•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت716
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به سمت ماشین رفتیم، علی وسایلهایی که خریده بودیم روی صندلی پشت گذاشت و سوار شدیم. تقریبا دو ساعتی با ماشین چرخیدیم، هوا کم کم تاریک میشد و به اذان کم مونده بود به علی گفتم
- میگم بریم حرم نماز بخونیم بعدش بریم شام بخوریم
دست روی چشمش گذاشت
- چشم خانم
ماشین رو دور زد و به سمت حرم رفتیم.
ماشین رو تو پارکینگ حرم پارک کرد و وارد حرم شدیم.
به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از تجدید وضو پیش علی که کنار در منتظرم بود رفتم.
بعد از خوندن نماز به سمت رستوران حرکت کردیم. مقابل رستوران ماشین رو پارک کرد و وارد شدیم.
علی جای خلوتی رو نشون داد و به سمتش رفتیم، پیش خدمت نزدیکمون شد و منتظر موند تا غذای مورد نظرمون رو انتخاب کنیم. علی مِنو رو جلوم گذاشت و پرسید
- خانم چی میل داری؟
- فرقی نداره، هر چی شما انتخاب کنی منم همون رو میخورم
لبخندی زد، چنجه و سالاد رو با یه نوشیدنی انتخاب کرد. بعد از رفتن پیش خدمت گفت
- قربون اون حجب و حیات بشم خانومم
لبخندی به روش پاشیدم، طولی نکشید پیش خدمت غذاها رو آورد و روی میز گذاشت.
نگاهی به فضای دنج رستوران کردم و گفتم
- قبلا هم اینجا اومدی؟
همونطور که برام نوشیدنی میریخت گفت
- نه نیومدم، آدرس اینجا رو از دوستم گرفتم، خیلی غذاهاش رو تعریف میکرد.
بشقاب غذام رو جلوی خودش کشید و شروع به تیکه کردن گوشت ها کرد. بعد از تموم شدن کارش بشقاب رو مقابلم گذاشت
- بخور تا سرد نشده!
چشمی گفتم و شروع به خوردن غذا کردم، واقعا خوشمزه بود. گوشیم زنگ خورد، دور دهنم رو پاک کردم و با دیدن شماره مامان تماس رو وصل کردم
- سلام مامان جان خوبین.
- سلام عزیزم، خداروشکر خوبم کجایین مادر؟
نگاه عاشقانه ای به علی که حالا تمام زندگیم شده کردم و جواب دادم
- با علی آقا اومدیم رستوران شام بخوریم
- سلام برسون، آخه کوفته تبریزی پخته بودم گفتم زنگ بزنم شما هم بیاین دور هم باشیم.
حالا که باهم رفتین شام سهمتون رو نگه میدارم.
- چشم، دستتون درد نکنه
- فقط قبل از اینکه برسین بهم بگو غذاش رو داخل ظرفی بریزم ببره
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی گوشی رو روی میز گذاشتم. به علی که بهم خیره شده بود و دست به غذاش نزده بود گفتم
- علی
- جان علی!
از نوع لحنش قلبم به تپش افتاد
- مامان گفت برا شام کوفته پخته، وقتی گفتم باهم اومدیم شام گفت سهمتون رو نگه میدارم.
- دستشون درد نکنه، اصلا یادمون رفت بهشون اطلاع بدیم شام بیرونیم. حالا غذات رو بخور که از دهن میفته.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞