطلاع بدیم شام بیرونیم. حالا غذات رو بخور که از دهن میفته. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌